eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
« یا مُنَفِّسَ الْغُمُوم..» ای گشایشگرِ دل‌های تنگ.....🌱 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
رز 💙: و عشق💗 یعنی: غمی عمیق اما بسیار عزیز آیا تا به حال غم عزیز کسی بوده ای؟!💗 ‌‎‌‌‌‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
صفای چای خوردن در حیاط‌های قدیمی... روزگاری این شهر پر از خانه‌های کوتاه‌قد، اما با آرامشی به بلندای آسمان بود... عصرتون اینجا👆 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🔺 پرت شدن ناگهانی شرکت کننده 🔺 برنامه قطع شد و به بیمارستان منتقل شد مشاهده کلیپ👌👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4229234739Cb9c44127b2 https://eitaa.com/joinchat/4229234739Cb9c44127b2 🚨 واکنش اریا عظیمی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...مردمانش می دانند که " شقایق " چه گلی است، بی گمان آنجا آبی، آبی است، غنچه ای می شکفد، اهل ده باخبرند! 👤سهراب سپهری ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چارخونه.. ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+یاخدا تنهامون نذار... ✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه دلنشین است روزی که با مهر آغاز شود پنجره ی دلت را رو به خوشبختی باز کن عشق را به قلبت دعوت کن و نفس بکش هوای مهربانی را برای اینکه حالت خوب باشه صبح رو با داشته هات شروع کن تمام روز رو وقت بگذار و زندگی کن شب موقع خواب بهت حق میدم که بری توو فکر نداشته هات اما بهت حق نمیدم که فکر کنی هیچوقت قراره نداشته باشیشون تمام شب رو وقت داری تا خواب داشتنِ نداشته هات رو ببینی صبح چشمت رو که باز کردی به داشته هات سلام کن به نداشته هات هم بگو به زودی میبینمتون روزتون در پناهِ خدایِ مهربون 🌸متفاوت باش ، مثبت باش ، روشن‌فکر باش 🌸ولی بیشتر از همه خوشحـــال بــاش
•|چَشمی به تَخت و بَخت ندارم! مرا بَس است یک صندلی، برای نِشستنْ کنارِ تو...♥️|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
اجازه ندهید چشمانتان فقط کاستی های زندگی را ببیند👀 قدر زیبایی های زندگی را هم بدانید❤ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
يا کمبود در چهره يک فرد را ؛ خوب تکميل ميکند؛ ✨ اما کمبود يا نبود اخلاق را، هيچ چهره ی زيبایی نمی تواند تکميل کند... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
✨ دیالوگی از سریال بچه مهندس بین مامان صدیقه و جوادی، عجیب به دل آدم میشینه که مامان صدیقه به جواد میگه: هیچ جای دنیا وجود نداره که خوش و خرم باشه؛ همیشه سعی کن، اونجایی که هستی رو خوش و خرم کنی!✨👌 ؛ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🕊 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌼 +برشی از یک کتاب🔍📖 ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﻣُﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ! ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﻡ! ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ! ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ، ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ: ‏! 📚لحظه های ناب زندگی ✍🏾بار بارا دی انجلس ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
عج🌹 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد. دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. –مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگه‌‌ایی بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟ مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت: –میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها... سرم را بلند کردم. –نمی‌خوام به سختیهاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمی‌تونستم. مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند. چشم‌هایش پرآب شد و گفت: –هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم. –الانم میخوام مامان. –باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت. همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد. –ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟ مادر با لبخند گفت: –آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم. –خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟ مادر جای آرد را گفت. فوری گفتم: –سعیده جعفری هم توش بریزا. سعیده دستش را در هوا چرخاند. –برو بابا جعفریم کجا بود. مادر گفت: –خشکش رو داریم الان میام بهت میدم. سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را می‌خوردیم که مادر گفت: –امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت: –برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح می‌کردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول می‌کردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم. سعیده گفت: –بابا عجب آدم فهمیده‌اییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد. اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد. مادر ادامه داد؛ –خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم. سعیده لقمه‌اش را قورت داد و پرسید: –نظر خودتون چیه خاله؟ مادر مکثی کرد و گفت: –باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی می‌خواد. بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت. –یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمی‌تونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفهایی که دل هر کس رو می‌شکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه‌ چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده. اسرا پوفی کرد و گفت: –من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا. سعیده گفت: –دوباره این شروع کرد. اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت: –نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول... مادر کشیده گفت: –اسرا! –مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که... چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کرده‌ام کف دست اسرا گذاشته است. مادر گفت: –چرا به این فکر نمی‌کنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمی‌کنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا می‌خوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو می‌خورن. من نمی‌دونم تو چرا با اون چپ افتادی؟ اسرا سرش را پایین انداخت و گفت: – نمی‌دونم مامان احساس می‌کنم راحیل براش زیاده. –تو بهش حسادت می‌کنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی. اسرا فوری گفت: –فردا رو روزه می‌گیرم. –نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه. –خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟ مادر گفت: –نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پس‌اندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی. اسرا با چشم‌های گرد شده مادر را نگاه کرد. با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت. سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت: –وای بر دهانی که بی‌موقع باز شود. والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟ پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون می‌گیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافه‌ی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو... از سر سفره بلند شدم و دیگر نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشان می‌آمد. ✍
❤️ خدایا به تو پناه میبرم از اینکـه در آراستن صورتم چنان مشغول شـوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم خدایا سیرت را تو میبینی و صورت را دیگران شـــرم دارم از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو پس خــدایا تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران...💚 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلمت را بردار بنویس از همه ی خوبی ها زندگی ، عشق ، امید و هر آن چه که بر روی زمین زیباست... بنویس زندگی با همه تلخی هایش زیباست هر صبح بشارتی‌ست بر ما که شب میگذرد... همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است در پس هر سختی آسانی هست... در هر اشک نیز لبخندی است و بعد از هر تلخی شیرینی ... پس به خدا اعتماد کن که او مهربان ترین مهربانان است زندگیتون سرشار از عشق و آرامش 🌹صبح چهارشنبه‌تون بخیر عزیزان🌹
