🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
کافیست
صبح که چشمانت را باز میکنی💌😍
لبخندی بزنی جانم
صبح که جای خودش را دارد
ظهر و عصر و شب هم
بخیر می شود😘💃❤️
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
#پارت32
–بهم می گی چی شده؟
باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم:
چی؟
ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی...
اخمی کردم وگفتم:
–تو کجا دیدی من کم اشتهام؟
ــ اسرا گفت.
بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت.
ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.
آهی کشیدو گفت:
–خدا کنه، من از خدامه.
داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد.
دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد.
هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم:
–زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.
سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید.
باتعجب گفت:
–تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟
چرا استرس داری؟چیزی شده.
ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند.
سعیده با خنده گفت:
–پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت:
–به به چه خوش تیپ، چه جذاب.
خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم.
زود بگو ببینم قضیه چیه؟
هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم.
چشم از آرش گرفتم و گفتم:
–حالابهت می گم، فعلا برو.
به آینه نگاهی کرد.
–همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.
سعیده نوچ نوچی کردو گفت:
–تو چه کردی با این بدبخت فلک زده.
دوباره از آینه نگاه کرد.
–بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست.
همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام.
–من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره.
حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟
نفسم را بیرون دادم.
– فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟
خیلی بی خیال گفت:
– به خاطر بی پولی و کم توجهی.
ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟
ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.
ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟
گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم:
–مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه.
زن هم همین طور.
ــ سوالی نگاهم کردو گفت:
–حالا یعنی چی؟
یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی.
خندید.
–حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند.
ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم.
ــ پس دردت الان چیه؟
ــ دردم رو تو نمی فهمی.
جلو در رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت:
–راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم.
لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم:
–ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره.
یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟
زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟
سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت:
—حالا این پسره این جوری نیست؟
–نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
و تنگــــــیِ دل من را به ابرها بسپار..
که پُر شوم، که ببارم، که بشکفم از تو..
#مسعود_جعفری
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
#پارت33
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
❤️پارت سورپرایز داریم امشب😍😉
🍃منتظر باشید
همه ساعت 9/30آنلااااین🌹
#پارت34
آرش**
دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا.
به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد.
هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد.
با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد.
صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود.
با اشتیاق خواندم.
نوشته بود:
–آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم.
بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری...
واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خالهاش زندان نرود؟
الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خالهاش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد.
دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر...
نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم.
راحیل**
یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم.
–سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم.
سعیده لبخندی زدو گفت:
–دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید.
–پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم.
دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
–اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت:
– خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟
با خستگی چشم هایم را باز کردم.
–آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم.
حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟
سعیده اعتراض گونه گفت:
–چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت:
–توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه.
مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت:
–خیلی خب، بگیرید بخوابید.
خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد.
چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم.
ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم.
اسرا خندیدو گفت:
–خب منم خواستم بترسید دیگه.
سعیده معترضانه گفت:
– پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ...
اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت:
–کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه.
هرسه از این حرف خندیدیم.
سعیده پوفی کردو گفت:
– راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه.
بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد.
به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده.
چشم های من هم کمکم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ پیام دادی؟
ــ آره.
ــ جواب داد؟
ــ نه هنوز.
هم زمان صدای پیام گوشیام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم:
– فکر کنم خودشه.
– زود باز کن ببینم چی نوشته.
گوشیام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم.
نوشته:
– سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه.
سعیده ذوق زده گفت:
– وااای چه مودب.
با اشاره با اسرا گفتم:
–هیس، بیدار میشه ها...
زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت:
–بدو سریع بنویس منم همین طور.
اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم.
ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده.
نچ نچی کردم.
–سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟
بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود.
سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت:
–یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا.
گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم:
–بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...