eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تـلنـگــر ‼️ 🔷به"ابن ملجم"میگفتند شیعه ی امیرالمومنین، خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که در خون و رگ من هست... ♦️"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ وقتی وارد قتلگاه شد زانو هایش را بسته بود،از بس که نماز شب خوانده بود زانوهایش پینه شتری بسته بود. 🔷"عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش را که تمام کرد"قُربهً اِلی الله"گفت و اولین تیر را به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشانه رفت ♦️همه ی آنهایی که آمدند کربلا مسلمان و اهل نماز و روزه بودند همگی "قربهً الی الله"گفتند و آمدن برای کشتن "سیدالشهدا"... 🔷"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و آمد برای یاری ابی عبدالله! ♦️"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی آمده بود برای کشتن ابی عبدالله... ⭕️بصیرت نداشته باشیم ، خَسِر الدُّنیا والاخره می شویم...!! @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
دراین شب های قدر یادمان باش.. آقا رضاسنجرانی. شب قدر سال پیش شهادتش را ازخداگرفت و به رفیق های شهیدش پیوست. حالاباحسرت میروم در مزارت و به حال جامانده خودم میگریم. دعایمان کن. @shahadat_dahe_haftad
⚠️تلنگـــــ❗️❗️ـــــر 👈حواست هست به امام زمان"عج" ❌ تصوّرش سخت نیست ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود... ⁉️ پرسيدند: فرمانده! گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟ ابليس جواب داد: امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه! اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد❕❕ ⁉️ پرسيدند: از پرونده های این هفته چه خبر؟ و او پیروزمنــدانه گفت: مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنويد⁉️ 🎗اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🎗 @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد ❣
🔹 #رمضانے ترین شهید علوے راز بیست و یڪ چہ بود سید...؟؟؟ در ۲۱ #رمضان آمد و در ۲۱ #رمضان رفت...💫 #شهید_سید_علے_دوامے #بہ_مناسبت_سالروز_ولادت_شهادت @Shahadat_dahe_haftad
ملتي كه عشق شهادت در دل زن و مرد و كوچك و بزرگش جوش ميزند و براي شهادت، هر يك برديگري سبقت ميگيرد و از شهوات دنيايي و حيواني گريزان بوده و عالم غيب و رفيق اعلي را باور كرده است، با اين خسارت هر چند بزرگ باشد از صحنه خارج نميشوند @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۳۵ پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه ... اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد ... خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ... - مرتیکه زنگ زده میگه ... داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی ... اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم ... یکی نیست بگه ... و حرفش رو خورد ... و با خشم زل زد بهم ... - صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو ... گرم نگیر ... بعد از 19، 20 سال ... پر رو زنگ زده که ... که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد ... مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه ... و فکرش هم درست بود ... علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی ... عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا ... اونم دفعه اول بدون کاروان ... اما خوب می دونستم ... چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد ... تحمل رقیب عشقی ... کار ساده ای نیست... این رو توی مراسم ختم بی بی ... از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم ... وقتی بی توجه به شنونده دیگه ... داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن ... آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ... داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ... نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ... اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما... از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ... ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ... ـ جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ... لبخند تلخی زدم ... ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... ـ جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ... همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم... ـ خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ... برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ... ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۳۶ با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ... ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ... تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ... ـ هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... ـ پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ... برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ... اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ... - اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ... بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ... ـ خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ... تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ... سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم... ـ چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ... چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ... ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ... این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ... - خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در... شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ... اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ... چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ... ـ خوبی؟ ... با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ... ـ آره چیزیم نشد ... دستش رو گرفتم و بلندش کردم ... ـ خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ... همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ... ـ می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ... ناخودآگاه زدم زیر خنده ... ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ... به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ... ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ... اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ... دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ... ـ فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ... مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ... ♻️ادامه دارد... ✅ @shahadat_dahe_haftad
هدایت شده از hosseini
یوسف زمانت را مےشناسی؟ شهیدی که با چشم بستن از حرام تسبیح اشیا راشنید😌 #آیت_الله_حق_شناس چه کسی را حین عبادت میان زمین و آسمان دیدند؟😳 شهیدی که در دوکوهه امام زمان(عج) را دید😇 شهیدی که آخرین کلامش سلام بر امام حسین(ع) بود😊 شهیدی که سوال شب اول قبر نداشت😳 زندگینامه و حالات عرفانی #شهیداحمدعلی_نیری 📚 ✅ لینک پیام رسان ایتا🌷 https://eitaa.com/shahid_ahmadali
هدایت شده از بنر
📢یکی از زیباترین و مفهومی ترین سخنرانی های مهدویت... 🔔حدیثی که تا بحال قطعا نشنیده اید... 👌وقتی حمران از امام باقر(ع) در مورد زمان ظهور سوال می کند ، امام می گوید... 👈کلیپ کامل این حدیث و شرح و تفسیر بسیاری از روایات و ادعیه امام زمانی در کانال...👇 با سخنرانی استاد احسان عبادی http://eitaa.com/joinchat/3920953347Cf0033a5eae
دشمن وقتی سلسه دوستی بجنباند در لباس دوست کاری میکند که هیچ دشمنی نمیتواند(مقام معظم رهبری) اگه میخواهید با نفوذی ها و دشمنان داخلی کشورتون آشنا بشید به کانال دشمنان داخلی بپیوندید👇👆 جنجالی ترین و بی پرده ترین کلیپها و پستهای سیاسی را فقط در این کانال ببینید👇👇👇 🇮🇷دشمنان داخلی در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/361037829Cafee3fc79e
✨علی آرام شداماجهان ازگریه بی تاب است ✨زمین ازغصه لبریزوزمان ازگریه بی تاب است ✨کنارناله های جاودان چاه ونخلستان ✨گلوی حضرت صاحب زمان ازگریه بی تاب است #آجرڪ_الله_یاصاحب_الزمان💔 شبتون مهدوی التماس دعا @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