eitaa logo
هادی شیرازی | روایت خط مقدم
40 دنبال‌کننده
61 عکس
21 ویدیو
0 فایل
هادی شیرازی هستم، مدیر انتشارات خط مقدم اینجا براتون از خط مقدم میگم هم از جنگی‌ش هم از نشری‌ش 😊 جهت ارتباط می‌تونید به آیدی زیر پیام بدین: @hadi_shirazi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 هر کتاب دربـاره حـاج‌قاسم سلیمـانی، پنجره‌ی کوچکی به اتفاقات بزرگ است. 🎤 | برگزیده‌ی نشست معرفی و بررسی کتاب «حاج قاسمی که من می‌شناسم» از ، با حضور نویسنده‌ی کتاب؛ آقای «سعید علامیان» در سرای کتابِ خانه کتاب و ادبیات ایران. «حاج قاسمی که من می‌شناسم»؛ خاطرات حجت‌الاسلام علی شیرازی از رفاقت چهل‌ساله‌اش با شهید قاسم سلیمانی است. این کتاب حاصل ۱۹ ساعت گفت‌وگو با حجت‌الاسلام شیرازی است. برخی دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌های ایشان هم ضمن نگارش و تدوین آمده است. 🔸 متن کامل این نشست را از اینجا بخوانید. 🆔 @khatemoqadam_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | یه رفاقت درجه یک از قدیم گفتن؛ دوست قدیمی مثل طلا میمونه. اصلاً چی بهتر از رفیق خوب. اونم رفیق چهل ساله. اونم رفیقی مثل حاج قاسم سلیمانی ... نهمین دوره از پویش کتاب‌خوانی «کتاب‌قهرمان» آغاز شد. این دوره از پویش که با همکاری مرکز رسانه‌ای و برگزار می‌شود، این بار به سراغ کتابی از روایت رفاقت‌های حاج قاسم سلیمانی با نماینده ولی فقیه در نیروی قدس سپاه رفته است. حاج قاسمی که من می‌شناسم خاطرات حجت‌الاسلام علی شیرازی از رفاقت چهل‌ساله‌اش با شهید قاسم سلیمانی است که سعید علامیان آن را تدوین کرده و نگاشته است. این کتاب حاصل ۱۹ ساعت گفت‌وگو با حجت‌الاسلام شیرازی است. برخی دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌های ایشان هم ضمن نگارش و تدوین آمده است. 🎁| جوایز این دوره از پویش کتاب قهرمان، ۴۰۰ میلیون ریال جوایز نقدی به برگزیدگان خواهد بود. 🔻سفارش کتاب: ▪️ پیامک: ارسال عدد ۱۰ به شماره ۵۰۰۰۲۴۶۰ ▪️ مجازی: پیام به ادمین یا از طریق لینک خرید. ▪️ حضوری: قم، خ معلم، مجتمع ناشران، فروشگاه ۲۷ب. 🆔 @khatemoqadam_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت حجت‌الاسلام و المسلمین علی شیرازی از نوع مراودات حاج قاسم با مردم راوی کتاب حاج قاسمی که من می‌شناسم برنامه صبح بخیر ایران | امروز هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
کتاب هم مگه بیماری‌زا میشه؟ 😳😳😳 دارم یه کتاب میخونم بیماری‌زاست. کمردرد چشم درد گردن درد 🙄😥 و هرچی بگم از ایجاد درداش کم گفتم. 🤐 ببخشید ولی لامصب بدجوری گیر می‌کنی لابلای کلماتش و نمی‌تونی ولش کنی. البته من یه ارتباط قدیمی با کتابش دارم ولی خدایی‌ش فکر نمی‌کردم اینقدر خوب در بیاد. واقعا کم نظیره به قلم دوست دوست‌داشتنی‌م جناب سجاد محقق اسمش رو گذاشتن خبرنگار غیر اعزامی تازه رسیده دستم و داغ داغ دارم می‌خونم. البته اینقدر داغه که هنوز روی چاپ به خودش ندیده. ارتباط من با کتاب برمیگرده به سال ۱۳۹۷، اولین باری که با احمدالشیخ آشنا شدم. احمد رو امجدالشیخ بهم معرفی کرد و احمدالشیخ هم، جمیل الشیخ رو بهم معرفی کرد. یعنی همین راوی کتاب خبرنگار غیراعزامی خیلی شیخ تو شیخ شد 😂 خیلی حرف دارم درباره این کتاب از کجا شروع کنم؟ 