هدایت شده از مهدی جان💚عزیز زهرا ❤️
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نظامے امنیت 💠
زیارت امام حسین (علیه السلام)
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را دفع میکند و زیارت کردن امام حسین علیه السلام بر هر مومنی که اقرار به امامت او از جانب خدا داشته باشد، واجب است.
🔹امام محمد باقر علیهالسلام
📚تهذیبالاحکام،ج۶،ص۴۲
#امام_باقر | #امام_حسین | #کربلا
جانم علی✨❤️🕊
🔻تنهامنجی موعود🔻
@t_sardar
✨❇️✨
اللهم عجل لولیک الفرج
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از مهدی جان💚عزیز زهرا ❤️
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نظامے امنیت 💠
زیارت امام حسین (علیه السلام)
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را دفع میکند و زیارت کردن امام حسین علیه السلام بر هر مومنی که اقرار به امامت او از جانب خدا داشته باشد، واجب است.
🔹امام محمد باقر علیهالسلام
📚تهذیبالاحکام،ج۶،ص۴۲
#امام_باقر | #امام_حسین | #کربلا
جانم علی✨❤️🕊
🔻تنهامنجی موعود🔻
@t_sardar
✨❇️✨
اللهم عجل لولیک الفرج
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹
هدایت شده از شهید
✍ #زندگینامه_شهید
🌷 #جانعلی_جعفری روز یکم فروردین ۱۳۴۰ روستای «چمندان» شهرستان «لاهیجان» متولد شد. از کودکی همیشه روحیۀ پر شور و عشق وافری نسبت به #مسائل_دینی داشت. تحصیلات ابتدایی را در روستای محل تولدش و تحصیلات راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان لاهیجان با موفقیت چشمگیری سپری کرد و توانست با کسب #رتبۀ_اول، موفق به اخذ دیپلم شود. پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان در آزمون ورودی دانشگاه سراسری شرکت کرد و موفق به تحصیل در #رشتۀ_دامپروریِ دانشگاه گیلان شد.
وی از سال ۱۳۵۵ وارد عرصۀ مبارزات سیاسی شد. در میان دوستانش به تبلیغ و ترویج فرهنگ غنی اسلام پرداخت با توزیع رساله امام خمینی (ره) و کتابهای شهید مطهری و شرکت در تجمعات و راهپیماییها، ضدیت خود را با #خاندان_پهلوی آشکار کرد.
سعه صدر جانعلی قابل توجه بود و با مشکلات #صبورانه برخورد میکرد. کتابهایی که از درآمد شخصی خود تهیه میکرد بهطور رایگان در اختیار جوانان قرار میداد.
جعفری یکی از استوانههای مبارزه بود و هیچگاه سختی او را از پای در نمیآورد؛ وابستگان رژیم منحط پهلوی در شهرستان «لاهیجان» جانعلی را خوب شناخته بودند، به طوری که در یکی از راهپیماییها او را دستگیر کردند و در یکی از زندانهای رشت محبوس کردند و بعد از یک هفته شکنجه به دلیل نداشتن شرایط #سنی_قانونی از زندان آزادکردند؛ رژیم پهلوی تصور میکرد با این حرکت غیر انسانی میتواند او را از حرکت اصلی خود باز دارد. بعد از آزادی با ارادۀ قویتر این حرکت را دنبال کرد تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) در ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ به پیروزی رسید.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با ورود #گروهکهای_منحرف در دانشگاهها با احساس مسئولیت بیشتری به مبارزه با آنها پرداخت.
در سال ۱۳۵۹ با تعطیلی موقت دانشگاهها به دلیل انقلاب فرهنگی برای خدمت به میهن اسلامی در واحد فرهنگی جهاد سازندگی لاهیجان مشغول به فعالیت شد. پس از مدتی احساس کرد گروهکهای منحرف در بعضی مدارس نفوذ کردهاند و سعی در تخریب افکار دانش آموزان دارند، بر حسب وظیفه و بهمنظور روشن نمودن چهرههای ناپاک و افکار نادرست گروهکهای منحرف، همکاری خود را با آموزش و پرورش شهرستانهای «لاهیجان» و «آستانه اشرفیه» آغاز کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی شهید جعفری بارها عازم جبهه شد. تعداد زیادی از جوانان خصوصاً دانش آموزان هنرستان فنی لاهیجان نیز هم صف او شدند.
