eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
به دکتر گفتم همهٔ داروهایم را میخورم اما تأثیری ندارد ... دکتر پاسخ داد: آیا داروهایت را سر وقت میخوری؟ و من تازه متوجه شدم چرا نمازهایم تأثیر ندارد ... 🍃 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
مادرها می فهمن فقط...!😢 خیلی سخته آدم استخونی رو که تو وجود خودش یه روز شکل گرفت و بهش شیر داد وبزرگش کرد دوباره بعد سالها به آغوش بکشه...😔😭 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
وصیت می ڪنم مرا در روضہ الشهـیدین (گلزار شهـدای حزبالله) دفن ڪنید و تا وقتی ساخت حرمِ ائمہ بقیع (؏) انجام نشده سنگ قبر روی قبرم نگذارید #شهيد_حزب‌الله_لبنان #مجاهد_محمدعلی_الرباعی #لاننسی_هدم_البقیع @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد ❣
{لذٺ‌زندگےبهـ بندگے ولذٺ‌بندگےبا 👈شهادٺ👉 کامل‌مےشود. . لایق‌نبودنـ معنےاش تلاش‌نکردن‌نیسٺ🙅♂ #تلاش_کنیم شاید"لایق"شدیم...} #مدافعین حرم و حجاب @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃☘ 👨✌️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃☘ #پروفایل #دخترونه👩✌️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💢 در اینستاگرام هم از ما حمایت کنید❤️💐 آدرس صفحه ما👇👇👇 https://www.instagram.com/shahadat_dahe_haftad_
#تیر_بانوی_قهرمان_تیراندازی_جهان_بر_قلب_مخالفان_حجاب❤️😍 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#تیر_بانوی_قهرمان_تیراندازی_جهان_بر_قلب_مخالفان_حجاب❤️😍 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هف
... . . . 🏆 تیرِ بانوی قهرمان جهان تیراندازی بر قلب مخالفان حجاب/ الهه احمدی: در عمل جواب «حجاب محدودیت است» را دادیم . . 🔹الهه احمدی، نخستین بانوی ایرانی صدرنشین جام جهانی تیراندازی: قطعا بانوان قهرمانی که بر روی سکوی قهرمانی می‌ایستند جواب محکمی می‌دهند به هر حرفی که از دهن هر کسی در داخل و خارج از کشور زده می‌شود مبنی بر اینکه حجاب محدودیت است. . 🔹ما حرف‌هایمان را با عمل ثابت کردیم و باید از امثال «مسیح علی‌نژاد» پرسید که اگر حجاب مانع است پس چرا بانوان فوتسالیست قهرمان آسیا شدند و چرا این همه بانوی ایرانی بر روی سکوی قهرمانی می‌ایستند؟ . 🔹در دوران ورزشی‌ام از حضرت زهرا و اهل بیت‌شان مدد می‌گیرم و قلبم را به آن‌ها می‌سپارم. خداراشکر می‌کنم که به عنوان یک مسلمان تیراندازی می‌کنم. . 🔺برای من خیلی خوشایند بود که توانستم اولین زنی باشم که در ایران رنکینگ اول جهان را گرفته ولی جای یک گلگی کوچکی است که این افتخار برای هیچ کسی مهم نبود و گویا هیچ اتفاقی نیافتاده که یک بانوی ایرانی رنکینگ اول جهان شده @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶۱ ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره... نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ... و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ـ ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ... و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ... توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ... ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ... منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ... درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ... توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ... شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ... ـ مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ... ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ... - مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ... چهره اش هنوز گرفته بود ... ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ... منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ... ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۶۲ دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ... اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ... ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... - بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ... ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ... ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ... - سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ... اصلا به روی خودم نمی آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم ... تمام مدت، حرف های سعید توی سرم می پیچید ... و هنوز می ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی خبر باشم ... علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ... تمام ذهنم درگیر بود ... وسط کلاس درس ... بین بچه ها ... وسط فعالیت های فرهنگی ... الهام ... سعید ... مادر ... و آینده زندگی ای که من ... مردش شده بودم ... مامان دوباره رفته بود تهران ... ما و خانواده خاله ... شام خونه دایی محسن دعوت بودیم ... سعید پیش پسرهای خاله بود... از فرصت استفاده کردم و دایی رو کشیدم کنار ... رفتیم تو اتاق ... ـ دایی شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی ... چند؟ ... با حالت خاصی ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... ـ چند یعنی چی؟ ... می خوای همین طوری برش دار ... ـ قربانت دایی ... اگه حساب می کنی برمی دارم ... نمی کنی که هیچ ... نگاهش جدی تر شد ... - خوب اگه می خوای لپ تاپ رو بردار ... دو تاش رو می خواستم بفروشم ... یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم... ولی خوبیش اینه که جایی هم لازم داشته باشی می تونی با خودت ببری ... پولش هم بی تعارف، مهم نیست .. - شخصی نمی خوام ... کلا می خواستم یکی توی خونه داشته باشیم ... ایده لپ تاپ دایی خوب بود ... اما نه از یه جهت ... سعید خیلی راحت می تونست برش داره ... و با دوست هاش برن بیرون ... ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید ... و سعید و خونه بشه ... صداش کردم توی اتاق ... - سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم ... یه نگاه بکن ببین چی داره؟ ... چی کم داره؟ ... میشه شبکه اش کنی یا نه؟ ... کلا می خوایش یا نه؟ ... گل از گلش شکفت ... ـ جدی؟ ... ـ چرا که نه ... مخصوصا وقتی مامان نیست ... رفیق هات رو بیار ... خونه در بست مردونه نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته ... اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید ... سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود ... رفت ... ولی ارزشش رو داشت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه ... حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت ... این یه قدم بود ... و اهداف بزرگ ... گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم ... غذا رو هم مهمون خودم ... یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم ... سعی می کردم تا جایی که بشه ... مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره ... چیزی به روی خودم نمی آوردم ... ولی از درون داغون بودم ... نماز مغرب تموم شده بود ... که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
«هفت سفر عشق» مهریه یک شهید مدافع حرم هفت سفر عشق‌مان پیشنهاد حسن آقا برای مهریه بود. «قم»، «جمکران»، «مشهد»، «سوریه»، «عراق»، «مکه» و «مدینه». حسن آقا در سال‌های ابتدایی زندگی تمام این مهریه را پرداخت کرد. راوی: همسر شهید مدافع حرم «حسن غفاری» @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