🤔🤔🤔 بگذارید کم کم برم عقب اول از آخر میگم. جمیل خبرنگار نیست ولی بار خورد و خبرنگار شد. 😄 وقتی توی حصار فوعه و کفریا افتاد بهترین کاری که می‌‌تونست انجام بده رصد اخبار و اطلاع‌رسانی و نشر خبر بود. البته کارش توی دفتر دمشق شبکه العالم بود ولی کارش چیز دیگری بود. جمیل رو اولین بار توی زینبیه دیدم. توی یه خونه خیلی ساده که پله‌های بلندی می‌خورد و می‌رفت طبقه اولش. با احمد الشیخ رفتیم دیدنش. احمد گفت کلی خاطره داره و از اول حصار تا روز آخر حصر فوعه و کفریا (دوتا شهرک توی استان ادلب سوریه) بوده و ... روز اول نشستیم به صحبت و دکمه رکوردر رو که زدم کمی کلیات گفت و آخر شد جلسه درد ودل‌های جمیل از مشکلات روزهای پایانی جنگ در سوریه و سختی زندگی آن روزها تمام حرفاش رو گوش دادم و جاهایی هم همزبان شدم و خواستم آرامش کنم. یکی دو جلسه پیش‌رفتیم تا پایان سفرم ولی دیدم سوژه عالی ست و نیاز داره یه آدم کاربلد متمرکز بشه روی این کار. شکر خدا بهترین نصیب شد و سجاد محقق که هرچی از خوبی ش بگم کمه قبول زحمت کرد. رفاقتم با سجاد هم از همین پروژه تاریخ شفاهی در سوریه شروع شد و با هم همسفر شدیم و همکار. لطف خدا بعد از ۴ سال حاصل کار و زحمات آقاسجاد به ثمر نشست. البته اون روزها مهمترین پروژه‌های تاریخ شفاهی سوریه رو غیر از این پروژه بدست گرفت و سختی‌های کار رو با کمال محبت به‌دوش کشید که قطعا نتایجش رو به زودی خواهیم دید. شاید حدود ۱۰ پروژه عالی از شخصیتهای مختلف در جنگ سوریه رو جمع آوری کرد که هرکدومش روزی خواهد درخشید. یکی‌ش این کار است. دلتون بسوزه خیلی حال دارم می‌کنم با این کتاب. بی‌نظیر بی‌نظیر بی‌نظیر ... دیشب نذاشت بخوابم. کار رو دیشب ساعت حدود ۱۰ برام توی ایتا ارسال کردند. ساعت ۳ شروع کردم به خوندن، چندبار تصمیم گرفتم برم بخوابم. تصمیم صددرصدی. نشد که نشد. 😴 یکساعت جلو رفتم تا ساعت ۴ . گردن درد، چشم درد و فشار خواب بیچاره‌م کرد. آخه دیروز ساعت ۶ صبح رفتم تهران برای برنامه سالگرد علامه مصباح یزدی و حدود ۱۳ ساعت بعدش رسیدم قم و وحشتناک خوابم می‌اومدم. خلاصه دیشب ساعت ۴ خوابیدم و ۵ بلند شدم. باز شروع کردم به خوندن. تا ساعت ۶. دیگه داشتم رعشه می‌گرفتم از خستگی ولی حیفم اومد ولش کنم. 😴😫🙃 می‌گید زیادی تعریف می‌کنم. باشه اشکال نداره ولی اگر این کتاب رو گرفتید و یه بند جلو رفتید متوجه می‌شید دارم چی میگم. البته بگما کتاب‌نخون هم باشید کتابخون‌تون می‌کنه. با تمام وجودم از سجاد محقق ممنونم. رفقام میدونن من خیلی بلد نیستم از کسی درست و حسابی تعریف کنم ولی واقعا من می‌دونم از این سوژه کتاب در آوردن چه قصه‌ای دارد. کمی از مقدمه ش رو به زودی براتون می‌ذارم تا ببینید یه کتاب، چه‌جوری تولید می‌شه و چه اتفاقاتی برای نویسنده و مصاحبه‌گر می‌افته تا این کار به نقطه آخرش برسد‌. خدا قوت آقاسجاد دستمریزاد خوش بدرخشی مثل همیشه ♥️😘 هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
1.mp3
2.41M
