🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آمپول_میخی!!
🌷بر اثر فشارهای ممتد روحی _ روانی که از سوی عراقیها به اسیران وارد میشد، افسردگیهای شدید، دامنگیر برخی از اسیران میگشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمیگذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفتهای یکبار به اردوگاه میآمد، به درمان اینگونه افراد میپرداخت. تجویز قرصهای والیوم ۱۰ و دیازپام، کار عادی او بود. در سال ۶۴ اتفاق عجیبی در اردوگاه موصل ۳ افتاد. عراقیها تزریق آمپولی را آغاز کردند که بعدها نزد اسرا به «آمپول میخی» مشهور گشت.
🌷به محض اینکه این آمپول را به اسیر افسرده حال تزریق میکردند، احساس و درک زندگی، لبخند، کنترل ادرار و مدفوع را از اسیر میگرفت. تا یک ماه آن اسیر نمیگذاشت کارهای خودش را انجام دهد. یک عضو بدن او از کار میافتاد. معمولاً زبان دیگر کارایی حرکت نداشت. آب ریزش زیاد بینی و دهان، بیحرکت ماندن دستها و عدم تحرک پلکها، از عوارض این آمپول بود. آن اسیر پس از گذشت مدتی، حتی نمیتوانست کفشهایش را بپوشد و یا آن را درآورد. گاه بیاختیار میخندید.
🌷....پس از مدتی، وقتی راه میرفت، دستهایش در دو طرف بدنش آویزان بود. معمولاً یک نفر سرپرستی اینگونه افراد را بر عهده میگرفت و کارهایش را انجام میداد. میگفتند که «این آمپولها را به فیل یا کرگدن هنگام زایمان تزریق میکنند.» تزریق آمپول میخی، توطئهای خطرناک بود که برای مدتی در اردوگاه رواج یافت و چند نفر از اسیران را در هم شکست.
#راوی: آزاده سرافراز عبدالمجید رحمانیان
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#موانع_ما....
#موانع_آنها!!
🌷نزدیک خط دشمن، وارد میدان مین شدیم. مشغول خنثی کردن مینها بودیم که ناگهان یک مین منور روشن شد. ظاهراً یکی از حیوانات منطقه روی مین رفته بود. ناچار از میدان مین خارج شدیم و به سمت خط خودی حرکت کردیم. در طول راه به موانع چند لایهی دشمن فکر میکردم.
🌷به آن همه مین و سیم خاردار و بشکههای انفجاری و.... که دشمن برای ممانعت از نفوذ ما به کار برده بود و آن را با خط خودمان مقایسه میکردم که هیچ مانعی نداشتیم. در همين موقع....
🌷....در همین موقع، پایم به سیم تلفنی گیر کرد و صدای «ترق و تروق» به هوا رفت. بچهها برای جلوگیری از نفوذ دشمن، تعدادی قوطی کنسرو و کمپوت را سوراخ کرده و با عبور سیم تلفن از میان آنها، مانع درست کرده بودند.
#راوى: رزمنده دلاور عباس جعفری از تخریبچیهای دوران دفاع مقدس
❌ دست خالى دفاع كردن جلوى دشمنى كه تا بُن دندان مسلح بود، يعنى تمام غيرت....
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#روزیکه_حاجقاسم_اشکم_را_درآورد!
🌷خیالم راحت بود که اسمم در لیست هست. آن شب حسینیه الوارثین یادش بخیر! بعد از نماز مغرب و عشاء و خواندن سوره واقعه که شیرینی زیبای آن هنوز در کامم هست و حسرت عجیب آن زمان را میکشم شهید حاج قاسم اصغری که معاون گردان بود اسامی را خواند. همه به ولوله افتاده بودند که شاید اسمشون باشه یا نباشه. منم نمیدونم حسی میگفت خیالت راحت، اسمت هست؛ لذا با خیال راحت به دیوار ته حسینیه تکیه داده بودم. یهو دیدم اسامی تمام شد و اسمم خونده نشد. انگار برق منو گرفت و رفتم جلو به حاج قاسم گفتم: اسم من؟ گفت: نیست و قسمتت نشد؛ انشاءالله مأموریت بعدی!
🌷شروع کردم به التماس. از من التماس و از حاج قاسم، خونسردی و لبخند ملیح. خواهش و تمنا طول کشید و یادم هست که حتی برادر تاجیک آمد و به من دلداری داد که عیبی نداره؛ همینجا هستیم و مأموریت بعدی با هم میریم! قانع نمیشدم و متوسل به حضرت رقیه شدم و به نظرم آن شب هم روضه حضرت رقیه خوانده شد. بعد از روضه خودم رفتم در تاریکی بیابان موقعیت الوارثین و حال عجیبی داشتم. بالای پشت بام حسینیه و در بیابان مشغول خودم بودم و توسل به سه ساله امام حسین(ع) و دلم حسابی شکست که رفیقام دارن میرن و من انتخاب نشدم. به نظرم تا صبح خوابم نبرد.
