eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــــلام صبح زیباتون بخیر لبتون گل چشماتون نور کامتون عسل لحنتون مهر حرفاتون غزل حستون عشق دلتون گرم حالتون خوبِ خوبِ خوب روزگارتون بکام 🙏🙏🙏
هر صبح که از خواب بیدار میشوی در نظر بیاور چه سعادتی‌ست زنده بودن نفس کشیدن محبت کردن و عشق ورزیدن ... 🙏 شکر کن خدایت را برای بیداری دوباره ... 🌺️ سلام 🌺️ صبح بخیر
🔺ای خمینی(ره) عزیز مطمئن باش که به آیه قرآن وفادار خواهیم ماند. و همیشه از حرکت در خط پیامبر گونه ات تا ظهور حضرت مهدی(عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. 🌷شهید حسین قجه ای🌷 فرمانده دلاور گردان سلمان 🇮🇷پیروان رهبری🇮🇷
خرداد ماهی جان ،تولدت مبارک🎉🎊🎈🎁 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
تو را... تمامی تو را... نگاه مهربانت را... غرورنهفته درصدایت را... خستگی هایت را... همه را در امن ترین جای دلم جای می دهم و هرصبح سرک می کشم به این دارایی عزیز و شبها هوشیار ونگهبان به خواب می روم و اگر کسی بپرسد شغلت چیست؟ پاسخ میدهم خزانه دار یک "عشق مهربان"😍 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دلتنگ یعنے: بسیار مشتاق و بسیار محروم ..🤍🖇 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اگھ پیر بشے و اونے ڪھ میخواے ڪنارت نباشھ؛ جاے همھ‌ چیز خالیھ! ‏خالےِ خالے..((: ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
البته تو یه کمم شانس نیاوردی. –نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود. ولی آرش اونطوری نیست. –آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم. تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانواده‌ی نامزدت اذیتت نمی کنه. –معلومه خیلی راضی هستیا. –راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم می‌کوبید. –یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟ –اندازه اش رونمی‌دونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربه‌اش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس. نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم. با سوگند راهی خانه‌شان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود. –راحیل. –هوم. –یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها... –نه، بابا بگو... – راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله، نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد: –باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه. من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه... باتعجب نگاهش کردم. –اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچه‌ام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه. من نمی‌خوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربه‌ی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی... خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون. اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی. –چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟ کلافه گفت: –یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین. یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون. اوایل منظورش رو نمی‌فهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم. –مگه چیکار میکنه؟ –خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوه‌ی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیه‌ی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره. هر وقتم من یا مامانم می‌خریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنه‌ها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانه‌ایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش. با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم: –چه مبارزه‌ایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی! سوگند با خنده گفت: –اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچه‌هاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن. ✍ ...
آرام صدایم کن آنقدر آرام که کسی جز من و تو عاشقانه‌ هایمان را نفهمد ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
من رشته ی محبت تو پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم 💒💒💒💒💒💒💒💒💒💒
مݩ ٺرس ِنبودنٺ را دآڔم مانند نوزادے ڪہ ٺحمل ندارد مادرۺ لحظہ‌اے تنهـایۺ بگذاڔد...! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
سرم فدای سراپای کشورم ایران 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|صبح که از خواب بیدار می‌شوی، در نظر بیاور چه سعادتی است زنده بودن، فکر کردن، لذت بردن، و دوست داشتن...♥️|•
🌷ســــلام 🌼صبح زیبـاتـون بخیر 🌷وسرشار از اتفاقهای عالی 🌼امیدوارم 🌷زندگی به کامتون 🌼خوشبختی سرنوشتتون 🌷وآفتاب عشق مهمان 🌼همیشگی دلتون باشه 🌷صبح زیبـاتون پر ازنور امید 🌼وعشق به خالق مهربون
رز 💙: اگه دوسش💙 داشته باشی مهم نیس بهت بگه یا نه نگاش که کنی میفهمی یه چیزیش هست این یعنی عشق واقعی!💙 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چند ساعتی خانه‌ی سوگند بودم وخیاطی می‌کردیم، واقعا درگیرکردن ذهن یکی از بهترین کارهاست برای فارغ شدن از فکرهای آزار دهنده. کارخیاطی خودم که تمام شد، شروع کردم به اتوکردن کارهایی که سوگند دوخته بود و کنار گذاشته بود. اُتو کاری را معمولا مادربزرگ سوگند انجام می داد، ولی آن روز چون حالش خوب نبود من به جایش انجام دادم. تقریبا یک ساعتی تا غروب مانده بود که خداحافظی کردم وبه طرف خانه راه افتادم. دلم می‌خواست بدانم که کمیل سر قرار با فریدون رفته است یا نه. گوشی را برداشتم تا به زهرا خانم زنگ بزنم و خبر بگیرم. یک پیام از آرش داشتم. همینطور از مادر. پیام آرش را که بازکردم نوشته بود: –برادر مژگان رو تو خیابون کتکش زدن، حالش بده، ماما اینا هم حالشون بده، اگه تونستی به مامان زنگ بزن. من از دانشگاه رفتم خونه. آهان پس دانشگاه بوده و امتحانش را هم داده. ساعت پیامش را نگاه کردم، تقریبا همان نزدیک ظهربود. کمی دلم شور زد. مادرش و مژگان فریدون را کجا دیدند؟ خواستم زنگ بزنم و خبری بگیرم ولی منصرف شدم و دل تنگی‌ و نگرانی‌ام را ندید گرفتم. می دانستم منظورش از این که گفته مادرش حالش بد است همان مژگان است. دسته آخر دل تنگم بغض شد و بی‌تابم کرد. به یک پیام اکتفا کردم. –سلام آرش. خوبی؟ مگه فریدون امده خونه‌ی شما؟ هرچقدرصبرکردم جوابی نیامد، گوشی داخل کیفم راسُردادم و سوار مترو شدم. بعد یادم افتاد که پیام مادر را نخواندم. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم وبدون این که پیامش را بخوانم زنگ زدم. تا خواستم سلام کنم حرف مادر ولحنش باعث شد زبانم در دهانم گیرکند. –هیچ معلوم هست کجایی؟ نباید یه خبربدی کجا میری؟ "مادر چرا اینطوری شده بود؟" –ببخشید، به اسرا گفته بودم شاید بیام خونه‌ی سوگند. الانم توی مترو هستم، دارم برمی‌گردم. صدای نفسش را شنیدم که بیرون داد و گفت: –خب خدا روشکر، اسرا با سعیده رفتن خرید. فکرکردم با آرشی. زودبیا خونه، بعدبدون خداحافظی قطع کرد. اصلا باورم نمیشد مادر با من اینطور حرف بزند. شماره‌ی زهرا خانم را گرفتم. –سلام زهرا خانم، خوبید؟ –سلام عزیزم. اتفاقا الان می‌خواستم بهت زنگ بزنم. کمیل گفت رفته سر قرار یارو رو تا می‌خورده زده. با نگرانی پرسیدم: –خودشون چیزیشون نشده؟ –نه، فقط یه کم کنار چشمش زخم شده، یارو مثل گربه ها چنگش زده، راحیل مگه مردا هم ناخن بلند می‌کنن؟ –چی بگم؟ مردا، نه بلند نمی‌کنن. اونوقت فریدون ازش نپرسیده تو کی هستی؟ –چرا پرسیده، کمیل می‌گفت چیزی نگفتم. فقط یه کم که کتک خورد، مردم دورمون جمع شدن و فریدنم از فرصت استفاده کرد و فرار کرده. تارسیدم خانه از بوی پیاز و دنبه‌ایی که خانه را برداشته بود فهمیدم مادر در حال درست کردن روغن دنبه‌ی گوسفند است. سرکی به آشپزخانه کشیدم. جلوی گاز ایستاده بود و یک لیوان شیر دستش بود. همین که خواست شیر را در قابلمه بریزد، ازپشت بغلش کردم. بیچاره ترسید و لیوان شیر ازدستش رها شد و روی گاز ریخت. مادر نگاه سرزنش باری به من انداخت و گفت: –همین یه لیوان شیر رو داشتیم. شرمنده نگاهش کردم. –شما عصبانی نباش من الان میرم می خرم. –من عصبانی نیستم. –پس چرا اونجوری باهام حرف زدید؟ –چون فکرکردم حرفم روگوش نکردی و با آرش بیرون رفتی. –خب زنگ می زدید. –گفتم اگه پیش اون باشی و بهت زنگ بزنم، ممکنه از روی عصبانیت حرفی بهت بزنم که بعدا خودم پشیمون بشم. نمی خواستم آرش هم بدونه تو حرف مادرت روحساب نکردی. –مامان، اینجوری نگید دیگه، من که همیشه گوش به فرمان شما هستم. آهی کشید و چیزی نگفت، لابد الان پیش خودش می‌گوید درمورد انتخاب آرش گوش به فرمان نبودی. –راحیلم ببخش من رو، زود قضاوت کردم. بوسیدمش و گفتم: –شما باید ببخشید. من همش باعث ناراحتی و اعصاب خردی شما میشم. ولی باور کنید ناخواستس. بعد کمی از او فاصله گرفتم و گفتم: –الان شیر میخرم زود میام. آن شب آرش پیامی نداد. نگران بودم. ولی باخودم گفتم تافردا هم صبرمی کنم اگر جوابی نداد زنگ می زنم. صبح که برای نماز بلند شدم و وضو گرفتم، همین که نمازم را شروع کردم صدای پیامک گوشی‌ام امد، تعجب کردم که این وقت صبح چه کسی می تواند باشد... نمازم که تمام شد جَست زدم به طرف گوشی. آرش بود، نوشته بود: –سلام، عزیزم صبح بخیر، ببخشید که دیرجواب دادم، دیروز روزسختی بود، وقت نشد. آخه مژگان وقتی قیافه‌ی خونی برادرش رو دیده مثل این که یاد کیارش افتاده و حالش بد شده. مادرش به من زنگ زد و بردیمش بیمارستان. دکترش گفت بایدبستری بشه، چون احتمال داره زایمان زودراس داشته باشه، دیگه دنبال کارهای اون بودم. "وای خدااگه مژگان زایمان زود‌رس داشته باشه، بعداینا بفهمندکه من باعث شدم داداش مژگان کتک بخوره چی؟ اگه آرش بفهمه کمیل زدتش چی؟ بعد از چند دقیقه زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: راستی قرارمون که یادت نرفته؟ ✍ .. .
همسر توے یڪ انفجار در بیروت ڪشتھ میشھ. نزار از دلتنگے براش مینویسھ: بلقیس! رفتھ بودے انار بخرے؛ دانھ هایت را آوردند. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