🔊ویژه|بشنوید 📌لحظات تلخ و دلهره آور بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ روایت آغازین کتاب حاج قاسمی که من می‌شناسم... 🔺این کتاب را می توانید از این لینک تهیه نمایید. http://store.ketabhayekhoob.ir/jaanfada/?ref=channeleita 🔺توجه با اضافه کردن کتاب های دیگر به سبد خرید هزینه ارسال برای شما رایگان خواهد بود. کتاب‌های خوب https://eitaa.com/joinchat/1231355904C9994794de1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قهرمان ملیِ‌کشورمون رو بیشتروبهتر بشناسیم👇 🎞 📍 مسابقه کتا‌ب‌خوانی از کتاب ✅ روایتِ رفاقت چهل ساله حجت‌الاسلام علی شیرازی، نماینده ولی فقیه در سپاه قدس با شهید حاج قاسم سلیمانی 🎁همراه با ۴۰۰میلیون ریال جایزه نقدی 📥روش های تهیه کتاب: 🔸ارسال عدد ۱۰ به ۵۰۰۰۲۴۶۰ 🔸کتابفروشی های سراسر کشور 🆔https://t.me/shiraazeh_ir 🆔https://ble.ir/shirazeh_ir 🌐http://www.shirazeh.ir
دیشب قول دادم مقدمه‌ی کتاب رو براتون بذارم امشب قسمت اول رو می‌ذارم. این مطلب رو با عنوان مرارت روایت براتون گذاشتم. کم کم بیشتر از قصه‌های مختلف و تجربیات تاریخ شفاهی و روایت براتون خواهم گفت. ان شاءالله خوشحال میشم نظرات‌تون رو به آیدی @hadi_shirazi بفرستید. قسمت اول: (از مقدمه‌ی کتاب خبرنگار غیراعزامی _ سجاد محقق) سکوت، از حد که بگذرد، وحشت می‌آورد. ظلمات محض بود و بدون چراغ، نوک بینی خودم را هم نمی‌دیدم. چراغ‌قوه گوشی را روشن کردم تا لااقل ببینم پایم را روی کدام زمین می‌گذارم.  چنددقیقه‌ای که گذشت حس کردم به جز صدای پا و نفس‌های خودم، چند صدای پای دیگر هم از پشت سرم می‌آید. راستش جرات برگشتن نداشتم. ساعت دو و نیم یک شب غیرمهتابی بود و من در مرز بین زینبیه‌ی دمشق و روستای بحدلیه داشتم پیاده به سمت محل اقامتم برمی‌گشتم.  هرچه می‌گذشت صدای پاها بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد. حداقل پنج شش نفر بودند. یاد حرف شیخ سجاد افتادم که از این رفت‌و‌آمدهای شبانه منع‌ام کرده‌ بود و گفته‌ بود کار عاقلانه‌ای نیست و ممکن است خفت‌ات کنند. گفته‌ بود در زینبیه نگران هیچ چیز نباش اما اطراف زینبیه پُر است از بازمانده‌های مسلحین که ظاهرا اسلحه را کنار گذاشته‌اند اما بی‌خیال دشمنی خودشان نشده‌اند.  حرف‌هایش را توی سرم دوره می‌کردم و جرات نداشتم پشت سرم را نگاه کنم. قدم‌هایم را تندتر کردم. صدای پاهای پشت سرم هم تندتر شد. ایستادم!  صدای پاهای پشت سرم هم ایستادند. منتظر بودند، ببینند چه‌کار می‌کنم. این‌قدر نزدیک بودند که حتی صدای نفس‌های بریده‌شان را هم خوب می‌شنیدم. پذیرفته‌ بودم که اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده‌ و برای جبران اشتباهم کاری نمی‌توانم بکنم. دلم می‌خواست لااقل خودشان سراغم بیایند و منتظر نباشند من رویم را به سمتشان بگردانم. توی ذهنم آمد که شروع کنم به دویدن اما هرطور تخمین زدم بیش از یک کیلومتر تا دکه‌ای که اول زینبیه چای و قهوه می‌فروخت و آهنگ فیروز پخش می‌کرد فاصله داشتم! داد زدن هم بی‌فایده بود! چه‌کار باید می‌کردم؟  