eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد. دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. –مامان دلم نمیخواد ریحانه زیر دست کس دیگه‌‌ایی بزرگ بشه، اون به من عادت کرده. میخوام مادری رو با اون تجربه کنم. اجازه میدید؟ مادر هم دستهایش را دور تنم حصار کرد و گفت: –میتونی راحیل؟ به سختیهاش فکر کردی؟ یک عمر زندگیه ها... سرم را بلند کردم. –نمی‌خوام به سختیهاش فکر کنم. فقط میخوام شما پشتم باشید، اونوقت همه چی برام راحت میشه. مثل وقتی که از آرش جدا شدم، اگر حمایتهای شما نبود نمی‌تونستم. مادر دستی به موهایم کشید و نگاهش رویشان ثابت ماند. چشم‌هایش پرآب شد و گفت: –هر چیزی رو آدمها اول باید خودشون بخوان، تو خواستی منم کمکت کردم. –الانم میخوام مامان. –باید خودت رو واسه حرفهای دیگران هم آماده کنی، شاید حرفهایی از جنس حرفهای اون روز خواهرت. همان لحظه سعیده وارد اتاق شد و به طرفمان آمد. –ای بابا چی شده؟ شما هم باشگاه گریه راه انداختید؟ مادر با لبخند گفت: –آره، فقط یکی یدونه خال هندی وسط ابرومون کم داریم. –خاله واسه راحیل میخوام خاگینه درست کنم، آرد کجاست؟ مادر جای آرد را گفت. فوری گفتم: –سعیده جعفری هم توش بریزا. سعیده دستش را در هوا چرخاند. –برو بابا جعفریم کجا بود. مادر گفت: –خشکش رو داریم الان میام بهت میدم. سر سفره همگی غذای دست پخت سعیده را می‌خوردیم که مادر گفت: –امروز که زهرا خانم زنگ زده بود بعد از عذر خواهی گفت: –برادرم وقتی فهمید که از راحیل خواستگاری کردم ناراحت شد. گفت اول باید با شما مطرح می‌کردم. نباید ذهن راحیل رو مشغول می‌کردم. برای همین من به شما زنگ زدم که کسب تکلیف کنم. سعیده گفت: –بابا عجب آدم فهمیده‌اییه این کمیل خان. بعد چشمکی به اسرا زد. اسرا پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد. مادر ادامه داد؛ –خلاصه بعد از کلی توضیح دادن و حرف زدن قرار شد دو روز دیگه بهشون جواب بدیم. سعیده لقمه‌اش را قورت داد و پرسید: –نظر خودتون چیه خاله؟ مادر مکثی کرد و گفت: –باطن عمل که خوبه، به خصوص که راحیل هم موافقه، منتها صبر و شجاعت زیادی می‌خواد. بعد نگاه عمیقی به اسرا انداخت. –یه اتحاد خانوادگی هم میخواد. چون ممکنه حرف و حدیث زیاد شنیده بشه. مثلا این که دخترت چی کم داشت که دادیش به مردی که بچه داره. یا حرفهایی که الان فکرش رو هم نمی‌تونید بکنید ولی ممکنه گفته بشه. حرفهایی که دل هر کس رو می‌شکنه. برای همین راحیل باید بازم فکر کنه، همه‌ چیز رو باید سبک سنگین کنه بعد جواب بده. اسرا پوفی کرد و گفت: –من به تصمیم راحیل کاری ندارم، ولی موندم تو کار خدا. سعیده گفت: –دوباره این شروع کرد. اسرا کمی از سفره فاصله گرفت و گفت: –نه سعیده باور کن نمیخوام از راحیل ایرادی بگیرم. چطور میشه که یکی مثل این آقا با داشتن یه بچه، همچین حوری گیرش بیاد. تازه یک سال هم ایشون پرستار بچش باشه. بعد اونوقت زنش رو که دوستش نداشته تو تصادف از دست بده، بعد عاشق یکی مثل خواهر من که آفتاب ندیده بشه، مهم تر از این که خواهر منم قبول... مادر کشیده گفت: –اسرا! –مامان جان برام سواله دیگه، چرا بعضیها اینقدر شانس دارن. اونوقت اون آرش بدبخت یه عمر باید با یکی زندگی کنه که... چپ، چپ، به سعیده نگاه کردم. احساس کردم هر چه با او در مورد همسر سابق کمیل درد و دل کرده‌ام کف دست اسرا گذاشته است. مادر گفت: –چرا به این فکر نمی‌کنی که ریحانه تو این سن مادرش رو از دست داده. اصلا چرا به این فکر نمی‌کنی که تو خودت این همه نعمت دورت ریخته ولی دیگران ندارن. همین دستی که باهاش غذا می‌خوری، میدونی کسایی هستن که حسرت داشتنش رو می‌خورن. من نمی‌دونم تو چرا با اون چپ افتادی؟ اسرا سرش را پایین انداخت و گفت: – نمی‌دونم مامان احساس می‌کنم راحیل براش زیاده. –تو بهش حسادت می‌کنی دخترم، بهتره خودت رو تنبیهه کنی. اسرا فوری گفت: –فردا رو روزه می‌گیرم. –نه، تنبیهی که دردت بیاد. روزه خیلی کمه. چون خیلی وقته این فکر ازت جدا نمیشه. –خب چیکار کنم؟ میخواهید یک هفته روزه بگیرم؟ مادر گفت: –نه، اگر این دوتا با هم محرم شدن، نصف پس‌اندازت رو برای کمیل یه چیزی میخری و به عنوان کادوی عقد بهش میدی. اسرا با چشم‌های گرد شده مادر را نگاه کرد. با صدای اذان مغرب مادر بلند شد و رفت. سعیده با لبخند و خیلی آرام گفت: –وای بر دهانی که بی‌موقع باز شود. والا...حالا داری از حسادت میترکی خب تو دلت نگهش دار، واسه من فیلسوف شده، هی میگه تو کار خدا موندم. خدام تو کار تو مونده. الان خریدن لب تاب منتفی شد خوبت شد؟ پس من چی بگم، من زدم یارو رو ناقص کردم اونوقت راحیل داره سرو سامون می‌گیره. هیچکس هم به ما نگفت خرت به چند من. تازه یارو به راحیل گفته اصلا نمیخواد قیافه‌ی من رو ببینه بگو آخه اگه من نبودم، تو... از سر سفره بلند شدم و دیگر نشنیدم. فقط صدای ریز ریز خندیدنشان می‌آمد. ✍
❤️ خدایا به تو پناه میبرم از اینکـه در آراستن صورتم چنان مشغول شـوم که از اصلاح سیرتم باز بمانـم خدایا سیرت را تو میبینی و صورت را دیگران شـــرم دارم از اینکه محبوب دیگـران باشم و منفور تو پس خــدایا تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن که اول محبوب تو باشم بعد دیگـران...💚 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلمت را بردار بنویس از همه ی خوبی ها زندگی ، عشق ، امید و هر آن چه که بر روی زمین زیباست... بنویس زندگی با همه تلخی هایش زیباست هر صبح بشارتی‌ست بر ما که شب میگذرد... همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است در پس هر سختی آسانی هست... در هر اشک نیز لبخندی است و بعد از هر تلخی شیرینی ... پس به خدا اعتماد کن که او مهربان ترین مهربانان است زندگیتون سرشار از عشق و آرامش 🌹صبح چهارشنبه‌تون بخیر عزیزان🌹
✨ صداقت و سادگی انسان را شاعر میکند،، نه مال و ثروت.... قدر داشته هایمان را بدانیم صداقت، یعنی گنج.... مهربانی ، یعنی سرمایه... چشم پاکی ،یعنی انسانیت... 💜
❤️ یاربّ💚 ندهى گر، به در خويش پناهم ، چه كنم؟ گر برانى و نخوانى و كنى نوميدم به كه روى آرم و حاجت ز كه خواهم ،چه كنم؟ گر ببخشى گنهم ، شرم مرا آب كند ورنبخشى تو بدين روى سياهم ، چه كنم ؟ نتوانم كنم انكار گنه ، يك ز هزار كه تو بودى به همه حال گواهم ، چه كنم ؟ بار الها كرمى ، مرحمتى ، امدادى كاروان رفته و من مانده به راهم چه كنم؟ [رفقا‌صرفا‌جهت‌اینڪه‌ڪانال‌ ‌خــاموشـ... نباشـهـ✨]
عشق یعنی باوضو پرپر شدن تشنه در باران آتش "تر" شدن عشق یعنی سوی لاهوت آمدن پای رفتن ، شکل تابوت آمدن ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
*آرش* وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شده‌ام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل... گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزه‌ایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست... ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم. دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟ ولی وقتی هر بار یاد قولی می‌افتم که به مادرش داده‌ام منصرف می‌شوم. آن روز که سبدگل نرگس را برای عذر‌خواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟ گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یاد‌آوری شود. از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل می‌گفت برایش آرامش می‌آورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام می‌شوم. یک روز طبق معمول از اتاق بیرون امدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند. صدای جیغ و داد مژگان را می‌شنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد. باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم: –چی شده؟ مادر سرش را تکان داد و گفت: – فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره. –چرا؟ چی میگه؟ مژگان که می‌گفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟ –زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان روزورکنه که خونه ایی روکه چندسال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده وکنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان می‌گفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده. –خب بفروشن سهم اون روبفرستن. –خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه روبفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده. –خواهر مژگان راضیه؟ –مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سرما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتا بیاد وراضی به فروش بشه. باعصبانیت گفتم: –اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره... به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید: –آرش جان کاری داری؟ صدای عربده‌ی فریدون از پشت خط می‌آمد: –اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم: –چی واسه خودت داری می بافی... کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت: –مژگان روراضی کن خونه روبفروشه، اینجا گیرم. –دوباره اونجا چه گندی زدی؟ –به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده. –تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟ پوزخندی زد و گفت: –توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته. –دهنت روببند درست حرف بزن. –حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیرنیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد. باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم: –این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم: – این چیکار به راحیل داره؟ مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت: –به خدا هیچی، می خواداعصابت روخردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت‌ و آشغالا می‌خوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت: –اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن. از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود. دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا می‌کشاندم و لو می‌دادمش. –مژگان. –جانم. روی تخت مادر نشستم و گفتم: –میشه یه خواهشی ازت بکنم. خوشحالی از چشم هایش بیرون زد. –هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره می‌کشید. –میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟ مژگان کمی جا خورد و پرسید: ✍ ...
』 🍂دلت ڪه هواے بابا را بکند نه ڪربلا میخواهے نه عاشورا... فقط چشمانت در شام دخترے را مےبیند ڪه آرام آرام بابا را صدا مےکند...🍂 🥀 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ݧـاڳــهاݧ بـــاز دݪم یاد ټــو اڣټاد، ڳـــڔڣټ..😔 سردار دلها😭😭😭😭 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
