فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴⭕️ #یادآر| پیش به سوی دولت جوان و حزب اللهی
🔸 در انتخابات 1400، تومور سرطانی افکار غربی از بدن انقلاب اسلامی خارج خواهد شد، که لازمه آن، آمادگی جوانان انقلابی و حزب اللّهی برای مهار خونریزی بعد از این عَمل سخت می باشد.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_184
خودم هم نمیدانستم گره کور مشکل پیمان و گلنار، کجاست؟!
البته که حامد میگفت؛ به مش کاظم حق میدهد که بعد از آن سوتفاهم، حالا به سادگی، پیمان را قبول نکند. اما نمیدانم چرا من از این سختگیری مش کاظم کمی دلخور بودم.
و البته من تنها نبودم. همان شب پیمان هم با دلخوری به شهر برگشت.
از آن بدتر، چشمان سرخ از اشک گلنار بود که هر روز بعد از ظهر، پایان ساعت کاری بهداری دیدنم می آمد و از بختش گِله میکرد.
یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت. تا اینکه یکروز بعد از ظهر که با گلنار روی پله های بهداری صحبت میکردیم آقا پیمان سر رسید.
گلنار اشکانش را پاک میکرد که گفت:
_بخت بد منو میبینی؟... مراد گیر داده چرا بابام اجازه نمیده بیاد خواستگاری... از طرفی هم آقا پیمان رفته و دیگه بعید میدونم برگرده.
آهی سر دادم و تنها نگاهش کردم که صدایی آشنا به گوشمان رسید:
_سلام.
سرمان سمت در بهداری چرخید . پیمان بود. گلنار فوری از روی پله ها برخاست و در حالیکه روسری اش را با دو دست، مرتب میکرد، گفت:
_من دیگه برم مستانه جان.
و از پله ها پایین آمد و سمت در رفت که تا کنار شانه ی آقا پیمان رسید، پیمان گفت :
_صبر کن...
ایستاد. و پیمان سمتش چرخید.
_میخوام جوابمو از خودت بشنوم... اگه قراره برم خانواده ام رو با بدبختی راضی کنم و شما به من جواب رد بدی، حاضرم همین الان برم و پشت سرمو نگاه نکنم.
گلنار سر به زیر انداخت.
_من... من....
پیمان باز با لحنی جدی و کمی هم حتی عصبی پرسید:
_چی... آخرش، من چی؟
_من جوابم مثبته ولی... پدرم...
نگفت. نیاز به گفتن هم نبود. پیمان همراه با نفس عمیقی که فکر کنم نفس آسوده ای بود که کشید گفت:
_رضایت پدرت با من .
گلنار لحظه ای سر بلند کرد و بعد به سرعت از کنار پیمان گذشت. پیمان نگاهی به من انداخت و با لبخند نوظهوری که به لب داشت گفت:
_الان یه هفته است دارم با پدر و مادرم حرف میزنم.
_آقا پیمان... تو رو خدا راستش رو بگید... شما به گلنار علاقه دارید؟
نگاهش رنگ عوض کرد.
_اگه فکر کنی عاشق شدم نه... عاشق نشدم واقعا... ولی وقتی گلنار رو با اون دختری که خانواده ام اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، مقایسه کردم... دیدم گلنار خیلی بهتره... وقتی هم که اصرار خانواده ام رو برای ازدواجم دیدم، تصمیم گرفتم که گلنار رو انتخاب کنم.
