هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - دعایروزچهارشنبه۩سماواتی.mp3
1.75M
دعای روز چهارشنبه 🌺
🌺
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - چهارشنبهزیارتائمهمعصوم۩یزدانپناه.mp3
1.41M
🕌 زیارت ائمه معصومین (عليهم السلام) در روز چهارشنبه متعلق است به ائمه معصومین
💠 امام کاظم (عليهالسلام)
💠 امام رضا (عليهالسلام)
💠 امام جواد (عليهالسلام)
💠 امام هادی (عليهالسلام)
🎙 با صدای حسین یزدان پناه
💠 #زیارت_ائمه_روزهای_هفته 💠
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكُم يَا أَولِيَاءَ اللَّهِ
🔶 السَّلاَمُ عَلَيكُم يَا حُجَجَ اللَّهِ
السَّلاَمُ عَلَيكُم يَانُورَاللَّهِ فِيظُلُمَاتِالأَرضِ
❇️ السَّلاَمُ عَلَيكُم صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيكُم
🔶 و عَلَى آلِ بَيتِكُم الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
❇️ بأَبِي أَنتُم وَ أُمِّي
🔶 لقَد عَبَدتُمُ اللَّهَ مُخلِصِينَ
❇️ و جَاهَدتُم فِي اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ
🔶 حتَّى أَتَاكُمُ اليَقِينُ
فَلَعَنَاللَّهُأَعدَاءَكُممِنَالجِنِّوَالإِنسِأَجمَعِينَ
❇️ و أَنَا أَبرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَيكُم مِنهُم
1️⃣يامَولاَيَ يَا أَبَا إِبرَاهِيمَ مُوسَىبنَجَعفَرٍ
2️⃣يا مَولاَيَ يَا أَبَا الحَسَنِ عَلِيَّ بنَ مُوسَى
3️⃣ يَا مَولاَيَ يَا أَبَا جَعفَرٍ مُحَمَّدَ بنَ عَلِيٍ
4️⃣ يَا مَولاَيَ يَا أَبَا الحَسَنِ عَلِيَّ بنَ مُحَمَّدٍ
❇️ أَنَا مَولًى لَكُم مُؤمِنٌ بِسِرِّكُم وَ جَهرِكُم
🔶 متَضَيِّفٌ بِكُم فِي يَومِكُم هَذَا
❇️ و هُوَ يَومُ الأَربِعَاءِ وَ مُستَجِيرٌ بِكُم
🔶 فأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِآلِ بَيتِكُمُ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دل دختر شهید عبدالله باقری مدافع حرم با پدرش
#شهید_عبدالله_باقری
┄@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#ابوالفضل_مرادی_کوشکی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
~🕊
⚘رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند منزل ، هتل ...
خوابیده بود؛ همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو انداز عبا ...
⚘غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی و تمسخر می گفتند : خوش مزه است !
گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است. بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان و ماست بود !
⚘به قاضی دادگاه نامه زده بود که:
شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی... قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات!
#شهید_بهشتی♥️🕊
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت زهرا امینی
نوشته:فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت یازدهم:
معصومه که چهار ماههش شد بردیم برای معاینه. دکتر گفت: «عملش خوب و امیدوارکننده ست.» دل اسماعیل آرام گرفت. گفت: «پس ان شاء الله دخترم خوب میشه.» دکتر همان جا پسر پانزده ساله ای را نشانمان داد و گفت: «این پسر مثل بچه شما بود. عملش کردیم ببینید چطور سالم و سرپا شده!» ما با دل خوش به اهواز برگشتیم. مدام توی دلم میگفتم خدایا اسماعیل به هر دری زد و هر کاری توانست انجام داد تا دخترم سرپا شود؛ تو نخواه که نشود!
وقتی از بیمارستان مرخص شدیم صد و ده تومان خرجمان شده بود! بنده خدا اسماعیل فقط هفتاد هزار تومان به پزشک دستمزد داده بود؛ در حالی که ماهیانه سه هزار تومان حقوق میگرفت. برای همین به شوخی معصومه را صدا می زد: «دختر هفتاد هزار تومنی!» خودش را حسابی توی قرض انداخته بود. علاوه بر وام هایی که گرفته بود، مبالغی هم از دو تا از دوستانش گرفت. سرپنج ماهگی دخترم، برگشت و بچه را بردیم پیش پزشک.