شب بعد از کار در شرکت به طرف خانه راه افتادم. به محض رسیدن به خانه سراغ سارنا را گرفتم. مژگان گفت : –خوابه، آرش. سروصدا نکنی بیدار بشه ها. خیلی نق زد تا خوابید. شاید بدترین جمله‌ایی بود که شنیدم. "مگر این بچه مظلوم می‌توانست بشنود. شاید هیچ وقت این خانه پر از صدای سارنا نشود. چیزی که مادر همیشه آرزویش را داشت. نگاهی به مژگان انداختم. در عالم خودش هندزفری به گوش ناخنهایش را سوهان می‌کشید. صدای تند موسیقی آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. پرونده سارنا را پیش چندین دکتر برده بودم. یکی از آنها گفت ممکن است به خاطر شنیدن موسیقی مادر با صدای بلند در دوران بارداری هم باشد. یادم آمد که مژگان در آن دوران موسیقی‌های تند و رپ زیاد گوش می‌کرد. البته همیشه گوش می‌کرد. مادر نگاه غمگینی نثارم کرد و پرسید: –شامت رو گرم کنم؟ باسرتایید کردم و در اتاقم را که همیشه قفل بود را باز کردم و داخل شدم. پرده را کنار کشیدم و به بیرون خیره شدم. در اتاقم را قفل می‌کردم تا کسی وارد نشود. می‌ترسیدم بوی عطر راحیل که هنوز هم در اتاقم حس می‌کردم را مثل بقیه‌ی چیزها از من بگیرند. بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای نفس‌های مادر که دیگر سخت می‌رفت و می‌آمد فهمیدم وارد اتاقم شده است. –مادر الهی دورت بگرده، اونم میدونه بچه نمی‌شنوه، حالا تو به روش نیار. وقتی مژگان گفت دیگه نمیخوای اتاقت رو قفل کنی، خیلی خوشحال شدم. بعد روی تخت نشست و بغض کرد. –آرش من به جز تو دیگه هیچ کس روندارم. منم مادرم می فهمم که برات سخت بود. ولی سرنوشت ما اینجور بوده دیگه چاره ایی نداشتیم. می دونم تو به خاطر من، به خاطرسارنا، به خاطرشادی روح برادرت موندی پیشمون، می تونستی ما رو ول کنی و بری با نامزدت زندگی خودت رو داشته باشی، ولی نرفتی. کنارش نشستم. سرم را به طرف خودش کشید و بوسید و دوباره قربان صدقه ام رفت و آرام گفت: – بعد از کیارش همه ی امیدم تویی پسرم. مژگانم کسی رو نداره تا چند وقت دیگه همه‌ی خانواده‌اش از ایران میرن. اون فقط به خاطر ما مونده یه کم بیشتر حواست بهش باشه. وقتی به اسم راحیل حساسه خب حرفش رو نزن. سرم را پایین انداختم. –اولا که به خاطر بچش مونده مامان جان. دوما: اون به اسم راحیل حساسه، اونوقت شما چطور اون موقع از راحیل می‌خواستید که با عقد من و مژگان موافقت کنه؟ لابد الان راحیلم وجود داشت هر روز جنگ جهانی داشتیم. مادر گفت: – اولا مژگان می‌تونست بچه‌اش هم برداره ببره، می تونست اجازه نده این بچه پیش ما بزرگ بشه، اونم گذشت کرده. دوما: خودت رو بزار جای من چاره‌ی دیگه‌ایی داشتم. خب شاید اگر اون موقع راحیل قبول می‌کرد، بعد توی زندگی کم کم می‌کشید کنار، اینجوری برای تو بهتر بود. اینقدر اذیت نمیشدی. چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمی‌توانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظه‌اش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود. راحیل درست می‌گفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر می‌گذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایده‌ایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد. زمزمه وار گفتم: –شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم. مادر منتظر نگاهم کرد و گفت: –مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش. –مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم: – به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شمانگران هیچی نباشید. فعلا سلامتی شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید. مادر لبخندی زد و گفت: –الهی من قربونت برم. انشاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمی‌دونه. بیا بریم شامت روبخور. ✍ ... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‏کسی که اول صبح برات🌺🍃 صبح بخیر بفرسته یعنی تا چشماش باز شده یاد تو افتاده🌺🍃 صبحتون به شیرینی اولین پیامهای صبح بخیری که براتون فرستادن🌺🍃 بفرمایید صبحانه😋🍳
◽️بلند شده بود نماز شب بخواند. از بين بچه‌ها که رد می‌شد، پايش را به پای يکی کوبيد. بعد همان طور که می‌رفت،گفت: آخ! ببخشيد. ريا شد. 🌷شهیدمصطفےردانےپور🌷 🕊شادی‌ارواح‌طیبه‌شهداء‌صلوات🕊 🤲 باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چه شوری بهتر از برخورد چشم ها باهم؟ نگاهش را تماشا کن اگر فهمید حاشا کن ♥️🙈|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
