eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتنت ❣ تمام نمی شود❣ با هر نفس❣ درونِ من متولد می شوی😍😘💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.•°°•.💞.•°°•. ❤ 💙 `•.¸ ༄༅ 💖 °•.¸¸.•
ʏoυ αʀᴇ αɩɩ ɪ ηεɛ∂ تُ تمـام چیـزي هستـي ڪہ مـن بهـش نیـاز دارم... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
. . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . . نويسنده✍🏻 . منبع👇🏻 💟Instagram:mahdibani72 💍@ashghaneh114💍
عاشقانه ترین حالتِ پاییز آنجاست که جز خیالت، دلیلی برای قدم هایم ندارم...! ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
نیامدن هزار بهانه می خواست و آمدن یکی دلتنگت بودم.... سيدعلى_صالحى🍂 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🔴 راه نشدن نماز صبح 💠 از آیت الله سوال شد چه کنیم‌ نماز صبح‌مان قضا نشود؟ در پاسخ فرمودند: کسی که باقی نمازهایش را در بخواند ،خدا او را برای نماز صبح بیدار خواهد کرد! ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
را همین بس ڪہ خورشیدِ نگاهت اطلسے.هاے باغچہ را بیدار میڪند ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
. #-قسمت_نوزدهم . . . اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . به به عروس گلم😊 . فدای قدو بالاش بشم😊 . این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 . . منبع👇🏻 💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
#بسم رب الزینب سلام الله❤️ رمانی که برای خواندش دعوت شدید😍😍 #رمان_طعم_سیب #نویسنده_مریم_سرخه_ای
رب الزینب سلام الله❤️ رمانی که برای خواندش دعوت شدید😍😍 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
. آغوشی باش و مرا به اندازه‌ی تمام اشتباهاتم بغل کن بدون‌‌آنکه حرفی میانمان رد و بدل شود فقط نگاه باشد و نفس زندگی آنقدرها دوام نمی‌آورد همین حالا هم دیر است 😇 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
سورپرایز داریم دوباره😁😎 بخاطر زیاااااادتون🌹 و به پاس گرم شما عزیزان ان شالله ازین ببعد روزی ۳ میزاریم 😍😌😍😌😍😌😍😌😍😌 شماعزیزان هم مارو به دوستانتون معرفی کنید ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