از قول آقای خادم الحسینی
دوست شهید صیاد شیرازی:
✅ شهید صیادشیرازی،
سپرده بود که برای فرزندش کتابی تهیه کنند.
گفت که بچه ها باماشین خودم بروند.
✅ آقای خادم الحسینی میگوید باخودم فکر کردم اسراف هست ماشین آقای صیاد را راه بیندازم.
بچه ها که دارند میروند بیرون، میگم که کتاب را تهیه کنند.
بالاخره به همین صورت کتاب تهیه شد و تقدیم شهید کردم.
✅ شهید کتاب را گرفت و ورق زد.
بعد گفت: "با ماشین خودم رفتید دیگه؟"
گفتم: "نه بچه ها می آمدند کتاب را خریدند آوردند."
✅ یکدفعه کتاب را بست.
و با صدای بلندگفت:"مگه نگفتم با ماشین خودم بروید.
میخواهی مرا جهنمی کنی؟"
سرم را انداختم پایین وحرفی نزدم.
از پشت میزش بلند وشد گفت:
" به بچه ها بگو حساب کنند
ماشین چه مدت بیرون بوده،
چه قدر بنزین به ماشین میزنند.
خودت هزینه اش را با نرخ بیرون حساب کن بعد بیا تا پولش را بدهم ببر به حساب نیرو"
گفتم: چشم
به نقل از مجموعه کتاب:
"خدا میخواست زنده بمانی.
کتاب شهید صیاد شیرازی.
انتشارات روایت فتح.
صفحه۲۲۷"
شادی روح همه مومنین صلوات🌹
@haghnab