–چرا؟ اون خونه حق منم هست. –تو چه بخوای چه نخوای اون این خونه روازت می گیره، با هزارترفند و کلک. شده به زور، مگه نمی‌گی دیونس؟ پس از همین الان بهش بده ولی با شرط. –چه شرطی؟ بااحتیاط گفتم: – این که با راحیل کاری نداشته باشه. فکر نمی‌کردم اینقدر کینه‌ایی باشه، واسه این که راحیل یه بار جوابش رو داده میخواد انتقام بگیره. اخم هایش در هم شد و کنارم نشست. –انگار فریدون قضیه‌ی شمال را برایش تعریف کرده بود چون گفت: –فریدون می‌گفت راحیل بعد از اونم تحقیرش کرده، می‌گفت هیچ دختری تا حالا جرات نکرده اونجوری کوچیکش کنه. – کی؟ مگه چی بهش گفته؟ شانه‌ایی بالا انداخت و گفت: –چه میدونم. بعدشم مگه قرارنشد دیگه به راحیل فکرنکنی واسمش رو نیاری؟ –من دیگه حرفش رو نمیزنم. با لبخند نگاهم کرد و گفت: –اگه این کار رو کنم قول میدی دیگه دراتاقت رو قفل نکنی و مثل اون موقع‌ها که اثری از راحیل نبود، شاد باشی؟ سکوت کردم و او ادامه داد: –آرش، اون الان دنبال زندگی خودشه، اصلا بهت فکر نمی کنه. اصلا اون اسم تو میادقاطی میکنه، میگه دیگه نمی خوام اسمش روبشنوم، ازت متنفره، اونوقت تو... سرم را به طرفش چرخاندم وچشم هایم را ریز کردم. –مگه اون روز حرفهای دیگه‌ایی هم زدید که بهم نگفتی؟ –نه، فقط همونا که بهت گفتم، ولی اون اصلا چیزی از تو نپرسید، قشنگ معلوم بود که نمی‌خواد حرفی ازت زده بشه، تازه اون نامزدشم که امد دنبالش راحیل اونقدر ذوق کرد که یادش رفت از من خداحافظی کنه. جدی و آرام گفتم: –حتما معنی تعهد رو بهتر از من و تو میفهمه. عصبی دستش را گذاشت روی پایم و گفت: آرش فریدون کاری به راحیل نداشته باشه، اونوقت توام به قولت عمل می‌کنی؟ سرم را تکان دادم. –آره. سعی می کنم، فقط یکی دو هفته‌ایی بهم وقت بده. دستم را گرفت و گفت: –قول دادی ها. کلافه گفتم: –باشه دیگه، دستم را از دستش بیرون کشیدم و زود از اتاق خارج شدم. باید می رفتم جایی که هیچ کس نباشد باید نفس می کشیدم... بی هدف راه می رفتم. بعد از مدتی که خسته شدم. راه رفته را برگشتم و سوار ماشینم شدم و به طرف شهدای گمنام راندم. همین که رسیدم صدای اذان از حسینیه‌ی آنجا بلند شد. یادم امد یک بار از راحیل پرسیدم: – حالا اگه یک ساعت بعداز اذان نمازت رو بخونی چی میشه؟ خدا که فرار نمی‌کنه. جواب داد: –آخه وقتی اذان میگن همون موقع نماز بخونی دعاتم اجابت میشه. اذان بهترین موقع برای اجابت دعاست. چون درهای آسمان بازه. بهش خندیدم وگفتم: – حالا درآسمون ریموت داره یا مثل این در قدیمیا ازاین کلون دارهاست؟ اونم خندید و گفت: –نه بابا احتمالا اشاره اییه، شایدم از این کُد دارهاست، کُدِشم خدا تنظیم کرده روی صدای اذان. بعدجدی شد. –فکر می کنم موقع اذان همه ی انرژیهای مثبت میان به طرف زمین وما با نمازخوندنمون سروقت، می تونیم جمعشون کنیم، حالاهرچقدر دیرتربرسیم کمتر نصیب می بریم. قیافه ام را برایش خنده دار کردم و گفتم؛ – چی میگی، مثلا نماز صبح خوندن وقتی غرق خوابی کجاش انرژی داره؟ لبخندمیزنه ومیگه: –آره خب سخته، مثل قرص ویتامین خوردنه، اون لحظه متوجه اثرش نمیشیم اما بعد از یه مدت متوجه میشیم دیگه ضعف نداریم. وضو گرفتم و رفتم داخل حسینیه و قامت بستم. نمی‌دانم این صدای اذان چه داشت که شنیدنش برای من فقط راحیل و خاطراتش را تداعی می‌کرد. بعد از نماز، تسبیح تربت، هدیه ی راحیل را که همیشه همراهم بود را از جیبم درآوروم، همیشه بوی دستهایش را می‌داد. بوی یاس موهایش را...مادر می‌گفت موهایش را کوتاه کرده. پس تلاش می‌کند برای فراموش کردنم. من هم باید سعی کنم. تسبیح را به نیت خودش کنار جعبه‌ی مهرها گذاشتم و با خودم گفتم: "صدای اذان را چه کنم." ✍ ...
