✨🌺🌴✨🌴🌺✨
🌱یه دستور از خداوند
💫در حجرات نوشته
🌱دوری کنید از یه کار
💫که خیلی خیلی زشته
🌱در آیه ی یازدهم
💫فرمود: کسی نباید
🌱سایر بنده هایم
💫را مسخره نماید
#دوشنبه
#سوره_حجرات
#شعر
#تربیتی
#نوجوان_حسینی
#محرم
🖤مهربان با دوستان
یکی از زیباییهای زندگی به سبک امام سوم، مهربانی با دوستان است.
قلب امام آنقدر مهربان بود که حتی تا آخرین لحظه تلاش کرد دشمنان فریب خورده و نادان را از آتشی که برای خود فراهم کرده و از آن بیخبرند، برهاند ولی دلهای سخت آنها و شکمهایی که از حرام پر شده بود، باعث شد نصیحتهای امام را درک نکنند و گمان کنند از سر ناتوانی است که به پند و اندرز روی آورده است.
بیتفاوت نبودن نسبت به کسانی که در اطراف ما هستند و تلاش برای کمک به آنها با روشهای متنوع، پیامی دیگری است که از زندگی حسینی الهام میشود.
کتاب طرح درس نسل حسینی.pdf
6.11M
📚📚📚📚📚📚
🔴 #رایگان_منتشر_شد | طرح درس «نسل حسینی» با هدف سادهسازی مفاهیم عمیقِ عاشورا در سایت شبکه مبلغان برای کودکان و نوجوانان منتشر شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👨🏫مخاطب اصلی این طرح درس مبلغانیاند که تصمیم دارند برای کودکان و نوجوانان محل تبلیغی خود کلاسهایی برگزار کنند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📝 موضوعات این طرح درس:
درس اول: شیرینی کنار هم بودن!
درس دوم: به من همکاری بده!
درس سوم: دختران فرشتهاند!
درس چهارم: از تنهایی بدم میآید!
درس پنجم: با هم قویتریم!
درس ششم: ما همه با هم هستیم!
درس هفتم: به کسی نگو، ولی... !
درس هشتم: کشتی نجات!
درس نهم: فقط به عشق حسین(ع)!
درس دهم: برای ظهور کاری کنیم!
#محرم
#کودکان_حسینی
روزی روزگاری 🌺
دوتا مرد با هم همسفر شدند😇
اونا با هم دوست بودند و داشتند از دست حاکم بدجنس فرار میکردن🚶♂🚶♂
اونا میخواستن خودشون رو به مرد آزاد برسونن👌🏻 چون مرد آزاد خیلی خوب و مهربون بود😍 دوست مردم بود و دشمن حاکم بدجنس 😍
یادتونه گفتم مردم شهر کوفه برای مرد آزاد نامه نوشتن📜 و ازش خواستن به شهرشون بره و حاکم بشه🌹
حاکم بدجنس هم وقتی این ماجرا رو فهمید به مامورانش دستور داد تا دوستهای مرد آزاد رو دستگیر کنه 😱
مرد آزاد به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود🌹 فکر میکرد مردم منتظرشون هستن😔 اما خبر نداشت مردم از حاکم بدجنس ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😭 مرد آزاد خبر نداشت مامورای حاکم بدجنس درها رو بستن که کسی وارد شهر کوفه نشه و از اونجا بیرون نره😔
مرد آزاد با کاروانی از یاران و خانوادش نزدیک شهر کوفه میشد🌺
اون دو تا دوست خودشون رو از مامورا قایم کردن👌🏻 اما مامورا همه جا بودن و حواسشون به همه چیز بود😞.
یکی از اون دو تا دوست که اسمش مسلم بود گفت😇 بهتره که ما روزها قایم بشیم🌞 و شب ها حرکت کنیم🌚اون یکی دوست دیگه که اسمش حبیب بود گفت باید خیلی اروم و بی سر و صدا راه بریم🚶🏼♂️🚶🏼♂️ که مامورای حاکم بدجنس ما رو نبینن👌🏻 چند روز بعد اون دو تا دوست به مرد آزاد و کاروانش رسیدن😍
مرد آزاد از دیدن اونها خیلی خوشحال شد 🌹و گفت خدا رو شکر که سالم هستید🤲🏼
اون طرف هم اردوگاه دشمن بود 4000نفر اومده بودن با مرد آزاد و خانوادش بجنگن😭 هر روز هم بیشتر و بیشتر میشدن😱
اما تعداد و یارای مرد آزاد خیلی کم بود😔 آقا حبیب از دیدن سپاه کوچک مرد آزاد خیلی ناراحت شد😔 فکر کرد چکار میتونه کنه تعداد یارای مرد آزاد بیشتر بشه🤔 به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی میکردن😍 اقا حبیب با خوشحالی رفت پیش مرد آزاد و گفت اجازه میدید من پیش اون قبیله برم و از اونها کمک بخوام 🙏🏻
مرد آزاد هم اجازه داد🌹
ادامه دارد....
☘🥀☘🥀☘🥀
~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~