✨ صداقت و سادگی انسان را شاعر میکند،، نه مال و ثروت.... قدر داشته هایمان را بدانیم صداقت، یعنی گنج.... مهربانی ، یعنی سرمایه... چشم پاکی ،یعنی انسانیت... 💜
❤️ یاربّ💚 ندهى گر، به در خويش پناهم ، چه كنم؟ گر برانى و نخوانى و كنى نوميدم به كه روى آرم و حاجت ز كه خواهم ،چه كنم؟ گر ببخشى گنهم ، شرم مرا آب كند ورنبخشى تو بدين روى سياهم ، چه كنم ؟ نتوانم كنم انكار گنه ، يك ز هزار كه تو بودى به همه حال گواهم ، چه كنم ؟ بار الها كرمى ، مرحمتى ، امدادى كاروان رفته و من مانده به راهم چه كنم؟ [رفقا‌صرفا‌جهت‌اینڪه‌ڪانال‌ ‌خــاموشـ... نباشـهـ✨]
عشق یعنی باوضو پرپر شدن تشنه در باران آتش "تر" شدن عشق یعنی سوی لاهوت آمدن پای رفتن ، شکل تابوت آمدن ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
*آرش* وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شده‌ام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزه‌ایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست... ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم. دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی می‌افتم که به مادرش داده‌ام منصرف می‌شوم. آن روز که سبدگل نرگس را برای عذر‌خواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یاد‌آوری شود. از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل می‌گفت برایش آرامش می‌آورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام می‌شوم. یک روز طبق معمول از اتاق بیرون امدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند. صدای جیغ و داد مژگان را می‌شنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد. باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم: –چی شده؟ مادر سرش را تکان داد و گفت: – فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره. –چرا؟ چی میگه؟ مژگان که می‌گفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟ –زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان روزورکنه که خونه ایی روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان می‌گفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده. –خب بفروشن سهم اون روبفرستن. –خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده. –خواهر مژگان راضیه؟ –مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتا بیاد وراضی به فروش بشه. باعصبانیت گفتم: –اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره... به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید: –آرش جان کاری داری؟ صدای عربده‌ی فریدون از پشت خط می‌آمد: –اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم: –چی واسه خودت داری می بافی... کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت: –مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم. –دوباره اونجا چه گندی زدی؟ –به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده. –تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟ پوزخندی زد و گفت: –توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته. –دهنت روببند درست حرف بزن. –حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد. باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم: –این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم: – این چیکار به راحیل داره؟ مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت: –به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت‌ و آشغالا می‌خوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت: –اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن. از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود. دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا می‌کشاندم و لو می‌دادمش. –مژگان. –جانم. روی تخت مادر نشستم و گفتم: –میشه یه خواهشی ازت بکنم. خوشحالی از چشم هایش بیرون زد. –هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره می‌کشید. –میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟ مژگان کمی جا خورد و پرسید: ✍ ...
』 🍂دلت ڪه هواے بابا را بکند نه ڪربلا میخواهے نه عاشورا... فقط چشمانت در شام دخترے را مےبیند ڪه آرام آرام بابا را صدا مےکند...🍂 🥀 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ݧـاڳــهاݧ بـــاز دݪم یاد ټــو اڣټاد، ڳـــڔڣټ..😔 سردار دلها😭😭😭😭 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم. مژگان گفت : –خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشه ها. خیلی نق زد تا خوابید. شاید بدترین جمله‌ایی بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم می‌توانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان می‌کشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقی‌های تند و رپ زیاد گوش می‌کرد. البته همیشه گوش می‌کرد. مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید: –شامت رو گرم کنم؟ باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود را باز کردم و داخل شدم. پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم را قفل می‌کردم تا کسی وارد نشود. می‌ترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم در اتاقم حس می‌کردم را مثل بقیه‌ی چیزها از من بگیرند. بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفس‌های مادر که دیگر سخت می‌رفت و می‌آمد فهمیدم وارد اتاقم شده است. –مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمی‌شنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم. بعد روی تخت نشست و بغض کرد. –آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم. منم مادرم می فهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ایی نداشتیم. می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی. کنارش نشستم. سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت: – بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همه‌ی خانواده‌اش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن. سرم را پایین انداختم. –اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل می‌خواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم. مادر گفت: – اولا مژگان می‌تونست بچه‌اش هم برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چاره‌ی دیگه‌ایی داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول می‌کرد، بعد توی زندگی کم کم می‌کشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی. چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمی‌توانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظه‌اش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست می‌گفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر می‌گذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایده‌ایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد. زمزمه وار گفتم: –شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم. مادر منتظر نگاهم کرد و گفت: –مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش. –مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم: – به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید. مادر لبخندی زد و گفت: –الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمی‌دونه. بیا بریم شامت روبخور. ✍ ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‏کسی که اول صبح برات🌺🍃 صبح بخیر بفرسته یعنی تا چشماش باز شده یاد تو افتاده🌺🍃 صبحتون به شیرینی اولین پیامهای صبح بخیری که براتون فرستادن🌺🍃 بفرمایید صبحانه😋🍳