‌ [ترکیبِ نگاه و هنرِ اخمِ صدایت، آدم‌کُش و خون‌ریز و دل‌انگیز و نجیب است!👀💕 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
‌ •|زن که باشی، چه خوب میفهمی تکیه‌دادن به روی بازو را.... مَرد را هم فقط کمی دریاب! بعضی‌اوقات، شانه می‌خواهد..🙂♥️|• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
••جای لب‌های تو گویا لبِ فنجان مانده؛ قهوه این‌بار چرا در دهنَم شیرین است..؟ ••☕️😋♥️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
✨🌸✨ امروز پنجشنبه ❣ یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌴یاد شهید یک روز از سرکار به خانه می آمدم با تعجب دیدم شلواری که برای علی اکبر خریدم پای یکی از دوستانش است.  وقتی به خانه آمدم به مادرش گفتم: « مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته؟» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت:« راستش محمد خانواده فقیری دارد و یتیم است. برای همین ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید: –از دیدنشون ناراحت شدی؟ –بیشتر دلم سوخت. به روبرو خیره شدم و ادامه دادم: –اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود. مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت. شب که از سر کار برگشتم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی در سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم. در اتاق نیمه باز بود. –مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه. اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی. مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف می‌زد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک می‌کرد که نور اذیتش نکند. "ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمی‌کند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟ چنددقیقه ایی روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بوده‌ام. حرفهای مژگان آزار دهنده بود. آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت: –یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیهه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت: –مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه می‌گویند. آرام بیرون آمدم و در را بستم. اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه. بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر می‌شود. با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل می‌شود. اگر هم از تصمیمش کوتا نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست. نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم. همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل داده‌اند و در حال بحث هستند. همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت: –خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم. بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود. هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم می‌گفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود. دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ می‌شد، حتی برای تشرزدنهایش... موقع شام خوردن متوجه‌ی اشاره های مژگان به مادر شدم. مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت: –دو روز دیگه وقت دادگاه داریم. با وکیلمون صحبت کردم، می گفت... ✍ ..