معاینه کرد. دکتر باز هم گفت: «خیلی خوبه» رفتیم پیش دکتر پدرام و گفتیم اگر بچه ما بر اثر ازدواج فامیلی این طور شده، چطور بچه دوممان سالم است. گفت: چون ژن پسرتون سالمه. اگه بخواید بچه دار بشید باید ژنتون رو عوض کنید. اسماعیل رفت تهران و برای اسفندماه وقت گرفت که برویم ژنمان را عوض کنیم. همان روز با امیر از خانه بیرون رفت. عقب جبهه کاری داشت. وقتی برگشت گفت آقای رئوفی (فرمانده لشکر۷) را دیدم و گفتم من را از عملیات قلم نگیری که دارم می آیم.
شب یلدای ۱۳۶۵ ، حاج خانم در کارگاه تولیدی اش ماند و خانه نیامد. وقتی اسماعیل نبود و حاج خانم در تولیدی میماند من هم بچه ها را برمی داشتم و میرفتم آنجا. آن شب اسماعیل آمد و بعد از شام برگشتیم خانه پاداد. معصومه از دست اسماعیل نمی افتاد. مدام او را بغل میکرد و بالا میانداخت و با او بازی میکرد. گفتم ول کن پسرعمه ! خسته ای. گفت: دیگه معصومه خوب شده الحمد لله .
تا بچه ها را بخوابانم اسماعیل به رختخواب رفت. من هم تا سرم را روی بالش گذاشتم خوابم برد.
خواب پسر عمه شهیدم را دیدم؛ محمد علی نادی، پسر عمه پروین. او را سیروس صدا می زدند. عمه زاده ام لیسانس که گرفت کردستان شلوغ شد. تازه سرباز شده بود که جنگ کومله ها بالا گرفت. در غائله کردستان کومله ها تکه تکه اش کردند؛ مُهر داغ به سینه اش زدند، چانه اش را بریدند زبانش را از حلقش درآوردند، پوست ریشش را کندند، حتی چشم هایش را درآوردند! خواب دیدم سیروس آمده در اتاقمان را باز کرده و صدا میزند: «اسماعیل بیا!» اسماعیل پتو را کنار زد و بلند شد. گفتم: «پسر عمه کجا می خوای بری؟» گفت: تو بخواب حالا می آم» یک مرتبه دیدم سیروس با شتاب می دود و اسماعیل به دنبالش. صدا زدم پسرعمه، تو رو خدا وایسا می خوام باهات بیام. گفت: حالا برو، سیروس کارم داره. گوش نکردم و باز صدایش کردم. گفت: برو، بچه ها تنهان. من به موقعش می آم پیشت. اما من دویدم دنبالش یک مرتبه دریایی بین ما فاصله انداخت. نمی دانم چطوری سیروس و اسماعیل از روی آب ها گذشتند. اما من هر چه کردم نتوانستم رد شوم. پا که میگذاشتم توی آب فرو میرفتم. باز صدا زدم: پسر عمه، تو رو خدا بیا من رو هم بیر .
گفت: فعلاً برو پیش بچه ها. یک مرتبه از خواب پریدم. اسماعیل را که کنارم دیدم، نفس راحتی کشیدم. گفت: «سر صبحی چرا هراسون بیدار شدی!» خوابم را تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «خیره.» گفتم: «پسرعمه، نمیشه این عملیات رو نری؟» خندید و گفت: «نه.»
- به دلم بد افتاده.
- شاید بد تو خوب من باشه!
افتادم به خواهش
- تو رو خدا این عملیات رو نرو.
- مگه میشه؟ من فرمانده گردانم!
می خندید و می گفت: میگی بمونم پیش تو؟ باشه!
به شوخی گذاشته بود: حالا من یه نامه ای به بچه ها می نویسم که عیالم اجازه نداد با شما بیام. شما بدون فرمانده عملیات کنید. او به خنده اینها را میگفت؛ ولی دل توی دل من نبود.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
رفیق روزای تنهاییم یه شهید گمنامه
رفیقی که تو ناخوشیها دلخوشی دنیامه...😭
#مدیون_شهدا_هستیم
#کمیل_هنوز_هم_زنده_ست
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ در مورد شب اول قبر
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🔻 کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت دوازدهم:
همه رفتن های قبلی اش را در ذهنم پایین و بالا میکردم می دیدم این دفعه حال عجیبی دارم که تا حالا نداشته ام. مثل ابر بهار اشک می ریختم. انگار دلش شکسته باشد، دست از شوخی برداشت. اشک های من را پاک کرد و به سر و صورتش مالید و گفت: «وای ... چه نعمتای خوبی!» بچه ها را بغل گرفت و بوسید. به صورت امیر نگاه کرد و گفت: بابا، دلم می خواد ادامه دهنده راه من باشی.