🌷صبح بچهها تجهیزاتشان رو تحویل میگرفتن و سوار مینیبوس میشدن که من هم باز به حاج قاسم التماس کردم و گفتم: یکبار دیگه لیست رو نگاه کن؛ اسم من باید باشه. گفت: نیست. خلاصه با ناامیدی و حال عجیبی تکیه به ستون چادر دادم و رفتن رفیقام رو نظاره میکردم که از زیر قرآن رد میشدن و سوار ماشین میشدن که یهو حاج آقا روح افزا که خدا حفظش کنه اومد بهم گفت: چرا اینجا ایستادی؟ بدو برو تجهیزات بگیر و سوار ماشین شو! نفهمیدم چه جوری به زاغه رسیدم و تجهیزاتم رو گرفتم و پا برهنه سوار ماشین شدم و به خودم اومدم دیدم که توی راه "سردشت"یم.
🌷در آن مأموریت حاج قاسم و حاج رسول با هم شهید شدند و بعد از شهادتشون از برادر عزیز حاج مجید مطیعیان فرمانده گردان راجع به موضوع و اینکه من تا به این مأموریت بیام حاج قاسم کلی اشک منو درآورد، پرسیدم. حاج مجید گفت: در جریان هستم چون من اسامی رو حین رانندگی نوشته بودم خیلی بدخط شده بود. خصوصاً فامیلی تو رو آن خدا بیامرز اصلاً نتونسته بود بخونه و با کلی پیگیری و تلاش فهمیده بودن آن فامیلی شوشتری است. خلاصه فهمیدم آن مأموریت میبایست با خلوص نیت و التماس و توسل به ائمه خصوصاً سه ساله امام حسین (ع) نصیب من بشود. یاد شهدای آن مأموریت حاج رسول و مجتبی اکبری خصوصاً حاج قاسم سردار بزرگ تخریب بخیر.
#راوی: رزمنده دلاور هادی شوشتری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آمپول_میخی!!
🌷بر اثر فشارهای ممتد روحی _ روانی که از سوی عراقیها به اسیران وارد میشد، افسردگیهای شدید، دامنگیر برخی از اسیران میگشت. هیچ روانشناس یا روانپزشکی هم قدم به اردوگاه نمیگذاشت. معمولاً همان پزشک عمومی که هفتهای یکبار به اردوگاه میآمد، به درمان اینگونه افراد میپرداخت. تجویز قرصهای والیوم ۱۰ و دیازپام، کار عادی او بود. در سال ۶۴ اتفاق عجیبی در اردوگاه موصل ۳ افتاد. عراقیها تزریق آمپولی را آغاز کردند که بعدها نزد اسرا به «آمپول میخی» مشهور گشت.
🌷به محض اینکه این آمپول را به اسیر افسرده حال تزریق میکردند، احساس و درک زندگی، لبخند، کنترل ادرار و مدفوع را از اسیر میگرفت. تا یک ماه آن اسیر نمیگذاشت کارهای خودش را انجام دهد. یک عضو بدن او از کار میافتاد. معمولاً زبان دیگر کارایی حرکت نداشت. آب ریزش زیاد بینی و دهان، بیحرکت ماندن دستها و عدم تحرک پلکها، از عوارض این آمپول بود. آن اسیر پس از گذشت مدتی، حتی نمیتوانست کفشهایش را بپوشد و یا آن را درآورد. گاه بیاختیار میخندید.
🌷....پس از مدتی، وقتی راه میرفت، دستهایش در دو طرف بدنش آویزان بود. معمولاً یک نفر سرپرستی اینگونه افراد را بر عهده میگرفت و کارهایش را انجام میداد. میگفتند که «این آمپولها را به فیل یا کرگدن هنگام زایمان تزریق میکنند.» تزریق آمپول میخی، توطئهای خطرناک بود که برای مدتی در اردوگاه رواج یافت و چند نفر از اسیران را در هم شکست.
#راوی: آزاده سرافراز عبدالمجید رحمانیان
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همانجا....
🌷عملیات فتح المبین با جنگ و گریز ادامه داشت. گاهی عراقیها جلو میآمدند و مواضع از دست داده را میگرفتند و گاهی ما حمله میکردیم و آنها را عقب میزدیم. محمود انجمشعاع که مسئول واحد تخریب تیپ ثارالله بود، همراه با عدهای دیگر با نفربر به طرف خط پدافندی خودی میآمد. عراقیها خط را گرفته بودند؛ محمود و بقیه این را نمیدانستند.