خودم هم نمی‌دانستم. بادی که از پشت سر می‌وزید تمام تنم را که خیس عرق شده‌ بود به لرزه انداخته‌ بود. لرز ترس هم بود شاید! وسط آن چندثانیه‌ای که تصمیم گرفتم خودم را به تقدیر بسپرم و برگردم، تمام عمرم از جلوی چشمم گذشت. هیچ پیش‌بینی نداشتم که چه خواهد شد. نمی‌دانستم صرفا با چندتا دزد طرفم که شبانه یک غریب را خفت می‌کنند و گوشی و ریکوردر و پول همراهش را می‌دزدند یا اتفاق بدتری قرار است بیفتد. فقط مطمئن بودم هر قصدی که دارند خیالشان راحت است که کاری از دستم برنمی‌آید و برای همین با آسودگی و حتی پوزخند منتظر مانده‌اند تا عکس‌العملم را ببینند. توی دلم صلواتی فرستادم، لاحول ولاقوه الا بالله‌ی گفتم و همان‌طور با نور چراغ قوه گوشی چرخیدم به سمتشان. تسلیم و بی‌دفاع! خشکم زد! جلوی رویم ... ادامه دارد ... هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفاقت چهل ساله در آستانه سومین سالگرد شهادت سردار سلیمانی، نهاد کتابخانه های عمومی کشور مطالعه کتاب «حاج قاسمی که من می شناسم» نوشته سعید علامیان، روایت خاطرات چهل سال رفاقت حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی با حاج قاسم سلیمانی، را پیشنهاد می‌کند. هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
قسمت دوم: (از مقدمه‌ی کتاب خبرنگار غیراعزامی _ سجاد محقق) ... جلوی رویم شش هفت سگ بزرگ ایستاده بودند و خیلی آرام داشتند دم‌هایشان را تکان می‌دادند و زل زده بودند به من . قبلا خوانده‌بودم اما آن لحظه هرچقدر فکر کردم حافظه‌ام یاری نکرد. یادم نمی‌آمد مدل تکان دادن دم‌هایشان چه پیامی داشت به من می‌داد. همان لحظه تو ی ریکوردرم لااقل دوساعت صوت در مورد سگ‌های زینبیه داشتم. روایت سگ‌هایی که در ایام جنگ به خاطر ک م بود غذا آدم‌خوار شده بودند و بعد ا ز جنگ هم باکی از حمله به انسان‌ها نداشتند. صحنه‌ای جلوی چشمم می‌آمد که سگ ‌ها ، دسته‌جمعی به جمیل حمله کرده‌بودند و پشت‌بندش صحنه‌ای که سگی در کنار اتوبان فرودگاه دمشق مش غول خرد کردن جمجمه یک جنازه ‌بود. مانده‌بودم شاد باشم یا ناراحت که به جای آدم‌ها ، سگ‌ها ، آنهم دسته‌جمعی آنجا ایستاده بودند. فکری به ذهنم نرسید. خواستم برگردم که یکدفعه یکی از سگ‌ها بی مقدمه و با صدای خیلی بلند پارس کرد و حالت مهاجم گرفت. من هم ناخودآگاه جیغ زدم و پا عقب گذاشتم و گوشی را پرت کردم سمتشان و زمین خوردم ... هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
اتاق کار دکتر رئیسی سال‌ها پیش در قوه قضاییه منبع : مجله شاهد یاران، شماره ۲۸، ص ۱۲
اتاق کار بنده در انتشارات خط مقدم به نظرتون من اومدم جای آقای رییسی یا عکس اتاقشون اومده توی اتاق من ؟ 🤔 😂😂
قسمت سوم: (از مقدمه‌ی کتاب خبرنگار غیراعزامی _ سجاد محقق) ... گوشی را پرت کردم سمتشان و زمین خوردم. فرار کردند. همه‌شان با هم! احتمالا از گوشی که سمتشان پرت کردم ترسیده‌ بودند. چراغ‌قوه گوشی افتاده‌ بود روی زمین و دوباره ظلمات شده‌بود. بلند شدم و روی زانو نشستم. خیس عرق و پر از گرد و خاک. کورمال کورمال دنبال گوشی گشتم و به زحمت پیدایش کردم. سگ‌ها رفته‌بودند ده بیست متر عقب‌تر و حالت مهاجم هم نداشتند. بلند شدم و بی‌آنکه خودم را بتکانم برگشتم سمت زینبیه. دیگر دنبالم نکردند. لنز شکسته دوربین گوشی و یک شلوار