وقتی داشت لباس می پوشید گفتم: «زود برمیگردی؟» گفت: آره. مامان رو ببینم برمیگردم، بعد باید ساکم رو بردارم و دیگه برم منطقه. تا از خانه بیرون رفت فکر کردم وقتی برمیگردد وقت ناهار است؛ غذایی بپزم که دوست دارد. خوراک میگو بارگذاشتم. بعد از یکی دو ساعت برگشت. حاج خانم آمد بالا و گفت: «زهرا، می دونی شوهرت برای چی من رو برده بیرون؟» گفتم: «نه» گفت: «من رو برده که باهام اتمام حجت کنه.»
- برای چی؟
- نمی دونم والله . حرفای الکی میزنه، اگه من شهید شدم این کار رو بکن مامان اگه برنگشتم اون کار رو بکن مامان. چه حالا بمیریم چه صد سال دیگه، پس چه خوش که آدم با شهادت از دنیا بره!
حرف ها را گوش نگرفتم. رو کردم به اسماعیل و گفتم: «پسرعمه، برات میگو درست کردم بیا بشین بخور» گفت: «حالا بذار دختر هفتاد هزار تومنی م رو بغل کنم، یه عکس بگیرم.»
رفتند روی بام و دو سه تا عکس گرفتند. گفتم: «تو وضعیت من رو می بینی و داری ول میکنی میری! باید سر ماه معصومه رو ببریم دکتر. تو که بری من چی کار کنم؟» گفت: «دختردایی، حالا مگه من شهید شدم. چرا شماها این طوری میکنید؟ خدا بزرگه.» گفتم: «اصلاً دلم نمی خواد این عملیات رو بری. دلم آشوبه.» سرش را گرداند طرفم: به خدا این عملیات آخره. قولت میدم دیگه هیچ عملیاتی نرم بمونم پیشت. مگه تو همین رو نمی خوای؟
سر تکان دادم. گفت: «دختردایی این عملیات خیلی مهمه. این رو برم؛ اگه دیدی من بیشتر از این عملیات رفتم هر چی خواستی بهم بگوا» همین که قول داد دلم قرص شد.
صدای ماشینی توی کوچه پیچید. پرده پنجره را کنار کشیدم. پاترولی روبه روی خانه پارک کرد، گفت: بچه ها اومدن، من باید برم. گفتم: غذا درست کردم باید بخوری بعد بری.» گفت: «اونا به خاطر من تا دم در اومدهان. زشته اونا پشت در بمونن من بشینم اینجا غذا بخورم! گفتم میریزم توی ظرف؛ ببر توی ماشین با بچه ها بخور گفت: نمیشه چند نفریم اصلاً به من نمیرسه!» گفتم: «باشه پس میریزم توی ظرف؛ روش مینویسم نصفش برای تو باقیش برای اونا.
لب گزید این کار رو نکنیا! قولت میدم بخورم. غذا را با مقداری نان دادم دستش. چند تا میوه هم توی نایلون گذاشتم. بنا کردم به شستن ظرفها تا آن ها لقمه ای به دهان بگیرند،
شستن ظرف ها تمام شد. میدانستم عجله دارد. چادر به سر انداختم. دست امیرم را در مشت گرفتم و معصومه را در بغل رفتم پایین. اسماعیل ظرف خالی را داد دستم. خیالم راحت شد که ناهار خورده است. روی امیر را بوسید. رو کرد به حاجی آقا و گفت: «بابا، من روی شما خیلی حساب میکنم. زن و بچه هام رو اول به خدا بعد به شما می سپارم. نذاری اذیت بشن! نذاری کم و کسری داشته باشن!» تا به در برسد، سه بار برگشت و برایمان دست تکان داد. هر بار هم لبخند قشنگی صورتش را چین می انداخت.