🌷نفربر آهسته حرکت میکرد. گروهی با تکان دادن دست، آنها را به جلو رفتن تشویق میکردند. بچهها تصور کردند آنها نیروی خودی هستند. نفربر توقف کرد. همین که پایین پریدند، عراقیها تیراندازی کردند. بچهها پناه گرفتند و به تیراندازی دشمن پاسخ دادند؛ محمود همانجا تیر خورد و شهید شد.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمود انجمشعاع
#راوی: رزمنده دلاور حمید محمودزاده
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پایی_که_با_اره_قطع_کردند!!
🌷مچ پایش تیر خورده و به تدریج عفونت کرده بود. آنقدر زیاد بود که پزشکان عراقی تصمیم گرفتند پایش را قطع کنند. او را به اتاق عمل بردند. یکی از بچههای اهواز به عنوان مترجم با او رفت. مترجم بعداً اینگونه تعریف کرد: «وقتی او را روی تخت خواباندند، منتظر شدم که برای تزریق آمپول بیهوشی بیایند. لحظاتی بعد....
🌷لحظاتی بعد عراقیها آمدند، اما با شگفتی دیدم که آنها درحالیکه پوزخند میزنند، دست و پای او را بستند و رفتند. دقایقی بعد، چند نفر دیگر آمدند درحالیکه اره در دست داشتند. انگار میخواستند چوبی را از تنه درخت قطع کنند. شروع کردند به بریدن، اصلاً به فریادها و بیهوش شدنهای او اعتنا نمیکردند.»
🌷در نهایت، پای او را از مچ قطع کردند. چند روز بعد هم پایش عفونت کرد. بار دیگر سر و کله آنها پیدا شد و کمی بالاتر را بریدند. باز هم عفونت کرد و باز، کمی بالاتر. دوست مظلوم ما توانش را از دست داده بود. او اگرچه از دست عراقیها رهایی یافت، اما جبران ضعفهای او امکان پذیر نبود.
#راوی: آزاده سرافراز جمشید عباس دشتی
❌❌ برای امنیت مام وطن، ارزشش رو داره اگه جانی فدا بشه یا دستی قطع بشه یا سانت سانت پایی بریده بشه!
#امنیت
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️❌️ بانوان گرامی بخوانید، که برای حفظ ناموس وطن، فرزندانمان چهها کشیدند!
#عمل_جراحی_ترسناک!!
🌷در اردوگاه عنبر یکی از آسایشگاهها را به عنوان بهداری در نظر گرفته بودند اما زمان عملیات والفجر مقدماتی به دلیل کثرت مجروحین چند آسایشگاه را برای درمانگاه اختصاص دادند؛ با این وجود مجروحین زیاد و جا کم بود. برای همین مجروحین را چند روزی در درمانگاه نگه میداشتند و بعد به آسایشگاه منتقل میکردند مگر افرادی که مجروحیتشان عمیق باشد. با توجه به مجروحیتی که داشتم مدت زیادتری در درمانگاه ماندم یک روز غروب مجروحی آوردند که پایش قطع شده بود. من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شدهی پایش کره مالیدهاند! خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم اینها کِرم بودند.
🌷دکتر مجید جلالوند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید: اسمت چیست؟ ایشان جواب داد: حیدر بساوند، اهل مهران. دکتر فوراً به بچههایی که در بهداری کار میکردند گفت: ظرف بیاورید. اونا رفتند یک غصعه (ظرف غذا) آوردند کرمها راه افتاده بودند، دکتر کرمها را با دست توی غصعه میریخت و آنقدر این کار را کرد تا قسمت قطع شده پا کمکم پیدا شد؛ ظرف غصعه پر شده بود از کرم. با نوک قاشقی پایش را تراشیدند تا به خون رسیدند، یکی از آن بچهها بعد از دقایقی حالش بههم خورد. حیدر از هوش میرفت و دوباره بهوش میآمد وقتی بهوش میآمد صداش از شدت درد بلند میشد و داد میزد. بچهها....
🌷بچهها یک حوله توی دهنش گذاشته بودند که فریادش بالاتر نرود که مبادا بعثیها بشنوند. بالأخره وقتی خونها رو پاک کردند استخوانهای نوک پاش پیدا شد. دکتر گفت: بچهها دعا کنید میخوام حیدر را عمل کنم. بچهها دست به دعا شدند چه دعایی بود آن شب چه عظمالبلایی میخواندند همه از خلوص دل دعا میکردند. دکتر جلو آمد یک تیغ ژیلت و یک انبردست در دست داشت تنها ابزار عمل دکتر اینا بودند نه داروی بیهوشی نه مواد ضد عفونی. دکتر دوباره رو به بچهها کرد و یواش گفت: بچهها دعا کنید حیدر شهید نشه. ما تازه متوجه شدیم دکتر مجید انبردست داره گویا وقتی یکبار او را بیرون میبرند از یک آیفا ۱، یک انبردست روغنی برمیدارد.
