5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
🔖 «هرکسی نمیتونه به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) برسه»
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خَسـته شُده ایم ازاین همه نیرنـگ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_143
بعد از ناهار همه ی مهمان ها رفتند اما دکتر ماند. آقا پیمان قول داده بود که خبر عقد ما به روستا برساند تا انروز کسی منتظر دکتر نباشد.
بعد از رفتن مهمان ها، من ماندم و دکتر و خانم جان.
خانم جان زیادی هوای حامد را داشت. آنقدر که فکر میکردم او را به اندازه ی مهیار دوست دارد.
به همین خاطر حتی نگذاشت در جمع و جور کردن خانه کمکش کنم.
این شد که من و حامد سمت باغ خانم جان راهی شدیم.
هیچ وقت فکر نمیکردم با همان دکتر سخت گیر و بهانه آور، در باغ سیب خانه ی خانم جان، قدم بزنم.
شانه به شانه ی هم راه میرفتیم که یکدفعه دست دراز کرد سمتم و پنجه ی دست راستم را گرفت.
تمام وجودم شعله کشید از گرمای دستش.
_روز اولی که اومدی روستا... فکر کردم از اون دخترای پر فیس و افاده ای هستی که واسه تفریح اومدی تو روستا خدمت کنی و کنار خدمت، بری بگردی و خوش باشی.
سرتا پا گوش شدم برای شنیدن حرفهایش.
_تایید این فکر من، همون گردش تو و گلنار بود که با یه مشت گردو برگشتی و من باز فکر کردم میخوای با اون گردوها، رشوه ی دیرآمدنت رو به من بدی.... یا اون بشقاب غذایی که برام فرستادی و من یقین حاصل کردم که هر روز میخوای یه بشقاب غذا برام بفرستی تا صدام در نیاد و تو رودربایستی گیر کنم و هیچی بهت نگم.
ایستادم و با خنده گفتم:
_شما هم در عوض وقتی فهمیدی من اینجور دختری نیستم اومدی تو آشپزخونه و ته قابلمه ی غذای منو درآوردی و خوردی، آره ؟
سرش را سمت آسمان بلند کرد و خندید :
_خب بی انصاف دستپختت عالیه... من دلم غذاهای تو رو میخواست و تو دیگه برام غذا نمی فرستادی!
با لبخندی که چند دقیقه ای بود روی لبانم جا خوش کرده بود، نگاهش کردم.
دستم هنوز میان دستش بود و گرمای وجودش، داشت مرا میسوزاند که سرش را سمتم برگرداند و طوری نگاهم کرد که آب شدم.
_اولین تجربه ی زایمان برای یه پرستار ناوارد چطور بود؟
سرم را با شرم پایین انداختم و ریز خندیدم :
_سخت... خیلی سخت.
یکدفعه مرا کشید سمت آغوشش. اول جا خوردم اما کم کم آرام شدم.
حتی تپش های قلبم منظم شد!
در حصار دستانش اسیر شدم و قلبم چقدر بلند می کوبید از این اسارت!
_خیلی دوستت دارم مستانه.
دوست داشتم همه عالم و آدم سکوت کنند و فقط او بگوید.
آنقدر کلامش در وجودم رسوخ داشت که سلول به سلول وجودم را به تسخیر درآورد.
_تو یه معجزه بودی برای زندگیم... من داشتم اسیر روزهای سرد و تنهایی میشدم... داشتم باور میکردم دنیا هیچ زیبایی برای ماندن و دیدن ندارد... اما تو با آمدنت مثل همین بهار، تو وجودم معجزه کردی!
خودم را آهسته از آغوشش جدا کردم. اما دستم را رها نکرد. هنوز دستم را میان دستش میفشرد که گفتم :
_شکوفه های درختای سیب باغ خانم جان را دیدی؟
نگاهش هنوز روی صورتم سایه انداخته بود و قصد جدایی نداشت که جواب داد :
_من خود بهار رو بروم ایستاده... دیگه نیازی به دیدن شکوفه ها ندارم.
