#شب
💖زندگى بسيار طعنه آميز است.
غمی خواهد داشت
تا بدانى شادى چيست،👌
صداهاى ازار دهنده دارد
تا
از سكوت قدردانى كنى
و نبودن ها هستند
تا
ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏
شبتون بخیر
یا علی
#سین_اول_سلام_ارباب❤️
🍏نوروز وصالتان حسینے بادا
🍎نیڪویے حالتان حسینے بادا
🍏در وسعٺ کُلُّخیر فے بابِ حسین
🍎سرتاسر سالتان حسینے بادا
#یامقلب_القلوب_یاحسین❤️
#عید_نوروز🌸
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱استاد رائفی پور
#این_عیدها_برای_من_آقا_نمیشود
✅ قرارمون لحظه تحویل سال دعای فرج(الهی عظم البلاء) 🤲
#لحظه_طلایی✨ 💎
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖-
❬طلع اݪبدر حسین
و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭
فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم
از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(:
﴿عیدحسینیتونمبارکاباشهرفقا=]🖐🏿🎈﴾
#اسعداللهایامکم✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست
هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست
مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی
هیچ یکیحضرتعبـاسنیست♥️
#ولادتسردارانکربلا
#عیدتونمبارک🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگࢪافے
#مناسبٺے
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_90
مسمومیت با آب آن چشمه ، باعث خیری برای اهالی روستا شد. از آب چشمه به آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه فرستاده شد و در جواب آزمایش، وجود مقدار اندکی آرسنیک، مشخص شد.
همین مسئله باعث گشت که نه تنها اهالی روستا، بلکه برای گردشگرانی که به روستا میآمدند این مسئله روشن شود، تا دیگر همچین اتفاقاتی تکرار نشود.
هوا کم کم رو به سردی می رفت. خانم جان همچنان پیش عمه افروز مانده بود و من اولین شب یلدای بدون پدر و مادرم و تنها با خاطره آنها تجربه میکردم.
به مناسبت شب یلدا، من و دکتر به خانه ی مش کاظم دعوت شدیم.
خیلی دوست داشتم که شب یلدا در بهداری نباشم و انگار طنین نجوای دلم تا عرش خدا هم رفت و دعایم مستجاب شد.
بی بی روی کرسی درون اتاق سفره ای پهن کرده بود و روی سفره را با کاسه های سفالی پر از انار دون شده، تخمه، گردو، بادام و نقل و نبات و البته لواشک پر کرده بود .
کنار بی بی و گلنار زیر کرسی پاهایم را دراز کردم و چشمم به لحاف قرمز رنگی بود که بی بی روی کرسی کشیده بود و دلم محو در تماشای این همه سادگی و زیبایی.
انگار خاطرات کودکی خودم را درون سینی بزرگ مسی که روی کرسی گذاشته بود، داشتم به چشم می دیدم.
بی بی برای همه کاسه کاسه انار می ریخت که با دیدن کاسه خالی از تخمه ی میان دست گلنار، آهسته روی دستش زد .
_بسه دیگه دختر... چقدر تخمه میخوری! باز رودل می کنی ها .
گلنار وا رفت. نیم نگاهی به من و دکتر که مشغول خوردن انار دانه شده بودیم، انداخت.
_اون دفعه که مسموم شده بودم از آب چشمه بود .
بی بی که انگار با حرف گلنار قانع نشده بود، جواب داد :
_ما که ندیدیم کسی از آب چشمه مسموم بشه... تو از بس آبگوشت خوردی مسموم شدی.
صدای نیمچه خنده ی دکتر برخاست و با نگاه به من و گلنار توضیح داد :
_نه بی بی جان... اون واقعاً از آب چشمه بود.
همین حرف دکتر، گلنار را شجاع تر کرد برای دفاع از خودش.
_اصلاً اگه از آب چشمه نباشه، پس حال مستانه که از حال من بدتر بود... پس اون هم زیاد آبگوشت خورده حتما.
از این قیاس گلنار جاخوردم!
در حالی که چند دانه کشمش، گردو و بادام کف دستم ریخته بودم، با ناباوری گفتم :
_ولی من زیاد آبگوشت نخوردم!
بی بی باز نیشی به گلنار زد :
_من این دفعه رو حالا اشتباه کردم... ولی پارسال یلدا رو چی میگی که اونقدر از همین هله هوله ها خوردی که حالت بعد از شب یلدا بد شد.
نگاهم سمت گلنار چرخید .
گلنار از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و از نگاه من و دکتر فرار کرد و آهسته لب زد :
_حالا باید همه اینها رو همین الان بگی بی بی؟
مش کاظم با صدای بلندی ادامه ی حرف بی بی را گرفت و انگار نه انگار که دخترش داشت از خجالت مقابل چشمان من و دکتر آب میشد .
_آره... گلنار سابقه داره... پارسال یادته دکتر از بس انار خورد، دل درد شدید گرفت، آوردیمش بهداری تا خوب شد؟
گلنار آنقدر سرش را خم کرده بود که فکر کنم چانهاش به جناق سینه اش چسبید و همان موقع صدای محکم کوبیده شدن در حیاط، توجه همه را نه تنها، به خودش جلب کرد، بلکه بحث را هم کلا عوض کرد.
از همه بیشتر گلنار ذوق کرد. از این وقفه ای که بین حرف های پدرش و بی بی افتاد و باعث شد بحث عوض شود.
فوری برخاست و بلند گفت :
_من میرم ببینم کیه.
و دوید و رفت. یک لحظه که نگاهم تا بدرقه ی گلنار رفت و برگشت، چشمم به دکتر افتاد. نمیدانم چه شد که نگاه او هم همان لحظه، اتفاقی در چشمان من نشست. فوری از این اتفاق چشم چرخاندم سمت دانه های آجیلی که کف دستم بود که مش کاظم گفت :
_الهی شکر... انگار خانم پرستار بهداری ما ماندگار شدند .
دکتر هم نفس بلندی کشید. ترسیدم که باز کنایه ای بزند اما سکوت کرد و چند ثانیه بعد، وقتی که فکر کردم دیگر حرفی نخواهد زد ، جواب داد :
_چه فایده مش کاظم... پرستار اخمالو که به درد بهداری نمیخوره.