در را که بست و رفت. حاج خانم رو کرد به حاجی آقا و گفت: «حاجی، خونه خراب شدیم. حاجی آقا گفت: باز نحسی؟ این حرفا چیه می زنی . حاج خانم گفت: «به خدا اسماعیل برنمیگرده. رفتنش رو ببین! اسماعیل کی این طوری میرفت؟ یه خداحافظ میگفت و در رو به هم می زد و می رفت.»
اسماعیل رفت و بی قراری من شروع شد.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🔻کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت سیزدهم:
فقط دو سه روز از رفتنش گذشته بود؛ اما من آن قدر دلتنگش شده بودم که دلم میخواست بال در می آوردم و پیش او می رفتم. مدام منتظر بودم کسی خبری از او بیاورد. با حاج خانم رفته بودم خانه خیابان سیروس. هی از پله ها پایین می آمدم و میپرسیدم: «حاج خانوم کسی خبری نیاورد؟» می گفت: «دختر! اسماعیل تازه رفته، مگه تا حالا شده این پسر بره منطقه و زودتر از یه ماه برگرده!» بی قرار بودم؛ بی قرار!
▪︎روایت عصمت احمدیان
مادر سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی :
از صبح حال و روز خوبی نداشتم بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه میکردم: «"به بالینم نیا بیمارم امشو به بالینم نیا تب دارم امشو، کنار چشم مو حاصل بکارید، که اشک چشم مو دریایی امشو"
مثل هر روز رفتم به کارگاه تولیدی. آنجا، خانم ها پرسیدند: «چی شده خانوم فرجوانی؟ چرا گریه میکنی؟» گفتم: - والله نمی دونم! امروز اشک چشمم به اختیارم نیست
- تو که مشکلی نداری این طور اشک می ریزی
۔ خب اگه چیزی شده بگو. سر دلت رو سبک کن.
یکی دیگر میگفت:
- تو رو خدا این قدر گریه نکن
می گفتم: «چه می دونم ... دلم تنگه ... اصلا توی حال خودم نیستم ... یه جوری دل نگرونم.»
بی حال و حوصله بودم و شب در کارگاه تولیدی ماندم. در طبقه بالای کارگاه اسباب زندگی مختصری گذاشته بودم برای وقت هایی که کارم زیاد بود. گاهی پیش می آمد تا دیروقت پارچه ها را برش می زدم تا خانم ها که صبح اول وقت آمدند پارچه برش خورده برای دوخت داشته باشند.
ساعت هشت و نیم شب زنگ در را زدند. از شوق و ذوق، زهرا فهمیدم اسماعیل است. دستم را بر زمین گذاشتم که بلند شوم؛ نتوانستم روی گونی دکمه ها نشستم. اسماعیل وارد شد. دستی به شانه ام زد و گفت: «مامان، نورانی شدید. سری تکان دادم. انگار دردم را بداند و بخواهد حواسم را بگیرد، گفت: «شام چی داریم؟» زهرا گفت: «آبگوشت.» گفت: «چه خوب!»
زهرا سفره را پهن کرد و غذا را کشید دور هم خوردیم. بعد از شام اسماعیل بلند شد و عکس امیر را از روی دیوار برداشت و روی پایش گذاشت. بعد بچه هایش را دور خودش جمع کرد و گفت: "مامان بیا یه عکس با هم بگیریم." با همان حالی که از صبح گریبانم را گرفته بود گفتم: عکس بگیرم کجا بذارم؟ قفسه سینه من دیگه ظرفیت قاب گرفتن عکس جگرگوشه هام رو نداره.» گفت: «مامان بیایید. پشیمون می شیدا!» گفتم: «بذار پشیمون بشم.» بلند شد و اورکتش را برداشت و گفت: «انگار امشب خبری از میوه توی خونه تون نیست. شب یلدا است ها!» گفتم پرتقال داریم. بشین مامان برات پوست بگیرم. گفت: «نه، شما که میدونید من پرتقال نمی خورم.» از وقتی دستش قطع شده بود جلوی من پرتقال نمی خورد که از دهانش کمک نگیرد و من به گریه نیفتم و نگویم مادرت بمیره!
فاطمه را بغل گرفت. به زهرا گفتم: «نمی خواد لباسای بچه هات رو جمع کنی ببری. فردا صبح باز می خوای بیای همین جا. پشت سرشان رفتم تا جلوی در. گفتم: - اسماعیل، مامان، تاکی هستی؟
سرش را چرخاند به طرفم، با همان لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود گفت: «اومده م خداحافظی. فردا صبح میرم.» جمله اومده م خداحافظی معنی عملیات می داد.