🌷با انبر دست تکه تکه از استخوانها را میچید صدای شکستن استخوانها میآمد حیدر از شدت درد بیهوش شده بود. آنقدر از استخوانها چید تا استخوانهای عفونتدار و سیاه شده به انتها رسیدند. بعد با تیغ، تیزیهای سر استخوانها را تراشید. وقتی تمام شد دو طرف پوست پا را گرفت و کشید تا به هم رسیدند سپس با سوزن معمولی و نخ قرقره پوست را دوخت بعد دستش رو بلند کرد و گفت: خدایا ما اینقدر تونستیم. واقعاً بچهها اون شب عنایت خدا را به چشم دیدند حیدر بزودی خوب شد و حتی از ما زودتر به آسایشگاه رفت.
#راوی: آزاده سرافراز علی بخشیزاده
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_پاسداره؟!
🌷از آنجا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمیتوانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را میپرسید، یکی از این سئوالها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟
🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقتها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما میگفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آنها اسیر شوید، بیدرنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروحها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور هادی بابایی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#میشه_فوتبالیست_شد_و_شهید_شد!
#میشه_هم....
🌷سید اهل فوتبال حرفهای بود؛ اما کاملاً سیاسی بود. در جوانی، عضو رسمی گروه ابومسلم خراسان بود. در یکی از مسابقات، گروهشان مقام اول را کسب کرد و قرار شد که از طرف رضا پهلوی ولیعهد شاه، مورد تقدیر قرار بگیرند. روز تقدیر، وقتی پهلوی خواسته بود با او دست دهد، دستانش را پشت سرش قرار داده بود و با او دست نداده بود.
🌷....موقع انداختن مدال به گردن هم اجازه نداده بود. خودش مدال را گرفته و به گردنش انداخته بود. برخی از بازیکنان هم از او تقلید کرده بودند. روز بعد برخی مجلات ورزشی عکس سید را منتشر کرده بودند.
🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید سید محمدتقی رضوی
#راوی: خانم سیدآبادی همسر گرامی شهید
📚 کتاب "سیرت رضوانی" (زندگینامه و خاطرات سردار جهادگر شهید محمدتقی رضوی)
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اعلامیهاش_را_خودش_نوشت!
🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همهی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطیام شیخ یونس رفتم. بعد از احوالپرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیهای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را میداد....
🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت.
🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلولههای نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازهی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیهای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دیگر_نیازی_به_آب_نبود.
🌷در کانکسهای مقر انرژی اتمی مستقر بودیم. شب غرق خواب بودم. حسن برخورداری؛ فرومانده گروهان برنامه برایمان داشت. بیسروصدا بیدارم کرد. با شهید حسن رنجبر و محمد زلفی آمدیم سمت دستشوییها تا آبی به سروصورتمان بزنیم و خوابمان بپرد.
🌷شبح لاغری با آستینها و پاچههای بالاآمده، از دستشویی آمد بیرون. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد از کنارمان گذشت. اردستانی بود. با گذاشتن پایم در دستشوییها، خواب ازسرم پرید. دیگر نیازی به آب نبود. کف گلآلود دستشوییها را برقانداخته بود. ساعت، سه ساعت مانده به اذان صبح بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسینعلی عرب اردستانی و شهید معزز حسن رنجبر
#راوی: رزمنده دلاور حاج حسین یکتا
📚 کتاب "مربعهای قرمز"، (خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا)
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دیگر_نیازی_به_آب_نبود.
🌷در کانکسهای مقر انرژی اتمی مستقر بودیم. شب غرق خواب بودم. حسن برخورداری؛ فرومانده گروهان برنامه برایمان داشت. بیسروصدا بیدارم کرد. با شهید حسن رنجبر و محمد زلفی آمدیم سمت دستشوییها تا آبی به سروصورتمان بزنیم و خوابمان بپرد.
🌷شبح لاغری با آستینها و پاچههای بالاآمده، از دستشویی آمد بیرون. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد از کنارمان گذشت. اردستانی بود. با گذاشتن پایم در دستشوییها، خواب ازسرم پرید. دیگر نیازی به آب نبود. کف گلآلود دستشوییها را برقانداخته بود. ساعت، سه ساعت مانده به اذان صبح بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسینعلی عرب اردستانی و شهید معزز حسن رنجبر
#راوی: رزمنده دلاور حاج حسین یکتا
📚 کتاب "مربعهای قرمز"، (خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا)
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_پاسداره؟!
🌷از آنجا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمیتوانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را میپرسید، یکی از این سئوالها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟
🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقتها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما میگفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آنها اسیر شوید، بیدرنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروحها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور هادی بابایی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#به_شرط_بهشت
🌷بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیرى مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهورى اسلامى که معمولاً کارهاى اعزام به جبههمان را آنجا انجام میدادیم، رفتیم. من براى انجام کارى به یکى از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینى رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتى پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالى برود. فکر کردم هنوز تسویه حساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد.
