#سیره_شهدا 🖤🍃
یک دفترچه یادداشت کوچک داشت ، همیشه همراهش بود و به کسی نشان نمی داد .
یک بار یواشکی دفترچه را برداشتم تا ببینیم چی نوشته !؟
در آن کارهای روزانه اش را نوشته بود ، سر چه کسی داد زده ! ، چه کسی را ناراحت کرده ! ، به چه کسی بدهکاره ! و....
همه را نوشته بود ریز و درشت ، نوشته بود تا یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند.....
#شهیدمحمدعلی_رهنمون
📕 امام سجاد و شهدا ، ص25
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
Shab08Moharram1397[08].mp3
11.66M
🎙فتاده در دل صحرا یلی هم نام حیدر ( #واحد)
🎤 حاج #میثم_مطیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع🍃
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
💔
اگر به این باور بِرِسي کـه
ایــن چادر همان چادریست
که پشت دَر سوخت ؛
ولي از سَرِ
حضرت زهرا (سـ) نَیُفتاد...
هًٍرًٍگٍزً ٍ از سَرَتْ شُـــلْ نمي شود...
.
.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📝 سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه...!
👤 خاطره همرزم شهید ابراهیم هادی
🖇 طرح #خودسازی چهل روزه ی #چشم_ها_را_باید_شست
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
#وصیت_شهید 🌺🍃
قسم می خورم ،
تا روز وصل به کربلاییان ، از پای ننشینم.....
#شهیدعبدالله_قره_نگین
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #پــنــجــاه و ســوم
من_روشنک چی شده اینقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...
جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چ کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تاحالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلاتو جمع کن.
-ها !چی؟؟؟!
لبخندی زد و گفت:
-برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری مارو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!!
-وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟
-فردا بعد از ظهر راه میفتن.
-وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره.
لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست.
روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام ک طلبیده شدی پیش شهدا.
گریم گرفت.
-روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت...
-عزیزم...گریه نکن...
اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم:
-مرسی بخاطر همه چیز.
-از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم.
لبخندی زدم و گفت:
حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم.
ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.
بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.
دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه...
خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...
ادامه دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
💓🍀نماز خواندن وقت خداست....
ان را به دیگران ندهیم. シ ✌
#حَےِعَلیْالَصلاة 🌱