نگاهم را دادم به چشمهایش که همیشه برق میزد. گفتم:
- این دفعه بری دیگه برنمیگردی.
خندید
- مامان پس کو این شهادت که میگید؟ چرا نمی آد؟
دست گذاشت پشت عروسم که از چارچوب در بیرون می رفت. گفت: ساعت هشت صبح بیایید پای در؛ کارتون دارم.
آن شب، با اینکه اسماعیل را دیدم حالم جا نیامد. صبح وقتی رسیدم جلوی خانه، کت و شلوار طوسی اش را پوشیده و جلوی در ایستاده بود. کت و شلواری بود که دو سال پیش خودم برایش دوخته بودم. از آن طاقه برای شوهر و دامادم هم کت و شلوار دوخته بودم. آن ها لباسشان را پوشیده بودند. اما اسماعیل تا آن روز کت و شلوارش را تن نزده بود. دید که دارم به قد و بالایش نگاه میکنم، گفت: «دست پخت شماست!» گفتم: «قربونت برم به تن تو قشنگه.» تا وقتی من یا آقا محمد جواد بودیم اسماعیل پشت فرمان نمی نشست. اما آن روز خودش پشت رل نشست و گفت: «سوار شید بریم دوری بزنیم.»
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
12-Fadaeian_Haftegi_980921_5.mp3
17.59M
رفیق روزای تنهاییم یه شهید گمنامه
رفیقی که تو ناخوشیها دلخوشی دنیامه...😭
#مدیون_شهدا_هستیم
#کمیل_هنوز_هم_زنده_ست
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
نیستیِ 'او' را با هیچ هستیِ دیگر،
نمیتوان جبران کرد...
#الّلهُــــــمَّعَجِّــــــلْلِوَلِیِّکَــــــالْفَـــــــــرَجْ
📝وصیتنامهاشدوخطهم
نمیشد،نوشته بود:
مانندکسانینباشیدکه
خدارافراموشکردندوخداهمخودِآنانراازیادشانبُرد...!
•|شهید علی بلورچی|•🌱
اسرائیل ثابت کرده
جز زبان زور ، چیز
دیگری نمیفهمد !
_حضرتآقا
حــاجحسینیکتامیگھ :
اگہمیخوایییہروزۍدورتابوتت
بگردن؛امروزبایددورامامزمانبگردی !:)
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🔻 کتاب بی آرام
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
به:روایت عصمت احمدیان (مادر)
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت چهاردهم:
- اسماعیل! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ جنگ تموم شده؟
- ما جنگ نکردیم؛ دفاع کردیم!
- تو سر خاک برادرت نمی آی؛ حالا میخوای من رو ببری بیرون.
- مگه آرزو نداشتید با هم بریم توی کوچه خیابونای شهر دور بزنیم؟
- داشتم. اما تو امروز یه چیزیت هست. این کت و شلوار رو هم بی جهت نپوشیدی
چشم هایش برق زد. گفتم: «اسماعیل، من دیگه از دست تو کلافه شده م. جنگ یه روز، یه ماه، یه سال، الان شیش ساله جبهه ای! این همه رزمنده توی جبههن ولی برای خانواده شون وقت میذارن.»
سرش را پایین انداخت
- جنگ فرصت خیلی چیزا رو بهم نداد! فرمان ماشین را چرخاند طرف امانیه زد کنار. گفت: «همین جا بشینیم.» با خودم گفتم نکند به زنش حرفی زده ام و حالا من را آورده اینجا که نصیحتم کند! انگار ذهنم را بخواند، گفت: «مامان، آوردمتون بیرون تا با هم حرف بزنیم. چشم دوختم به چشمهایش که در حصار مژه ها و ابروهای مشکی برق میزد. گفتم به گوشم.
گفت: «مامان میدونید یه وقتایی پدرا و مادرا برای بچه هاشون دردسر میشن؟ می دونید علاقه شما ممکنه نذاره من به وظیفه م عمل کنم؟
- یعنی چی؟
مثلاً همین که دوست دارید من رو توی این لباس ببینید و کیف کنید.