🌷(به نیروهاى بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢۴٠٠ تومان یعنى روزى ٨٠ تومان پرداخت میشد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایى که به شهر میرفتند، براى امور شخصى و خرید مایحتاج خود، هزینه میکردند.) در امور مالى، «سعید» مبلغ ۴٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم:...
🌷ازش پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینى اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولى به دلیلى پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویهحساب گرفتم. در نتیجه، حقوقى که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو به حساب سپاه برگردوندم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید سعید امیری مقدم (شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ سپاه)
#راوی: رزمنده دلاور سعید زاغری، دوست و همرزم شهید
📚 کتاب "به شرط بهشت"
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#به_شرط_بهشت
🌷بعد از عملیات والفجر ٨، تهران بودیم. یک روز با سید سعید امیرى مقدم، به پایگاه مقداد سپاه پاسداران در میدان جمهورى اسلامى که معمولاً کارهاى اعزام به جبههمان را آنجا انجام میدادیم، رفتیم. من براى انجام کارى به یکى از واحدها رفتم و سعید هم به واحد کارگزینى رفت. من زودتر کارم انجام شد و وقتى پیش سعید رفتم گفت باید به امور مالى برود. فکر کردم هنوز تسویه حساب نکرده و قصد دارد حقوقش را بگیرد.
🌷(به نیروهاى بسیج، بابت حضور در منطقه، ماهیانه ٢۴٠٠ تومان یعنى روزى ٨٠ تومان پرداخت میشد. البته اکثراً این مبلغ را در همان منطقه و روزهایى که به شهر میرفتند، براى امور شخصى و خرید مایحتاج خود، هزینه میکردند.) در امور مالى، «سعید» مبلغ ۴٠٠ تومان، پرداخت کرد و رسید را دریافت کرد. ازش پرسیدم:...
🌷ازش پرسیدم: «جریان چیه؟» گفت: «بعد از عملیات، پایان حضورم در گردان رو به مسئول کارگزینى اعلام کردم و گفتم دیگه بنا ندارم در منطقه و گردان بمونم ولى به دلیلى پنج روز در پادگان دوکوهه موندم و دیرتر نامه تسویهحساب گرفتم. در نتیجه، حقوقى که به من دادند، پنج روزش رو در خدمت گردان و سپاه نبودم، حقوق اون پنج روز رو به حساب سپاه برگردوندم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید سعید امیری مقدم (شهید راوی مرکز اسناد و تحقیقات جنگ سپاه)
#راوی: رزمنده دلاور سعید زاغری، دوست و همرزم شهید
📚 کتاب "به شرط بهشت"
┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_پاسداره؟!
🌷از آنجا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمیتوانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را میپرسید، یکی از این سئوالها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟
🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقتها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما میگفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آنها اسیر شوید، بیدرنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروحها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور هادی بابایی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#قساوت_تجزیهطلبها!!
🌷بعد از انقلاب هر گوشه کناری ضدانقلاب و منافقی مانند قارچ سر درمیآورد. از خلق مسلمان حمیدیه و شادگان بگیر تا قشقاییهای شیراز و کوموله و دموکرات در کردستان. هرجا هم منافقی بود، صفرعلی را آنجا پیدا میکردی. با بلندشدن حزب کومله و دموکرات در کردستان در اهواز نماند با وجود مخالفت شدید خانواده با اولین گروه اعزامی از اهواز به فرماندهی جانباز محمدرضا بلالی که اسم گروه اعزامی نیز به اسم ایشان شناخته شد خود را به کردستان رساند.
🌷همان روزها، تازه برایش به خواستگاری رفته بودم. اتاقی را برایش رنگآمیزی کردم و درحال جاروکشیدن بودم که در چارچوب در اتاق دیدمش گفتم: صفرعلی قبل اینکه دیوارها دوباره باد کنن و خراب بشن دست زنت رو بگیر و بیار که این دیوارها عکسات رو خراب نکنن. خندید و گفت: تا این انقلاب سروسامان نگیره سروسامان نمیخوام. این را گفت و رفت. صدام شروع به بمباران بیست و چهار متری کرده بود. از پاوه تماس گرفت و گفت مراقب خودمان باشیم خبر عملیات همان شب را نیز داد، خداحافظی کردیم.
🌷فردا در عملیات بچههای بلالی محاصره شدند با استراتژی خاصی سه نفر از بچهها یعنی صفرعلی و ابراهیم جمالی و چهارمحالی راه را برای عقبنشینی بچهها باز کردند اما خودشان نتوانستند برگردند. بعد از مدتی به دلیل خستگی و ضعف زیاد به خانهای در یکی از روستاها پناه میبرند اما آنها شهید صفرعلی لاری زاده و شهید جمالی را به ازای ۲۰۰۰ تومان پول به حزب دموکرات تحویل دادند. صفرعلی ۱۱ ماه اسیر بود. تمام این مدت را شکنجه شد و از او برای ساخت زندانشان بیگاری کشیدند.