«اول صبح» پس از گفتن یک بسم الله... از دل و جان تو بگو «حسین اباعبدالله» ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
پایان آدمیزاد... نه ازدست دادن رفیق است... نه رفتن یار... نه تنهایی...!! هیچکدام پایان آدمی نیست آدمی آن هنگام تمام میشود که خـــدا فراموشش کند.! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
روزهای سخت می آیند و می روند‍ تا مزه‌ٔ قهقه های بلند از زیر دندان زندگی نرود... تا طعم نان داغ صبحانهٔ مادر بوی تکرار و رنگ دلزدگی به خودش نگیرد! روزهای سخت می آیند و می روند که از میان هزاران، همین چند رفیق ناب و چند یار اصیل برایمان بمانند... تا گاه گاهی به یادمان بیاورند که دلبری گلهای ارغوانی باغچه چیز کمی نیست معجزه‌ٔ بزرگ خداست.. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_1450650541.mp3
7.26M
🌸🍃 خواننده: سبک آهنگ: ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
{وَ لا تُسَلِّطْ عَلَےَّ مَن لا یَرحَمُنے} مرا از دست خودم نجات بده... خــــدا` ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
«ادخلوها بسلام آمنین» حجر_ ۴۶ به آن ها خطاب شود با سلام و سلامتی و امنیت و اطمینان خاطر وارد جاودانگی شوید که اینجا همان جایی است که ناتمام ها، تمام می شوند و دل بی قرار شما عاقبت آرام می گیرد. اینجا همان جاییست که جاودانگی و امنیت بر شما سلام می کنند. و این همان وقتی است که می توانید "باشید" ، بی آنکه "بلرزید!" آهای همه شما بی قراران عالم عاقبت بخیری ،سلام و صلح و امنیت و آرامش نصیبتان باد❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اسرا داخل اتاق نبود. همیشه نمازش را در سالن می‌خواند. آرام پرسیدم: –کدوم قرار؟ –ای بابا، آرزو کردن دیگه. –آهان، یعنی تو با این همه سرگرمی یادت بوده؟ –عه، راحیل، تیکه میندازی؟ سرگرمی چیه؟ بگو گرفتاری؟ –راستی مژگان کجا برادرش رو دیده؟ –مامان و مژگان رفته بودن یه سر خونه‌ی مادر مژگان. که دیدن فریدون خونی و مالی امده خونه. بعد وقتی مژگان غش میکنه به من زنگ میزنن. " پس مژگان اسکورتم پیدا کرده، اونم از نوع مادر شوهر." آرش چند دقیقه‌ایی در مورد حوادث آن روز حرف زد و در آخر گفت، فریدون گفته هر طور شده یارو رو پیدا میکنه و به حسابش میرسه. پوزخندی زدم و گفتم: –اگه می‌تونست، همونجا به حسابش می‌رسید دیگه. – آره بابا، بلوف زیاد میزنه. ولی بیچاره حسابی کتک خورده بود. یک لحظه خواستم بگویم، او بیچاره نیست، تخصصش بیچاره کردن دیگران است. ولی چیزی نگفتم و بعد از چند دقیقه حرف زدن تماس را قطع کردیم. ارتباطم با آرش در حد پیام دادن بود و گاهی زنگ زدن، آن هم وقت نماز صبح، آرش مدام از دلتنگی می گفت واصرار می کرد همدیگر را ببینیم. من هم خیلی دلم تنگ شده بودم، ولی برای آرام شدنش می گفتم چیزی به زمان عقدمان نمانده. در حقیقت باید می‌گفتم چیزی به چهلم کیارش نمانده. هر روز صبح روز ها را می شمرد، و می گفت، لحظه شماری می‌کند برای روز عقد. یک روز با سعیده در مورد سخت گیریهای مادر حرف زدم. او گفت، شنیده مادرم به خاله گفته که: "اینجوری میکنم که از هم دیگه سرد بشن. " از حرفش تعجب کردم، چرا مادر خودش به من چیزی نمی‌گوید؟ سعیده کنارم روی تخت نشست وقیافه‌ی متفکری به خودش گرفت وگفت: –راحیل بالاخره می خوای چیکار کنی؟ –چی رو؟ باتعجب نگاهم کرد. –الان همه جا بحث توئه، اونوقت تو میگی چی؟ –همه جا؟ کجا یعنی؟ کلافه پوفی کرد. –خونه‌ی ما، خونه‌ی دایی، خونه‌ی خودتون، البته وقتی تو نیستی... –واقعا؟ نوچ نوچی کرد. –شنیده بودم عاشق ها، توی یه دنیای دیگه هستن، ولی درمورد تو باور نمی کردم. –توام شدی سوگند؟ –خوبه حالا دورت هم دوستهای عاقلی مثل من وسوگند هستن وگرنه هر روز بایداز ته چاه درت میاوردیم. موهایش را کشیدم و گفتم: – پرونشو دیگه، ردکن بیاد. –چی رو؟ –خبرهایی که تو این مدت بهم ندادی رو. –ول کن راحیل مگه من جاسوسم. دوباره نیشگونی از بازویش گرفتم. –وقتی درمورد منه، جاسوسی نیست، زود،تند، سریع بگو... بلند شد رفت روی تخت اسرا نشست وبا اخم گفت: –مثل شکنجه گراچرا میزنی؟ قبلا مهربونتر بودیا... دراز کشیدم روی تخت. –اصلا نگو، توام اذیتم کن. –خیلی خب بابا، از راه عاطفی وارد نشو. دایی به خاله گفته، بهترین کار اینه که راحیل جدا بشه. البته خاله ومامان هم تاییدکردن. فقط خاله گفت باید کم‌کم خودش یه جورایی متوجه ات کنه... حرفش خیلی درد داشت. ساعد دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. سعیده گفت: –الان متوجه شدی؟ بعد نوچی کرد. –نه بابا، توکه اصلا توباغ نیستی. نگاه تندی نثارش کردم. –چیه؟ خاله بد متوجه ات کرده؟ اتفاقا من گقتم، خاله برو بشین رک وراست بهش بگو، این رابطه فاتحه...ولی خاله گفت نه، بچم پس میوفته...گفتم خاله بیخیال، حالا خوبه راحیل با اشک و ناله ی ما قبول کرد این پسره رو ها... بلند و کشیده گفتم: –سعیده... –خب بابا، آرش خان. یعنی راحیل اگه من می دونستم اینقدر این آب زیره کاهه ها عمرا... بلندشدم نشستم وچپ چپ نگاهش کردم. –هیچی بابا، اصلابه من چه، به پای هم پیرشید، حالا هی بشین رنج خوب بکش، این رنج، دیگه خوب نیست. تا اینجا بود ولی از این به بعد به نفع همون آرشه که بکشی کنار. نزار عشق کورت کنه و نتونی این چیزا رو تشخیص بدی. بعد بغض کرد و کمی این پا و آن پا کرد و از روی تخت بلند شد و گفت: –راحیل، من مطمئنم اون جاری عتیقت وخانواده‌اش تا تو رواز اون زندگی نندازن بیرون خیالشون راحت نمیشه، روی اون آرش خان هم اصلاحساب نکن، پس بهترین کاراینه که کاری که خاله میگه روانجامش بدی. بعد از اتاق باحرص بیرون رفت. انگار خیلی فشار را تحمل کرده بود وکلی حرفهایش را تا حالا نگه داشته بود، حتما توی این مدت آنقدر جلویش حرف زده‌اند که دیگر خسته شده. برای همین امد رک به خودم همه چیز را گفت. حرفهایش خیلی تلخ بودند...به فکر حرفهای سعیده بودم که اسم آرش روی گوشی‌ام آمد. گوشی را برداشتم تاامدم سلام کنم آرش گفت: –راحیل دنیاامد، دنیا امد، با بُهت پرسیدم: –کی؟ –عه...راحیل، بچه دیگه...تعجب کردم. –واقعا؟ هنوز که فکر کنم دو ماهی مونده. –آره دیگه یه کم عجله داشت. –مبارک باشه... معلومه خیلی خوشحالیا. سکوت کرد. –کاش کیارش بود و بچه اش رو می دید، راحیل مامان میگه خیلی شبیهه کیارشه. –مگه تو ندیدیش؟ –چرا، توی دستگاه بود، دیدمش، ولی من که تشخیص نمی دم نوزادا همشون شکل هم هستن. ✍ ...
✍🏼گاهـــے؛ نہ گریہ مےکنـــد و نہ خـــنده، نہ فریـــــــاد آرامـــت می‌کند و نه آن‌جاســت که با چشمانـے خیـــــــس😭 رو بــہ مـےکنـے و مـےگویـے... [➕مــــن فـقـــط 💞 را دارم..! ] ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🌷 به صبح زیبای بهاری🌸🍃 و یکشنبه خوش امدید🌸🍃 آرزومی‌کنم🌸 قلبتون پرباشه💖 از مهـر ومحبت💖 روحتون آروم😇 وخیروبرڪت بشه مهمونتون🌸🍃 ➖➖➖➖➖➖➖➖