هاج و واج نگاهش کردم گفت می دونید چه وقت مادر باید از جوونش لذت ببره؟» گفتم: «نه» چشم دوخت به کف پوش پیاده روی امانیه. موزاییک های مربع شکلی که دور تا دورش علف خودرو سبز شده بود. گفت: «وقتی که ببینه جوونش برای رضای خدا جهاد کرده و در خون خودش غوطه وره.
- اسماعیل مامان این چیزا رو برای من نخوای ها، ببین پات ناقصه، دستت ناقصه، من به همین قدر قانعم. خدا رو شاکرم که میبینمت. دیگه نخواه غوطه ور توی خون ببینمتها!
خندید
- نمی بینید. حالا حالاها که جسدم رو نمی آرن. دلم میخواد وقتی برگردم که همه مفقودای گردانم برگشته باشن.
داد زدم: «مفقود؟ خدا نکنه! من تحملش رو ندارم.»
- این حرف رو نزنید. خوش به سعادتم اگه اثری ازم نمونه، اگه مفقود بشم، هر شب جمعه حضرت زهرا میآن و سرم رو به دامن میذارن.
- وای اسماعیل ... این حرفا رو نزن! تحملش رو ندارم.
سرش را زیر انداخت. گفتم: «اسماعیل چی میخوای بگی؟ می خوای من رو برای رفتنت آماده کنی؟» برّوبر نگاهم کرد. چشم هایش برق می زد. گفتم: «اگه تو بری من چی کار کنم با بچه های یتیم تو ؟ پسرت هنوز طعم پدر نچشیده، دخترات بابا میخوان. تو راضی میشی زن
بیست ساله ت تنهایی بار زندگی رو بکشه؟
- بچه های من عیال الله هستن. برای شما زحمتی ندارن.
کلافه گفتم: «کی بشه این جنگ تموم بشه!»
- جنگ هم تموم میشه.
نگاهش را داد به جایی دور
- اما اون روز وقتی اونایی رو میبینید که وقت جنگ فرار کرده بودن غصه نخورید. اگه. سر پیری دیدید جوونی دست پدر و مادر کهن سالش رو گرفته اشکتون در نیاد توی دلتون بگید من دو تا پسر داشتم هیچ کدوم رو برای خودم نگه نداشتم. به خداوندی خدا، اتفاقاً شما پسراتون رو برای خودتون نگه داشتید!
آشفته گفتم تو داری با من وداع میکنی؟ اسماعیل، وقتی بچه بودی و بیرون می رفتی اگه بابات یه چیزی میخرید و می خوردی میگفتی برای مامان هم بخر بزرگ که شدی دست خالی برنمیگشتی خونه. تا حالا هر چی ازت خواستم نه نیاوردهی الان دارم بال بال میزنم و میگم رفتنت رو برام نخوای، اما داری روی من رو زمین می زنی!»
انگار حرفم را نشنید. دنبال حرف خودش را گرفت: مامان، همه رفتنیان. همه از این دنیا میرن. همون طور که امام حسین رفت امام هم میره. همون طور که شمر رفت، صدام هم میره. زدم زیر گریه و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟!»
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از حُبُّ الحُـــــ♡ــــسینِ علیه السلام 💚💚
🔹 درسی از نهج البلاغه (9)
✅ چه کنیم که در فتنه ها منحرف نشویم؟
🌺 امام علی (ع):
بدانید که هر کس اهل #تقوا شود، خدا در فتنه ها برای او راه برون رفت، و نوری در تاریکیها قرار می دهد و در قیامت، او را به بهشتی جاودانه خواهد برد که هر چه دلش بخواهد، در آن آماده است.