وی در سال ۱۳۶۲ پس از بازگشت از جبهه، به دلیل نیاز جامعه به عنوان #مسئول_پرسنلی_سپاه پاسداران وارد سپاه لاهیجان شد و مدتی بعد به عنوان فرمانده سپاه سیاهکل مشغول خدمت شد. در اوایل سال ۱۳۶۳ تدریس در کلاسهای عقیدتی واحد آموزش سپاه ناحیه منطقه ۳ گیلان و مازندران در چالوس را قبول کرد؛ اما از آنجاییکه علاقۀ زیادی به ادامه تحصیل در #معارف_اسلامی و #اصول داشت، به حوزۀ علمیه قم رفت.
سرانجام در ۶ بهمن ۱۳۶۵ در عملیات تکمیلی کربلای ۵ در خط مقدم حاضر شد و پس از پیشروی زیاد و آزاد کردن اکثر هدفهای مورد نظر و به هلاکت رساندن تعداد بی شماری از نیروهای دشمن بعثی، بر اثر #حملات_شیمیایی به شهادت رسید.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
هدایت شده از شهید
✍ #گزیده_ای_از_وصیت_نامه_شهید_کامران_تاجیک
🌷من هیچ گونه وصیتی ندارم زیرا نه مال دنیا علاقه ای دارم و نه چیزی دارم که آن را به کسی ببخشم فقط از پدر و مادر عزیزم #حلالیت می خواهم که مرا ببخشند که #فشار_قبرم کمتر شود از خداوند متعال طلب عفو بخش می کنم و از او می خواهم که تا زمانی که زنده ام گناهان مرا ببخشد دلم می خواست بیشتر بنویسم ولی چه کنم که یک شور دیگری در دلم هست که زبانم از گفتن آن #الکن است.🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شھید_اسماعیل_دقایقی
#صفــ۶۷ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب 👇👇
شهيد والا مقام
🌷نادر مهدوی🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شھید_اسماعیل_دقایقی
#صفــ۶۷ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
رفاقت با شهدا.mp3
926.7K
🌹هر کدومتون یک رفیق شهید داشته باشید
👌سخنان زیبای
#استاد_رائفی_پور
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از بسم الله الرحمن الرحیم بنیامین
🔻کتاب بی آرام
به روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت پنجم:
توی کوپه با حاج آقا و حاج خانم میان سالی هم سفر شدیم حاج آقا پیش نماز مسجدی در مشهد بود. از اسماعیل خوشش آمده بود و میگفت: «مث اولادم خاطرت رو می خوام. پسر نداشته ام. الان هم باید بیایید خونه ما.» هر چه اسماعیل میگفت: «نه» حاج آقا و حاج خانم میگفتند: «چرا نه! پسر ما بیاد مشهد و بره مسافرخونه جا بگیره» تنها زندگی میکردند. دخترهایشان را عروس کرده و سر خانه و زندگی خودشان بودند. یکی از اتاق هایشان را به ما دادند. حاج خانم وقت ناهار برایمان وعده ظهر می چید و وقت شام غذای دیگری می آورد. آن قدر شرمنده مان کردند که مانده بودیم چرا قصد ده روزه کرده ایم. وقت خداحافظی هم ما را مدیون کردند که هر بار به مشهد سفر کردیم حتماً به خانه آنها برویم. آن ده روز انگار هیچ نگرانی نداشتم.
وقتی از توی بازار عبور میکردیم تا به حرم برویم، و هیچ اثری از جنگ نمی دیدم، دلم قرص می شد که جنگ به زودی از جنوب کشور می رود و ما هم می توانیم بدون دغدغه زندگی کنیم. وقتی با اسماعیل به زیارت می رفتم، انگار دنیا مالِ من بود. سفر مشهد که اولین سفر مشترک ما بود به شیرینی عسل گذشت؛ دقیقاً همان که میگویند ماه عسل.