🌷آخر سر دموکراتها ۴ بار به او اماننامه دادند، اما صفرعلی همهشان را رد کرد، حتی وقتی به او گفتند از امام برائت بجو و فحاشی کن قبول نکرد و زجر بریدن زبان را به جان خرید و سپس به طرز وحشیانهای بینی و سرش را بریدند و سوزاندند. ۸ تیرماه ۱۳۶۰ جسدش را در جادهای پیدا کردند. بعد از دیدن جنازهاش دچار فراموشی شدم. تا مدتها فراموشی داشتم و به مرور حافظهام را بدست آوردم هنوز هم لباس سبز پاسداران حالم را دگرگون میکند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز صفرعلی لاری زاده و شهید معزز ابراهیم جمالی
#راوی: خانم کبری لاری زاده، خواهر گرامی شهید
❌️❌️ حواسمون هست! تجزیهطلبها
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اذان_سيصد_نفرى!
🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانهى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آنهايى كه در محاصره به سر میبردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آنها میکرد، پررو شده بودند! بچههاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اينكه به بعثىها بفهمانند كه از آتش تهيه آنها هراسى ندارند؛ دسته جمعى....
🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز میرفتند و با صداى بلند اذان میگفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند میشد، عراقیها مثل موش به داخل سوراخهاى سنگر میخزيدند. اينجا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را میتواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است.
#راوی: رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى فارسى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اگر_اینها_نبودند!!!!
🌷....هفتم مهر عراقیها آمدند سمت پادگان دژ. ابتدا نتوانستیم جلوشان را بگیریم. خانههای سازمانی ما کنار پادگان بود و افتاده بود دست عراقیها. از دور میدیدیم که میروند داخل خانهها. هر ساختمان پنج طبقه بود و هر آپارتمان حدود صدوچهل متر میشد. مثل لشکر مورچهها صف کشیده بودند و همه وسایل خانهها را بیرون میآوردند. هر چیزی هم که زورشان نمیرسید، از بالکنها پرت میکردند پایین.
🌷از دور میدیدیم که تلویزیون و چرخ خیاطی و پلوپز روی سرشان گذاشتهاند و خوشحال میبرند سمت تانکهاشان. طاقت نیاوردم. توپ را تنظیم کردم و زدم. خورد توی صفشان. چند تا گلوله که زدیم، دست از دزدی برداشتند. بعد از چند ساعت تانکهای لشکر زرهی اهواز رسیدند. دوتایشان را پشت صابونسازی، توی نخلستان زده بودند. اما همانها که آمدند، همراه با توپهای خودمان، توانستیم عراقیها را به عقب برانیم.
🌷عراقیها که رفتند، رفتیم سراغ خانهها. بیانصافها تا توانسته بودند، برده بودند. یا خراب کرده بودند. وسط فرش دوازده متری دستباف کاشان مدفوع کرده بودند. دیگر نمیشد فرش را کاری کرد. از بالکن انداختیمش پایین و آتشش زدیم. هنوز فرش داشت میسوخت که یکی دواندوان آمد. داد میزد و کمک میخواست. عراقیها یکی از سربازهای پادگان را اسیر گرفته بودند.
🌷با سیم تلفن صحرایی، دستها و پاهایش را بسته بودند و از طبقه پنجم، از پا آویزانش کرده بودند. میخواستند از یک سرباز عادی، اطلاعات بگیرند. بعد از حمله ما رفته بودند و سرباز آویزان مانده بود. هنوز زنده بود. هر جور بود آوردیمش پایین. سیم تلفن، پایش را بریده و به استخوانش رسیده بود. آنقدر آویزان مانده بود که نای حرف زدن نداشت. همه خون تنش در سرش جمع شده بود....
#راوی: رزمنده دلاور عبدالله صالحی
کپی با ذکر صلوات📿🪴
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#جواب_قاطع_اسیر_ایرانی_به_خبرنگار_فرانسوی!
🌷من را به همراه سه نفر از بچههای روستاهای تبریز و مشهد با لباسهای رزمندگیمان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بینالمللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثیها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن!
🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچهها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچهها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجابتان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمیکند؛ درحالیکه تمام ژنرالها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود.
🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانیها به ملت عراق میگویید کافر؟ تمام چشمها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همهی خبرنگاران گفتم: ایران هیچوقت نمیگوید ملت عراق کافر است، آنها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق میجنگیم و آنها کافر هستند.
#راوی: آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#این_پاسداره؟!