از پاسخ رک و صریحش، شوکه شدم اما باز خودم را قانع کردم که علاقه پس از عقد به وجود می آید.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
میگفت؛
بھعلاوهخداکهباشی♥️
میتونیمنهایِهمهزندگیکنی!(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچـھشیعـہیمـومنانقلابـیبایدمعیارهای
زندگیـش #علـےاکبری باشـھتاتھشلیاقت
ارباًارباشدنروبرایامـٰامزمانشپیداکنـھ!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
☑️ توییت عربی امام خامنه ای خطاب به ملت مسلمان فلسطین
تحرّكوا باسم الله إلى الأمام واعلموا أنّه {وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ} (الحج، 40)
با نام خدا به پیش روید و بدانید که {هر که خدا را یاری کند، خدا او را یاری خواهد کرد}(حج،40)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت؛
بعضیوقتابهچشمهیچکسنمیاۍ ولیبهچشمخُدامیای♥️(:
بعضیوقتاامبهچشمهمهمیاۍ ولیبهچشمخُدانمیای-!
دنباللایکخُداباشوبس☁️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_185
آقا پیمان بالاخره توانست خانواده اش را برای یک جلسه ی حضوری، راضی کند. و عجب جلسه ی حضوری شد آنشب!
آنشب را هرگز از یاد نبردم. من و حامد هم همراهشان بودیم.
نگاهم روی تیپ و قیافه ی مادر و پدر پیمان بود.
مادرش با آن روسری ساتن سفیدی که با گلهای پیراهنش سِت شده بود و آن کیف جیر مشکی که با کفش های جیرش هماهنگی داشت، ته دلم را خالی کرد! آخر تفاوت حتی پوشش لباسهایشان، نه با سادگی روستا و نه با سادگی پوشش آقا پیمان، هماهنگی نداشت.
صدای جیرینگ جیرینگ النگوهای ظریف مادر آقا پیمان، معصومه خانم، انگار هنوز توی گوشم است.
پدرش هم کت و شلواری پوشیده بود و کراواتی زده بود!
شاید هم عمدا آنگونه تیپ زده بودند تا پُز لباس هایشان را به سادگی زندگی نش کاظم و گلنار بدهند.
حتی از دیدن تیپ و قیافه شان هم میشد حدس زد که چقدر مخالف هم هستند اما آنها به زبان هم اعتراف کردند.
تا از ماشین پیاده شدند، معصومه خانم رو به همسرش، گفت :
_دیدی رستگار... بفرما تحویل بگیر... اینم روستا شون... ما رو آورده کجا؟!... خاک تو سرت کنن پسر... دختر به اون خوبی برات نشون کردم، اومدی از یه داهات کوره، دختر بگیری؟!
پیمان تنها سکوت کرد و من برای عوض شدن بحث گفتم :
_سلام خانم رستگار... من مستانه همسر دکتر پورمهر هستم.
یه طوری نگاهم کرد که خودم هم شک کردم که شاید مرا با گلنار اشتباه گرفته است.
_همش زیر سر تو و شوهرته.
_چی!
_شما اومدید توی این روستا... پسر منو هم از راه بدر کردید...
نگاهم سمت حامد رفت. گوشه ی چشمی آمد که سکوت کنم. تمام مسیر تا خانه ی مش کاظم را معصومه خانم غر زد.
_اوه چقدر اینجا خاکیه!... ببین لباس نازنینم چی شد!... پس خونه ی این گلنار گلنار که میگی کجاست؟
و رسیدیم بالاخره. نگاه تحقیر آمیز معصومه خانم به در چوبی خانه خیره ماند.
_اینه؟!... یعنی واقعا خاک تو سرت کنند پسر... ببین ماها رو کجاها میاری آخه!
با هزار غر و پُز وارد خانه شدیم. از همون سلام سرد و یخی معصومه خانم گرفته تا اخم های جدی پدر پیمان، آقای رستگار، چنان دلشوره گرفتم که خدا خدا میکردم که بخیر بگذرد.
ولی انگار باید این تفاوت ها آشکار میشد تا واقعیت نشان داده شود.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#پیشنهادپروفایل 🇸🇩
با خونمان دور مسجد الاقصی حصار میکشیم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏
+ هوا هوای شخم زدن تلآویوه! :)) 💣✌️🏿
#فلسطين
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•