eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
0{ بیـا و یك بغــل بـابـاے مـن باش(: ♥️🌻 }0 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
او که رفت حس کردم تمام وجودم سرد شد. بی حوصله شدم و غمگین. آنقدر که روی پله‌ی ورودی خانه نشستم و زل زدم به شکوفه های سیب! آنقدر که خانم جان سراغم آمد. _چی شده مستانه؟ خانم جان پشت سرم، در چهارچوب در ورودی خانه ایستاده بود. _چی شده؟... خیلی برام جالبه... اگه من به جای حامد، با مهیار ازدواج کرده بودم هم، همینطوری باهاش رفتار می‌کردید؟ _چه رفتاری! چرخیدم سمت خانم جان. _چه رفتاری؟!... اینکه اون بره تنها روستا و من بمونم... من پرستار اون روستام... چطور من اینجا بمونم و اون بره؟ _زشته دختر.... لااقل میذاشتی دو روز از عقدت می‌گذشت بعد این حرفا رو میزدی! _زشته!... چی زشته؟... این رسم و رسوم مسخره زشته یا حرف من؟.... چرا نمیخوای قبول کنید که من زن حامد شدم، قبول کردم باهاش تو همون روستا زندگی کنم.... اصلا پرستار اون روستا هستم.... آخه چرا باید 6 ماه از هم دور باشیم؟ خانم جان که دلیل قانع کننده ای نداشت، تنها برای پافشاری روی حرف خودش عصبی گفت: _لوس نشو... 6 ماه که چیزی نیست... قدیما طرف میومد دختر عقد می‌کرد میرفت 2 سال بعد میومد دست زنش رو می‌گرفت و می‌برد سر زندگیش. با حرص گفتم : _بله قدیما هم مردا سه تا چهارتا زن میگرفتن... پس الانم باید مثل قدیما باشه؟ عصبی تر شد : _بلند شو خودتو جمع کن دختر... حالا ببین واسه من چه رجزی میخونه. با حرص از جا برخاستم و عمدا برای نشان دادن ناراحتی ام، سمت اتاقم رفتم و تا شب از اتاق بیرون نیامدم. چقدر آنروز دلگیر شدم! اصلا از خانم جان همچنین توقعی نداشتم. ناچار غروب حوصله ام سر رفت که به طبقه ی پایین برگشتم. انگار تمام خانه بوی دلتنگی میداد. وارد اتاق خانم جان شدم و گوشه ای کز کردم. زیر چشمی نگاهم کرد: _خب حالا که چی این جوری سِگرمه هات توهمه؟ _دلم میخواست الان روستا بودم... پیش بی بی و گلنار... حتما میومدن دیدنم... مش کاظم هم حتما ما رو شام دعوت می‌کرد.... رعنا خانم هم برامون چند تا شیشه ترشی می‌آورد... رقیه خانم هم یه شب ما رو پاگشا می‌کرد. صدای خنده ی خانم جان بلند شد. _چقدر شکمو شدی تو!... خوبه حالا هم توی خونه، ترشی هست هم تنقلات. باز دلخور از این استدلال بی منطق و غیر قابل نفوذ خانم جان، سرم را کج کردم سمت پنجره و در فکر روستا فرو رفتم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
•| حضور در انتخابات وظیفه هر ایرانی✌️|• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
↺پست های امروز تقدیم بھ↶♥️🌸 🌺 شبتون فاطمے➿.• عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ مھرتون حسنے🌱•° ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°` یا امام رضا مدد ... نمازشب و وضو یادتون نره🦋•• التماس دعاۍفرج و شھادت🥀.•• شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
کارنامه ی هشت سالهِ دولت🤦🏻‍♂ . . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔 🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹 ☝☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است ☝☝☝☝☝ *🌹🌹سلام بر شهدا🌹🌹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همانطور که دلخور سرم را کج کرده بودم، آهسته زمزمه کردم : _من به اون روستا عادت کردم... دلم براش تنگ میشه... الان که نزدیک غروبه، بعد از یک روز پر کار تازه چایی دم میکردم... چقدر میچسبید. خانم جان با بدجنسی گفت: _ خب الانم برو یه چایی دم کن باهم بخوریم، می‌چسبه. با اخم نگاهش کردم که باز گفت : س حالا دلت واسه روستا تنگ میشه یا حامد؟ منم با پررویی جواب دادم : _هردو... سکوت خانم جان، مرا در مرور خاطراتم غرق کرد. چه روزهای قشنگی را در کنار اهالی روستا گذراندم! و آهی کشیدم از اینکه حالا می بایست، از روستا و حامد، دور می بودم. آنشب با دلتنگی و غصه ی دوری از روستا و حامد گذشت. فردای آنروز، صبح زود با صدای بلند خانم جان بیدار شدم. _مستانه!.... بلند شو دختر چقدر میخوابی! کلافه نشستم و چنگی به موهایم زدم. و باز یادم آمد که باز به حتم، آنروز دلتنگی زیادی خواهم شد. بخاطر جیغ های بنفش خانم جان مجبور شدم، زود از رختخواب جدا شوم. صورتم را شستم و از پله ها پایین آمدم. _ساعت تازه 7 صبحه... چه خبره، صبح به این زودی! خانم جان پای سفره ی صبحانه نشسته بود و در حالیکه از سماور کنج اتاق لیوان های چای را پر می‌کرد گفت: _صبح عروس خانم بخیر. _صبح بخیر. نشستم طرف راست خانم جان، پای سفره که ادامه داد: _از بس ديشب غر زدی امروز گفتم باهم بریم بگردیم. _حوصله ی گشتن ندارم. اینرا گفتم و یه لقمه برای خودم گرفتم که صدای پر شیطنت خانم جان، نظرم را به خودش جلب کرد. _حتی اگه بریم طرف های روستای زرین دشت؟ لحظه ای سر بلند کردم و نگاهم به لبخند روی لب خانم جان افتاد: _الکی میگید.... میخواید سر به سرم بذارید. _نه والاه.... منم که تو خونه حوصله ام سر میره... بریم چند روزی روستا بمونیم. نگاهم میخ روی صورت خانم جان شد: _واقعا میگید؟! _آره والاه.... جیغ بلندی کشیدم و خانم جان را محکم بغل کردم. _وای قربونت برم خانم جان... آره بریم. همان موقع یه نیشگون از بازوم گرفت : _دختره ی چشم سفید رو ببین... دیروز شوهرتو دیدی... باز دلت تنگ شد؟! هم خندیدم و هم از درد نیشگون خانم جان، ناله کردم. دل تو دلم نبود. بعد صبحانه ای که اصلا نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم، راهی روستا شدیم. آژانس گرفتیم و با یک ساک دستی کوچک برای چند روز شال و کلاه کردیم. دل‌ِ تنگم، داشت از شوق به حد انفجار می‌رسید. چنان ذوقی داشتم که مدام از شدت ذوق، دلپیچه میگرفتم. می‌دانستم حامد هم از دیدنم هم متعجب خواهد شد و هم خوشحال. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
بیدار شدن از خواب غفلت - مرحوم مجتهدی تهرانی.mp3
1.87M
🎧🎧 ⏰ 2 دقیقه 👆 ✅ بیدار شدن از خواب غفلت ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•