🌷از آنجا که منطقه عملیاتی کربلای ١٠ کوهستانی بود و برای حمل مجروحان نمیتوانستیم از ماشین یا آمبولانس استفاده کنیم، برای همین چند تا اسیر عراقی را آورده بودند تا مجروحین را به عقب انتقال دهند. یک روحانی که مسئولیت این اُسرا را بر عهده داشت، مسلط به زبان عربی بود و یک سرباز عراقی هم با این روحانی خیلی رفیق شده بود و از او در رابطه با نیروهای ایرانی سئوالاتی را میپرسید، یکی از این سئوالها این بود: کدامیک از این افراد، پاسدار هستند؟
🌷وقتی آن روحانی، برادر فتاحی را که آن وقتها فرمانده گروهان بود به آن اسیر به عنوان پاسدار نشان داد، اسیر عراقی با تعجب فراوان، گفت: «این پاسداره؟!» وقتی از او سئوال کردیم که چرا متعجب شده است، در جواب گفت: «به ما میگفتند پاسدارها افرادی خشن و خونخوار هستند و اگر شما توسط آنها اسیر شوید، بیدرنگ شما را خواهند کشت!» همه مجروحها با این جمله اسیر عراقی خندیدند و تا مدتی این جمله نقل و نبات محافل ما شده بود.
#راوی: رزمنده دلاور هادی بابایی
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اگر_اینها_نبودند!!!!
🌷....هفتم مهر عراقیها آمدند سمت پادگان دژ. ابتدا نتوانستیم جلوشان را بگیریم. خانههای سازمانی ما کنار پادگان بود و افتاده بود دست عراقیها. از دور میدیدیم که میروند داخل خانهها. هر ساختمان پنج طبقه بود و هر آپارتمان حدود صدوچهل متر میشد. مثل لشکر مورچهها صف کشیده بودند و همه وسایل خانهها را بیرون میآوردند. هر چیزی هم که زورشان نمیرسید، از بالکنها پرت میکردند پایین.
🌷از دور میدیدیم که تلویزیون و چرخ خیاطی و پلوپز روی سرشان گذاشتهاند و خوشحال میبرند سمت تانکهاشان. طاقت نیاوردم. توپ را تنظیم کردم و زدم. خورد توی صفشان. چند تا گلوله که زدیم، دست از دزدی برداشتند. بعد از چند ساعت تانکهای لشکر زرهی اهواز رسیدند. دوتایشان را پشت صابونسازی، توی نخلستان زده بودند. اما همانها که آمدند، همراه با توپهای خودمان، توانستیم عراقیها را به عقب برانیم.
🌷عراقیها که رفتند، رفتیم سراغ خانهها. بیانصافها تا توانسته بودند، برده بودند. یا خراب کرده بودند. وسط فرش دوازده متری دستباف کاشان مدفوع کرده بودند. دیگر نمیشد فرش را کاری کرد. از بالکن انداختیمش پایین و آتشش زدیم. هنوز فرش داشت میسوخت که یکی دواندوان آمد. داد میزد و کمک میخواست. عراقیها یکی از سربازهای پادگان را اسیر گرفته بودند.
🌷با سیم تلفن صحرایی، دستها و پاهایش را بسته بودند و از طبقه پنجم، از پا آویزانش کرده بودند. میخواستند از یک سرباز عادی، اطلاعات بگیرند. بعد از حمله ما رفته بودند و سرباز آویزان مانده بود. هنوز زنده بود. هر جور بود آوردیمش پایین. سیم تلفن، پایش را بریده و به استخوانش رسیده بود. آنقدر آویزان مانده بود که نای حرف زدن نداشت. همه خون تنش در سرش جمع شده بود....
#راوی: رزمنده دلاور عبدالله صالحی
کپی با ذکر صلوات📿🪴
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#طوفان_الحاق
🌷یکی از خاصترین لحظات جنگ، لحظه اِلحاق با لشكر بغل بود، در بيم و دلهره دو طرف به هم نزدیک میشدند، لباس سبز وجه تمایز دو طرف بود. امّا دشمن نیز لباس سبز داشت. در فاصلههای نزدیک که بهم میرسیدند؛ یکی از دو طرف متوجه میشدند كه نیروی مقابل، دشمن است و آن وقت....
🌷و آن وقت طوفانی به پا مىشد و دو طرف بارانی از گلوله را به سمت هم شلیک میکردند، آر.پى.جیها سینه آسمان را میشکافتند و در اطراف منفجر مىشدند. نارنجكهای ۴۰ تكه کوپ کوپ منفجر مىشدند و تيرهاى کلاش و تيربار آهنگ باران را مىنواختند. گلولهها در اطراف بر زمين میخوردند و با صدايى سریع از كنار گوش رد میشدند. دوستانی که بلند نمیشدند و آسمانى میشدند....