از این تعبیر زیبایش، چشمانم باز سمتش آمد و چند ثانیه ای محو نگاه خاصش شد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤
امروز را باید با نشاط
و انرژی مثبت شروع کرد
با قدمهای مطمئن
با نگاهی سرشار از امید
و با گفتنِ " من لایق بهترینم "
پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨
#خدایا_شکرت 🌸
⸀💛🌻˼
#بیوگࢪافے•❥
بـرایت دلـم♡ را آمادھ ڪࢪده امツ
بہ ڪدامـین نشـانـے ارسالـش ڪنم...؟
📨💓مهد؎ فاطمہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪاش 1400همون سالے باشھ ڪھ توش میشنویم :
أَلا یا اَهل العالَم أَنا مَهدے...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|رمضـ🌙ـان!'
غنیمتیست
برایزدودنغبار
ازآینہیدلِبندگان . . .🌿!'|•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری استاد رائفی پور
🔺حس میکنی ظهور نزدیکه؟
●میخوای پارکاب امام زمانت باشی؟؟
●سواد رسانه ای رو جدی بگیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_144
تا بعد از ظهر در خانه ی خانم جان ماندیم. اما بالاخره باید به روستا بر میگشتیم.
نگران بودم خانم جان، نه بیاورد و نگذارد من همراه حامد به روستا برگردم.
و همان هم شد.
تا حامد رو به خانم جان گفت:
_ببخشید خانم جان... امروز خیلی به شما زحمت دادیم.
_این حرفا چیه... تا باشه از این زحمتا.
تا برخاست و کتش را برداشت گفتم:
_منم...
و همان یک کلمه را گفتم و خانم جان فوري ادامه داد:
_مستانه اینجا میمونه.
نگاه حامد روی صورت خانم جان ماند و من از تعجب ماتم برد.
_ولی آخه....
و باز خانم جان به جای من ادامه داد:
_خوب نیست که مستانه دائم توی روستا باشه... شما هنوز رسما ازدواج نکردید... هر وقت دلت واسه ی زنت تنگ شد، قدمت روی چشمام... بیا همینجا... هر وقتم مستانه دلش تنگ شد، خودم میارمش روستا.
حس کردم شانه های من و حامد با هم سمت پایین افتاد. اما چاره ای نبود.
مکثی بین صحبت خانم جان نشست.
_خب دیرت نشه پسرم.
و انگار آن لحظه بود که نگاه حامد سمتم آمد. دلش انگار میخواست بماند!
لبخند معناداری زد و گفت:
_میشه تا دم در باهام بیای؟
و این حرف حامد باعث شد خانم جان سمت آشپزخانه برود و من دنبال حامد روان شدم .
کفش هایش را پا میکرد که گفتم:
_به خدا نمیدونستم قراره اینجوری منو شما رو از هم جدا کنند!
صاف ایستاد و همراه نفس بلندی نگاهم کرد. حس کردم قرار است کلی گلایه کند اما گفت:
_بازم شما!! ...... بگو حامد.
لحظه ای جا خوردم از این حرفش. اما خیلی زود لبخند زنان گفتم :
_چشم آقا حامد.
دنبالش تا پشت در رفتم که ایستاد و چرخید سمتم. دو دستم را گرفت و گفت:
_خیلی به بودنت وابسته شدم... میدونی که زیاد نمیتونم از روستا بیرون بیام... پس خواهشا....
مکثی کرد و در حینی که جرعه جرعه نگاه با نفوذش را به جانم میریخت ادامه داد:
_سعی کن زود به زود دلت واسم تنگ بشه.
فشار سر انگشتان دستش روی پنجه هایم بیشتر شد و من هنوز درگیر احساس شعله ور عشقی بودم که تازه پیداش کرده بودم.
مات و مبهوت کنار در ایستاده که در بسته شد و او رفت و من ماندم و عشقی که تازه شکل گرفته بود و قول به تعهدش، هنوز در میان انگشت دست چپم بود!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 خداوند در ماه مبارک رمضان
هر شب 3 بار خودش میگوید ...♥️🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•