پاره، یادگاری من از آن شب است و این ماجرا تنها یکی از سوانح حاشیه‌ای گفت‌وگوی من و جمیل‌الشیخ بود. ... جمیل را اولین بار در دفتر شبکه العالم دیدم. اواخر تیرماه 99. همراه شیخ هادی شیرازی مدیر انتشارات خط‌مقدم بودم و قرار بود ما را به هم معرفی کند. آمد جلوی در ساختمان شبکه العالم در ملتحق جنوبی. جوانی میانه قد و نسبتا چاق با موهای وسط سری که ریخته بود و ریشی پر که وقتی نور خورشید به آن‌ها می‌خورد به قرمزی می‌زد. یک کفش چرمی نوک تیز پاکرده بود و شلوار جینی تیره داشت و با پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌اش ترکیب خوش‌رنگی از خودش ساخته‌ بود. فارسی را خنده‌دار و شیرین صحبت می‌کرد. خودش برایمان قهوه عربی آورد. قهوه‌ای که تلخ‌ترین نوشیدنی‌ای بود که در زندگی‌ام نوشیده‌ام. با روی خوش و البته چند تبصره درخواستمان را برای گفت‌و‌گو پذیرفت. قرار شد جمیل از وقایع مهم سه سال حصر فوعه و کفریا یادداشت‌برداری کند (کاری که هیچ‌وقت نکرد) و ما با مدیر وقت ایرانی دفتر صدا و سیما در دمشق هماهنگ کنیم(کاری که کردیم اما مدیر بدقولی کرد و به جمیل چنین اجازه‌ای نداد) تا در زمان اداری و در فضای شبکه با او گفت‌و‌گو کنیم. هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
قسمت چهارم: (از مقدمه‌ی کتاب خبرنگار غیراعزامی _ سجاد محقق) خاطرات جمیل از چند جهت اهمیت داشت. یک فعال رسانه‌ای است و اهمیت چنین کاری را خوب می‌فهمید. تنها خبرنگار حاضر در سه سال و نیم حصر شهرک‌های شیعه‌نشین فوعه و کفریا بود و به دلیل تحصیل در ایران، آشنایی کامل با ایرانی‌ها و فرهنگ ما داشت. با اینکه در ایران درس خوانده‌ و در سوریه با رسانه‌های ایرانی کار می‌کند، انتقادات جدی به عملکرد جبهه مقاومت در مورد فوعه و کفریا دارد و بدون منفعت‌طلبی ناشی از جبر موقعیت، آزادانه صحبت می‌کند. نمونه‌های این روحیه را در انتقادات نسبت به ایران در زمان تحصیل و جبهه مقاومت در متن خواهید دید. از طرف دیگر فارسی بلد بود که برخلاف تصور، در بسیاری از مواقع این مسئله تاثیر منفی بر گفت‌و‌گوی ما داشت چرا که زبان‌دانی ناقص جمیل و برداشت‌های متفاوت از کلمات و عبارات فارسی، گاه و بیگاه گفت‌و‌گو را به حاشیه می‌برد. شاید نبود برق و قطعی حدود بیست ساعته آن در سوریه، چه در فصل تابستان و چه زمستان را بتوان مهم‌ترین حاشیه جلسات گفت‌و‌گو دانست. گفت و گو زیر نور چراغ‌های ال.ای.دی که با باتری کار می‌کردند و گرمای بی‌سابقه مرداد و شهریور سال 99 باعث ‌شد که در تابستان با سبک کردن لباس و جمع کردن فرش و نشستن روی سنگ‌های کف خانه تلاش کنیم تا بر گرما غلبه کنیم. برای فرار از گرما یک تلاش ناموفق هم برای گفت‌و‌گو در بالکن که جزء مهمی از زندگی سوری‌هاست داشتیم که به دلیل صدای مکرر و پیاپی سگ‌های ولگرد منطقه و تاثیر آن بر کیفیت فایل صوتی قابل تکرار نبود. از آن سو در فصل زمستان به دلیل کمبود و گرانی گازوئیل و همچنان نبود برق مجبور می‌شدیم با لباس کامل و پتوپیچ شده به گفت‌و‌گو بنشینیم و گاهی در آشپزخانه، از گرمای اندکی که اجاق تولید کرده‌بود کمک بگیریم. حتی یکی دوجلسه از گفت‌و‌گوی ما به دلیل نبود پیاپی برق و خالی شدن شارژ باتری‌ها، لاجرم زیر نور شمع برگزار شد. علاوه بر این حوادث اتفاقات غیرمترقبه‌ای چون گفت‌و‌گو به زبان فارسی جلوی مهمانان خانه جمیل و بازی‌کردن همزمان با خواهرزاده‌هایش برای آرام نگه‌داشتنشان هم رخ می‌داد که خالی از لطف نبودند. هادی شیرازی | روایت خط مقدم @hadishirazi
