eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
غروب جمعه گذشت و فقط تأسف ماند دوباره قصه یعقوب و هجر یوسف ماند غروب جمعه گذشت و خبر ز یار نشد دعای منتظرین هم اثرگذار نشد #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج❤️ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: چهارم: من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟ علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی... با نگرانی و بغض گفتم: -علی...به من بگو هانیه کجاست... علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت: -کما... رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم: -کجا؟؟؟ -کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود... حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود... -زهرا...خوبی؟؟؟ -تنهام بذار... -ولی... -خواهش میکنم تنهام بذار... علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون... +هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست... وای خدای من!! دستمو گذاشتم روی سرم... کما...نه باورم نمیشه! اون باید زنده بمونه... تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده... وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی... -علی هانیه هنوز کماست؟؟؟ -اره... از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم... از اتاق رفتیم بیرون... من_علی هانیه کوش... اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو... با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت... -زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی... -علی...علی من چیکار کنم؟؟؟ -عزیز من هرچی خدا بخواد میشه... فقط دعا کن...فقط دعا... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
💝عاشِقی جُرم نیست مَردم اتفاق است .. پیش میآیَد ..😌☺ 🌹عزیزان خیلی خوش اومدین🌹 🍃روزی 3پارت از رمان داریم : 🕛 ساعت11 ، 15 ، 19🌸 داستان 🔰 هر شب 🕒 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من... #کتاب_قرار_بی_قرار #فصل_سوم_کتاب #قسمت_نوزدهم #دلم‌راباخودش‌برد #از_زبان_خواهر_بزرگوار_شهید ✅ ارسالی از سید ، رفیق بی وفای سید ابراهیم از قم... 🌹 @syed213 🌹
#شب بدون شب بخیر که نمی‌شود خوابید یکی باید باشد یکی که باید، باشد یکی که سهم خودم باشد سهم من باش و بگو شبت بخیر💗 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـہ دلنشین است روزے ڪـہ🌹 با لبخند شروع شود😊 پنجره‌ے دلت را❤ رو بـہ خوشبختے باز ڪن🌹 عشق را بـہ قلبت دعوت ڪن❤ و نفس بڪش هواے مهربانے را🌹 روزتون سرشار از عشق و اُمید🥰 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهارم: #بخ
رمان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمت سی و چهارم: پنجم: یک روز دو روز سه روز... روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود... همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم... چند دفعه حال من بد شد... نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن... خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود... روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد... هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید... ولی... برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم... دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش... پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما... باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم: -دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟ -دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم... -نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم... دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم... -چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم... علی اومد طرفم منو گرفت: -زهرا بس کن... -علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟ -زهرا... علی زد زیر گریه و گفت: -زهرا هانیه مرده... -علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی... -زهرا بس کن... زدم زیر گریه...داد میزدم... -اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه... گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن... علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون... چه سرنوشت تلخی... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
#ریحانه💓🍃 چرا عاشـ😍ـق خدا نباشم؟! وقتے ڪہ بہ من گفتــ تو ریحانہ ے خلقتـــ منــی🙋🏻❤️ 💚فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ💚 من ‌هم‌ ریحانه ی خدامـــــ😍🙋🏻 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمــــــــــان به قلم⇦⇦ ❣ ❣ قسمتـ سی و پنجم: اول: دود یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره... عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد... روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید... یه بازی بچگانه بود... شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود... ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود... روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود... خاک سرده... خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه... علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد... همینطور نیلوفر ... ولی به هرحال گذشت... همه مشکی هاشونو در آورده بودن! و کمی جو عوض شده بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم... توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی... توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو... لباس عروس و اینجور چیزا... به هرحال تموم سختی هاش گذشت... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
یڪ جهان شعر سرودم ڪہ بفــهمے تنها ... محض لبخند تـــو‌ شاعر شده‌ام خوش انصاف ...! #سیدابراهیم #دلاور #مصطفی_صدرزاده شهدا برای بارش باران رحمت دعا کنید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