•• به شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] ﴿یا‌کهفي‌حین‌تُعییني‌المَذاهب...﴾ اۍپناه‌من‌ در زمانی‌ڪھ راه‌هاۍگوناگون و‌بی‌ربط‌مرا‌خسته‌می‌ڪند... [حـسیـــــــن«؏»] ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 🍂دلت ڪه هواے بابا را بکند نه ڪربلا میخواهے نه عاشورا... فقط چشمانت در شام دخترے را مےبیند ڪه آرام آرام بابا را صدا مےکند...🍂 🥀 ┄┄ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷✨دریافت انرژی الـهـی✨🌷 🌸در این لحظات آرام صبح دست به دعا برمیداریم و برای همه انسانها و خودمان‌اینگونه دعا میکنیم ...... 🌸خداوندا آراممان کن همان گونه که دریا را پس از هر طوفانی آرام میکنی...راهنمایمان باش که در این چرخ و فلک روزگار بدجور سرگیجه گرفته‌ایم‌ایمانمان را قوی کن...که تو را در تنهایی خود گم نکنیم... 🌸خداوندا ...ما فراموش کاریم اگر گاهی...یا لحظه ای فراموشت میکنیم...تو هیچ وقت فراموشمان نکن...خداوندا رهایمان مکن حتی‌ اگرهمه رهایمان کردند خداوندا نعماتت را شکرگزاریم و رضایمان به رضای توست🙏🏻
با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود. از اتاق بیرون امدم. مژگان در سالن بچه به بغل این ورواون ورمی رفت و باخودش غرمیزد. –مردم دوتا دوتا زن می‌گیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟ بادیدنش پرسیدم: –چی شده؟ –عه بیدار شدی آرش؟ –آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم: –تو با کی هستی؟ آرام گفت: –دوباره زن همون قاتله امده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم امده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمی‌خواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه... به طرف صدا که ازجلوی در ورودی می‌آمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس می کرد واشک می ریخت. مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسرهمان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش. آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند. بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم: –مامان بیا داخل. خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد. خانم کناری‌اش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید. یک دختر جوان بود. من با دیدن صورتش نتوانستم نگاهم را از او بردارم. چادر و روسری‌اش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسری‌اش، از همان آویزها هم کنار روسری‌اش وصل کرده بود. با همان تیپ و همان وقار و متانت. حتی چهره اش هم کمی شبیهه راحیل بود. دختر از نگاه خیره‌ام معذب شد و به مادرش گفت: –مامان جان بیایید بریم. ولی مادرش دست بردارنبود. باناله گفت: –آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفهای شوهرم روشنیدید، برادرتون تعادلش روازدست داده و افتاده زمین، اصلاتقصیرشوهر من نبوده. شوهرمن برای ضد وخورد نیومده بوده که، برادرشما اینجوری فکرکرده ودعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه. آقا تو رو خدا گذشت کنید...نزارید بچه هام یتیم بشن... مدام التماس می کرد. نمی توانستم چشم از آن دختر بردارم، مثل راحیل آرام بود. ضربان قلبم بالا رفته بود. با ضربه‌ایی که به پهلویم خورد مجبورشدم نگاهم را از او بگیرم و به مادر بدهم. –آرش تو چته؟ زشته... صداها را می شنیدم ولی همه‌ی حواسم به این بود که با چه بهانه‌ایی دوباره نگاهش کنم. مادر با عصبانیت رو به خانم گفت: –خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد می کنید. اگه یکی پسر شما رو می‌کشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همه‌ی اینا اونه. زن بیجاره نگاه درمانده ایی به مادر کرد و گفت: –نمی‌دونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار. مادر در‌حالی که سخت تر نفس می‌کشید گفت: –پس صبرکنید قاضی حکم رو بده بعد. دختر دست مادرش را کشید و گفت: –مامان درست می گن فعلا بایدصبرکنیم. نمی دانم چه شد که بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم: –همسایه‌ها صداتون رو می شنون درست نیست، بیایید توی خونه تا باهم صحبت کنیم. مادر نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب مرا به عقب کشید و به خانم گفت: –توی دادگاه می‌بینمتون. بعد هم در را بست. من هم هاج و واج نگاهش کردم. –مامان چیکار می کنی؟ –تو چیکارمی کنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینارو ببینی، یهو چی شد؟ به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که در عالم دیگری هستند، گفتم: –دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیهه راحیل بود. مادر با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهش را روی مژگان که او هم بی حرکت ایستاده بود و نگاهمان می کرد، سُر داد. ✍ ...
جمعه صبحست به نرگس برسان اين پيغام سوخت بی عطر تو اين باغ، كمی زود بيا 🌼🍃 سلام صبح زیبای آدینتون بخیر با آرزوی روزی پر از خاطره های خوب رز 💙: ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ 🌸🍃 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 🍃🌸🍃
هی میگیم... میشیم شهید بشیم؛ ب این فکر کردیم اخه ما چیمون شبیه شهداست که بخرنمون؟ آرزویی که براش همون آرزو میمونه...! هیچ وقت به واقعیت تبدیل نمیشه! ...! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
❤️ باشد حرام! شیر حلالی که خورده ام روزی اگر ز ساده بگذرم... ✌️ 👊 ✋ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