قسمت پنجم: (از مقدمه‌ی کتاب خبرنگار غیراعزامی _ سجاد محقق) جلسات گفت‌و‌گوی ما دوبار به دلیل حملات هوایی و موشکی ارتش رژیم اشغالگر قدس به دمشق و فرودگاه ناتمام ماند. مرتبه اول زمانی بود که صدای انفجارهای پیاپی گفت‌و‌گوی ما را قطع کرد و به پیگیری اخبار محل اصابت موشک‌ها مشغول شدیم و مرتبه دوم موج انفجارهای فرودگاه بود که دیوارهای خانه را مثل زلزله تکان داد و تمام قاب عکس‌های روی دیوار را زمین ریخت. جمیل آرام بود و حتی فاصله انفجار را هم تخمین زد. به پشت‌بام رفتیم و دیدم همسایه‌هایش که روی بام مشغول قلیان کشیدن و مته نوشیدن بودند حتی از جایشان هم بلند نشده‌اند! جلسات گفت‌و‌گوی ما در دو مقطع یعنی 11 جلسه در تابستان 99 و 15 جلسه در زمستان همان سال انجام شد و کمی بیش از 56 ساعت طول کشید. جلسه اول در کافه‌ای روبروی شبکه العالم، سه جلسه در ساختمان شبکه، یک جلسه در رستورانی در دمشق و مابقی جلسات در خانه جمیل انجام شد. یکی از چالش‌های جدی ما در مقطع مصاحبه، بیماری مِرفَد، خواهر جمیل بود. مرفد دچار یک سرطان بدخیم شده‌بود به خصوص در مقطع دوم گفت و گوی ما، مشغول شیمی درمانی بود و هزینه‌های بالای درمان، نبود دارو، مسافت زیاد تا بیمارستان و گرفتاری شغلی جمیل، تنظیم وقت مصاحبه را با مشکل جدی رو به رو کرده‌بود . در غالب جلسات با فردی روبرو بودم که بیش از هجده ساعت از زمان بیدار شدن و فعالیت یک نفسش گذشته بود و متمرکز نگه‌داشتن چنین فردی روی موضوع، تاریخ‌ها و جهت‌گیری‌ها انرژی زیادی طلب می‌کرد. از آن سو، هرچه پیش می‌رفتیم جمیل به دلیل فشار روحی ناشی از بیماری سخت خواهرش تحلیل می‌رفت و حتی در بعضی روزها با بغض و بعضی روزها با خشم پای گفت‌و‌گو می‌نشست. جمیل فردی با روحیه حساس و شکننده بود. شاید وقتی در صفحات آینده روایت زندگی او را بخوانید این حساسیت را منطقی دانسته و به او حق دهید اما به هر حال، از دست دادن وطن، پدر ، برادر، اقوام و دوستان از یکسو و شرایط سخت زندگی پس از جنگ اعم از وضعیت رفاهی و اقتصادی از سویی دیگر باعث شده‌بود تا به خصوص در اواخر کار در چند مقطع تصمیم به متوقف‌کردن گفت‌و‌گوها بگیرد. به همین دلیل ناچار بودم در جلسات پایانی از حساسیت خودم در ریز شدن بیش از حد روی مسائل بگذرم و اجازه بدهم تا این سهل‌گیری، آرامش از دست‌رفته جمیل (که البته نقشی در آن نداشتم) را به او برگرداند. پایان این بخش از مرارت روایت هادی شیرازی | روایت خط مقدم عضو شوید 👈 @hadishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت کاجستان، برف. برف، یک دسته کلاغ. جاده یعنی غربت. باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب. شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط. من، و دلتنگ، و این شیشه خیس. مینویسم، و فضا... قم | امروز | ۲۱ دی‌ماه ۱۴۰۱