🌷آدرنالین خون بالا میزد و هر كس با هر چه دم دستش بود شليك میکرد. هيچكس به فكر فرار نبود! چون میدانستند باید جلوى دشمن را بگيرند. ایستادن، خون میخواست و شهدا با خون خود پاى ایستادگی را مُهر میکردند.
#راوى: رزمنده دلاور علی ملاشاهی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#آن_گلوله_ى_توپ....
🌷حاج اسکندر خیلی شجاع بود و سر نترسی داشت. با اینکه نیروی تدارکات بود و کار و وظایفش به خط اول ارتباطی پیدا نمی کرد، اما عملیات که می شد همیشه قدم به قدم در خط اول نبرد می رفت و کارهای تدارکاتی اش را در همان خط اول انجام می داد. قبل از کربلای ٥ بود، آمد پیش من، گفت: حاج قاسم من دیگه نمی خواهم در تدارکات باشم، من را بفرستید در گردان. گفتم: یعنی چه؟! کسی نمی تواند کار تو را انجام بدهد!
🌷دیدم حالش بهم ریخت. حال غریبی داشت. ناآرام بود، بی تابی می کرد. اشک می ریخت و می گفت: من می خواهم برم گردان! کار حاج اسکندر در تدارکات منحصر به فرد بود. کسی جز خودش از عهده آن بر نمی آمد. همچنین قبل از عملیات تعدادی از فرمانده گردان ها درخواست داده بودند تا حاج اسکندر رابط گردان ها با تدارکات باشد و آنها دیگر مستقیماً با تدارکات ارتباطی نداشته باشند.
🌷....از طرف دیگر حاج اسکندر چهل سال سن داشت و چشم هایش کم سو شده و دیگر چابکی یک جوان عملیاتی را نداشت. همه اینها باعث می شد که اجازه ندهم اسلحه دست بگیرد و با گردان ها پیش برود. هرجور بود آرامش کردم و گفتم: حاجی من اجازه نمی دهم شما با گردان بروید. وقتی دید حرف من یکی است و راضی نمی شوم، گفت: پس اجازه بدهید کاری بکنم. گفتم چه کار؟ گفت:....
🌷....گفت: چون در این عملیات بین ما و دشمن کانال ماهی است و یکی، دو روز اول عملیات امکان انتقال ماشین هاى تدارکات نیست، من چند نفر از طایفه بندی هندل را با خودم ببرم ماشین های جا مانده عراقی ها را راه بیاندازیم، تدارکات عراقی ها را هم جمع کنیم و بلافاصله کار تدارک رزمنده [ها] را از همان جا شروع کنیم! دیدم این جور راضی می شود. گفتم: سخته ولی شدنی هست. اما با من هماهنگ باش.
🌷خلاصه رفت تا طرحش را عملیاتی کند. تا قبل از عملیات چند باری آمد و گزارش داد که چه کار کرده است. ده نفر راننده آماده کرده بود. کسانی که می توانستند هر ماشینی را بدون کلید روشن کنند. شب عملیات شد. حاج اسکندر یک بی سیمچی خواست تا در ارتباط باشد. رمز عملیات که گفته شد، پشت بی سیم گفت: با خط شکن ها برم؟ گفتم: نه! رفت تا نقطه رهایی. گفت: برم. گفتم: نه، شما برو سمت اسکله، جایی که بچه ها از قایق پیاده می شن، کمک کن بچه ها از قایق ها پیاده بشن. چک کن، کسی اسلحه اش در آب نیافته و بی مشکل پیاده بشن.
🌷دوباره بی سیم زد من کنار اسکله هستم، همه نیروها پیاده شدند، همه رفتند. گفتم: خیلی خوب، حالا برو! با یه حالت خاصی گفت: من دیگه رفتم، خداحافظ. این آخرین جمله ای بود که پشت بی سیم گفت، یکی دو دقیقه بعد بود که آن گلوله ى توپ آمد....
🌹خاطره اى به ياد شهيد حاج اسكندر اسكندرى
#راوی: رزمنده دلاور سردار قاسم سلطان آبادى
┄┄❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از شهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#گمنام
🌷مادر یکی از شهدای مفقود الاثر به مشهد مقدس مشرف مى شود و از محضر امام هشتم (علیه السلام) تقاضا میکند که فرزندش برگردد پس از توسل؛ همان شب خواب مى بيند نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است.
🌷بلافاصله با شیراز تماس تلفنی مى گيرد؛ به ایشان می گويند: بلی فرزندت پیدا شده و هم اکنون او را آورده اند. آن عزیز یک غوّاص بود که پیکرش در ساحل اروند رود پیدا شد.
🌷ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم، باید دوباره آن ها را جستجو کنیم، بیابیم ....
📚 کرامات شهدا، صفحه ٣٣
#راوی: سردار باقرزاده
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