✍️ شرح: #تقوا یعنی انجام #واجبات و ترک #حرامها در زندگی فردی و اجتماعی
📖 اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ يَتَّقِ اَللّٰهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ اَلْفِتَنِ وَ نُوراً مِنَ اَلظُّلَمِ وَ يُخَلِّدْهُ فِيمَا اِشْتَهَتْ نَفْسُهُ
📚 نهج البلاغة , جلد۱ , صفحه۲۶۶
📱 سبک زندگی #متقین:
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
.از طرف۱۴معصوم بویژه به نیابت امامرضاعلیهالسّلام
ـ▭▬▭▬▭▬▭
🌸〖 زیارتِ امـیـن الله 〗
ـ▭▬▭▬▭▬▭
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
🌴 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
✨يـٰا اَمـيٖـنَ ٱللّٰـهِ فـیٖ اَرْضِــٖهۦٓ ✦
وَ حُـجّـَتـَهُۥ ❀عَـلـىٰ عِـبـٰادِهۦٓ ✦
﹝🌴 اَݪـسَّـلٰامُ عَـلَـیْـکَ
(يـٰاابوالحسن یاعلی بن موسی الرضا
◌ اَشْـهَـدُ اَنَّـکَ جـٰاهَـدْتَ فِـۍٱللّٰـهِ حَـقَّ جِـهـٰادِهۦٓ ✦
وَ عَـمِـلْـتَ بِـكِـتـٰابِــٖهۦٓ ✦
وَٱتّـَبَـعْـتَ سُـنَـنَ نَـبـيِّٖــٖهۦٓ ✦
صَـلَّـۍٱللّٰـهُ عَـلَـيْـهِ وَ آلِــٖهۦٓ ✦
حَـتّـىٰ دَعـٰاکَ ٱللّٰـهُ اِلـىٰ جِـوٰارِهۦٓ ✦
فَـقَـبَـضَـکَ اِلَـيْـهِ بـِٱخْـتـيٖـٰارِهۦٓ ✦
وَ اَلْـزَمَ اَعْـدٰاءَکَ ٱلْـحُـجّـَةَ ◌ مَـعَ مـٰالَـکَ مِـنَ ٱلْـحُـجَـجِ ٱلْـبـٰالِـغَـةِ عَـلـىٰ جَـمـيٖـعِ خَـلْـقِــٖهۦٓ ✦
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨فـَٱجْـعَـلْ نَـفْـسـیٖ مُـطْـمَـئِـنّـَةََ بِـقَـدَرِکَ ◌ رٰاضـیَٖـةََ بِـقَـضـٰائِـکَ ◌ مُـولَـعَـةََ بِـذِكْـرِکَ وَ دُعـٰآئِـکَ ◌ مُـحِـبّـَةََ لِـصَـفْـوَةِ اَوْلـيٖـٰائِـکَ ◌ مَـحْـبُـوبَـةََ فـیٖٓ اَرْضِـکَ وَ سَـمـٰائِـکَ ◌ صـٰابِـرَةََ عَـلـىٰ نُـزُولِ بَـلٰائِـکَ ◌ شـٰاكِـرَةََ لِـفَـوٰاضِـلِ نَـعْـمـٰآئِـکَ ◌ ذٰاكِـرَةََ لِـسَـوٰابِـغِ آلٰائِـکَ ◌ مُـشْـتـٰاقَـةََ اِلـىٰ فَـرْحَـةِ لِـقـٰآئِـکَ ◌ مُـتَـزَوِّدَةََ ٱݪـتّـَقْـوىٰ لِـيَـوْمِ جَـزٰائِـکَ ◌ مُـسْـتَـنّـَةََ بِـسُـنَـنِ اَوْلـيٖـٰائِـکَ ◌ مُـفـٰارِقَـةََ لِـاَخْـلٰاقِ اَعْـدٰائِـکَ ◌ مَـشْـغُـولَـةََ عَـنِ ٱݪـدُّنْـیـٰا بِـحَـمْـدِکَ وَ ثَـنـٰائِـکَ
سپس بگوئید:
