هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
👑باسلیقه ها یه کانال براتون اوردم توپ♨️♨️
♨️انواع لباس زیر 🔅تونیک🔅 شلوار🔅 روسری🔅 جوراب🔅 کیف دستبافت🔅 و...................................هرچی بخواین تواین کانال پیدا میشه🤩🤩
جایزه هم داره😱😱
عجله کن جانمونی 💃💃👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1852506132C0edef4932f
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
ارسال به تمام نقاط کشور🚚
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت252
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت:
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقهاش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینهام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد.
هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
–الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت.
–بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت:
–بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعهایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم.
–ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید.
آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت.
–کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید.
میدانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم.
بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟
–بهتر شدید؟
–بله ممنون خوبم.
–برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون.
–نه، فاطمه روصدا کنید.
گوشیاش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید.
درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
–چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود.
–حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت:
–اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه...
حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را میکرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم.
فاطمه به طرفم میآمد.
ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد.
"آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."
اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تا ظهـورت چقـدر فاصـله داریم آقـا؟!
آه..؛
از جمعـهی بی تو گلـه داریم آقـا..
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
اللَّهُمَّ🙏
✨اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تُنْزِلُ الْبَلاَءَ
خدايا🙏
✨بيامرز برايم گناهانی كه بلا را نازل مي كند
✨بیامرز گناهانی راکه مرا از تو دور میکند💔
✨بیامرز گناهانی که مانع رسیدن دعاهایم به درگاهت میشود😢🙏
📒فرازی از دعای کمیل🍃
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسیییین_جانم
💔شاید به محرم نرسیدیم آقا
این اشک علی الحساب پیشت باشد💔
🌾🍂🌿
#شب_جمعه
شب زیارتی آقا اباعبدالله...
#شب_بخیرای_حرمت_شرح_پریشانی_من
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
joze28.mp3
3.99M
⚜ تندخوانی #جزء_۲۸ #قرآن_کریم
🍃قاری استاد معتز آقائی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ
✨فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا
✨بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ ﴿۳۶﴾
✨در خانه هايى كه خدا رخصت داده كه
✨قدر و منزلت آنها رفعت يابد و نامش
✨در آنها ياد شود در آن خانه ها
✨هر بامداد و شامگاه او را نيايش مى كنند (۳۶)
📚سوره مبارکه النور
✍آیه
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
28(1).mp3
3.89M
💫☀️یک مسأله شرعی به همراه
شرح دعای #روز_بیست_وهشتم ماه مبارک رمضان
حضرت آیت الله #مجتهدی(ره)☀️💫
🔴 #پیشنهادوییییییژه😍
☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