مدتی بعد، خانواده حاج خانم به اهواز آمدند و ماندگار شدند.
دیگر فشارهای "از اهواز برو" از روی من برداشته شد. بعد از عملیات طریق القدس، رزمنده ها برگشتند اما خبری از امیر نبود. حاج خانم مدام میرفت به خانه خانواده پاژنگی و می پرسید که آیا از امیر خبر دارند و آن ها هم میگفتند هیچ خبری نداریم. زنگ خانه که به صدا در می آمد، دلمان می ریخت. میگفتیم حتماً خبر شهادت برایمان آورده اند! همان روزها نسرین خانم به آلمان رفت. بعد از یک دوره طولانی درمان، در بیمارستان مصطفی خمینی و سوانح سوختگی تهران، مدام میگفت: "صورتم میخاره" میگفتند استخوانهای زیر گونه اش عفونت کرده است. نسرین خانم خبر داد که در آلمان می خواهند برایش فک و دندان مصنوعی بگذارند.
پنج ماه از بارداری ام میگذشت و چهل روز بود از امیر بی خبر بودیم که پیکر بدون سر و دست او را آوردند. شهادت پسر هفده ساله همه ما را داغ دار کرد. آمدن پیکر بدون سر پسر شوخ و شنگ خانواده کم دردی نبود. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم به این زودی از دستمان برود. طفلک امیر او را به خاطر قد و بالایش برای شلیک آرپی جی انتخاب کرده بودند. حاج خانم هر دو پایش را توی یک کفش کرد که خودش پیکر امیر را دفن کند. پارچه روی پیکر شهید را کنار زد، شریانهای دلمه بسته اش را بوسید و بعد او را به خاک سپرد. همه مانده بودند که این زن چه قدرتی دارد!
( پیکر شهید سر نداشت. دوروبری ها تلاش میکردند مادر شهید پیکر را نبیند. اما ایشان اصرار داشت که فرزندش را ببیند. صحنه دلخراشی بود اما واکنش ایشان که برگردن بدون سر پسر شهیدش بوسه زد و او را به خاک سپرد چنان تأثیرگذار بود که بعد از آن نام فرجوانی را در اهواز بر سر زبانها انداخت. صادق آهنگران در این باره در خاطراتش گفته است "این صحنه را برای حبیب الله معلمی شاعر تعریف کردم و او نوحه ای سرود که من خواندم، "بیا ای مهربان مادر"، یا "ای قهرمان پرور که در صحرای خوزستان" )
وقتی پیکر امیر را تشییع میکردیم، حاج خانم تا بهشت آباد سخنرانی کرد و غم به دلش راه نداد که دشمن شاد نشود. شهادت پسر کوچک خانواده انگار وظیفه اسماعیل را سنگین کرده بود. موتور خدابیامرز امیر را سوار شد و دنبال کارهای مراسم کفن و دفن و برنامه های دیگر بود. مراسم ختم در حسینیه اعظم برگزار شد. مردم از دور و نزدیک آمده بودند و شلوغ بود. بعد از ختم، اسماعیل گفت: «تو با مامان اینا برو خونه میبینمت.» گفتم: «نه، من با تو می آم.» گفت: "تو با این وضعیتت چطور میخوای با موتور بیایی» گفتم: «نمی دونم ولی این رو میدونم که فقط با خودت میآم" حاج خانم ناراحت شد و گفت: «هوا سرده به فکر خودت نیستی به فکر بچه باش!» جفت پایم را توی یک کفش کردم که من با اسماعیل بر می گردم. دل مهربان پسر عمه باز هم با من همراه شد.
خیلی از حسینیه دور نشده بودیم که موتور قارقاری کرد بعد انگار یک نفر من را گرفت و پیچاند و پرت کرد روی زمین.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