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨اِنَّ قُـلُـوبَ ٱلْـمُـخْـبِـتـيٖـنَ اِلَـيْـکَ وٰالِـهَـةٌ ◌ وَ سُـبُـلَ ٱݪـرّٰاغِـبـيٖـنَ اِلَـيْـکَ شـٰارِعَـةٌ ◌ وَ اَعْـلٰامَ ٱلْـقـٰاصِـديٖـنَ اِلَـيْـکَ وٰاضِـحَـةٌ ◌ وَ اَفْـئِـدَةَ ٱلْـعـٰارِفـيٖـنَ مِـنْـکَ فـٰازِعَـةٌ ◌ وَ اَصْـوٰاتَ ٱݪـدّٰاعـيٖـنَ اِلَـيْـکَ صـٰاعِـدَةٌ ◌ وَ اَبْـوٰابَ ٱلْـاِجـٰابَـةِ لَـهُـمْ مُـفَـتّـَحَـةٌ ◌ وَ دَعْـوَةَ مَـنْ نـٰاجـٰاکَ مُـسْـتَـجـٰابَـةٌ◌ وَ تَـوْبَـةَ مَـنْ اَنـٰابَ اِلَـيْـکَ مَـقْـبُـولَـةٌ ◌ وَ عَـبْـرَةَ مَـنْ بَـكـىٰ مِـنْ خَـوْفِـکَ مَـرْحُـومَـةٌ ◌ وَ ٱلْـاِغـٰاثَـةَ لِـمَـنِ ٱسْـتَـغـٰاثَ بِـکَ مَـوْجُـودَةٌ ◌ وَٱلْـاِعـٰانَـةَ لِـمَـنِ ٱسْـتَـعـٰانَ بِـکَ مَـبْـذُولَـةٌ
◌وَ عِـدٰاتِـکَ لِـعِـبـٰادِکَ مُـنْـجَـزَةٌ ◌ وَ زَلَـلَ مَـنِ ٱسْـتَـقـٰالَـکَ مُـقـٰالَـةٌ ◌ وَ اَعْـمـٰالَ ٱلْـعـٰامِـلـيٖـنَ لَـدَيْـکَ مَـحْـفُـوظَـةٌ ◌ وَ اَرْزٰاقَـکَ اِلَـۍ ٱلْـخَـلٰائِـقِ مِـنْ لَـدُنْـکَ نـٰازِلَـةٌ ◌ وَ عَـوٰائِـدَ ٱلْـمَـزيٖـدِ اِلَـيْـهِـمْ وٰاصِـلَـةٌ ◌ وَ ذُنُـوبَ ٱلْـمُـسْـتَـغْـفِـريٖـنَ مَـغْـفُـورَةٌ ◌ وَ حَـوٰائِـجَ خَـلْـقِـکَ عِـنْـدَکَ مَـقْـضـيّٖـَةٌ ◌ وَ جَـوٰائِـزَ ٱݪـسّـٰائِـلـيٖـنَ عِـنْـدَکَ مُـوَفّـَرَةٌ ◌ وَ عَـوٰائِـدَ ألْـمَـزيٖـدِ مُـتَـوٰاتِـرَةٌ ◌ وَ مَـوٰائِـدَ ٱلْـمُـسْـتَـطْـعِـمـيٖـنَ مُـعَـدَّةٌ ◌ وَ مَـنـٰاهِـلَ ٱݪـظّـِمـٰاءِ [لَـدَيْـکَ] مُـتْـرَعَـةٌ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
✨فـَٱسْـتَـجِـبْ دُعـائـیٖ ◌ وَٱقْـبَـلْ ثَـنـٰآئـیٖ ◌ وَٱجْـمَـعْ بَـيْـنـیٖ وَ بَـيْـنَ اَوْلـيٖـٰائـیٖ ◌ بِـحَـقِّ مُـحَـمَّـدِِ وَ عَـلـیٍّٖ وَ فـٰاطِـمَـةَ وَٱلْـحَـسَـنِ وَٱلْـحُـسَـيْـنِ ◌ اِنّـَکَ وَلـیُّٖ نَـعْـمـٰآئـیٖ ◌ وَ مُـنْـتَـهـىٰ مُـنـٰایَ ◌ وَ غـٰايَـةُ رَجـٰآئـیٖ فـیٖ مُـنْـقَـلَـبـیٖ وَ مَـثْـوَایَ
▭▭▭▭▭▭
در کتاب «کامل الزّیارات» پس از متن زیارت این جملات آمده است:
♥️اَنْـتَ اِلـٰهـیٖ وَ سَـيّـِدیٖ وَمَـوْلٰایَ
✨اِغْـفِـرْ لِـاَوْلـيٖـٰآئِـنـٰا ◌ وَكُـفَّ عَـنّـٰا اَعْـدٰآءَنـٰا ◌ وَٱشْـغَـلْـهُـمْ عَـنْ اَذٰانـٰا ◌ وَ اَظْـهِـرْ كَـلِـمَـةَ ٱلْـحَـقِّ ◌ وَٱجْـعَـلْـهـَٱ ٱلْـعُـلْـيـٰا ◌ وَ اَدْحِـضْ كَـلِـمَـةَ ٱلْـبـٰاطِـلِ وَٱجْـعَـلْـهَـٱ ٱݪـسُّـفْـلـىٰ ◌ اِنَّـکَ عَـلـىٰ كُـلِّ شَـیْءِِ قَـديٖـرٌ.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