eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شهـادت حد و مرز ندارد جغرافیا سرش نمی شود شهید ۲۴ ساله لبنانی ڪہ می توانست شعار بدهد : " نہ غزہ نہ ایران جانم فدای لبنان " امـا ... شهادت : سال ۱۳۶۴ فاو عملیات والفجر #شهیدحسن_هاشم @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه‌هفتاد❣
🔔   💠رهبرانقلاب: مرحله‌ی بالای روزه،  است 💟یعنی نگاهداری گوش و چشم و زبان و دل ماه رمضان، فرصت مغتنمی است که انسان تمرین اجتناب از گناه کند 👈باید تصمیم بگیرید که گناه نکنید و وقتی تصمیم گرفتید، این کار بسیار آسانی خواهد شد. اجتناب از گناه، چیزی است که مثل یک کوه در چشم انسان جلوه می‌کند؛ اما با ، مثل یک زمین هموار می‌شود. @Shahadat_dahe_haftad
✍چند خط درد دل ✅و در این نزدیکی سیدی هست که چون فاطمه مادر دارد 🔹همه گفتند که این قافله رهبر دارد. 🔸همه گفتند علی مالک اشتر دارد. 🔹همه گفتند که یاور دارد. 🖋و کسی نیست قلم بردارد . . . ✍بنویسد که ز ِ یاران ِ علی، 🔹یک نفر هست درون مایه اشعر دارد.💪 🔸و در این توطئه‌ ها شیوه دیگر دارد. 🔹که رَوَد پای سپیدار و تبر بردارد . . . 🔸غربت اینجاست که بنیامین هم، 🔹یوسفی را به لب چاه آرَد . . . ! ✅و در این نزدیکی، سیدی هست کز آنکس که بر او حقّ ِ برادر دارد، 🔸دل ِ خون‌تر دارد. 🔹چه کسی حق دارد، 🔸قبل ِ این شاه ِ ولایت قدمی بردارد . . . ؟ 🔹نکند ملّت ما دایه بهتر دارد ؟! 🔸بله این منطقه ، خرزهره و شبدَر دارد. 🔹ما نترسیم ، سپیدار و صنوبر دارد. 🔸قمری هست که یک ملت اختر دارد. 🔹او حسینی ست که یک ملت اکبر دارد . . . 🔸و هنوزم که هنوز است ، عدوّیست که نسل از هُوَ الاَبتَر دارد. 🔹و خدا در رَه این توطئه‌ ها سوره کوثر دارد. 🔸که بر این سرور ما لطف ، پیمبر دارد. 🔹کسی از آل علی هست که بر دست ، تواناییِ خیبر دارد. 🔸که چو دریاست و صد علقمه لشکر دارد. 🔹و دلش ارث فداکاری را ، ز علمدار دلاور دارد. 🔸و همین جا خبر از کرب و بلایی دارد، که دو سنگر دارد . . . 🔹طرفی حنجر حق گوی و دِگر سوی ، ببین ! دشنه و خنجر دارد . . . 🔸بِهَراسید که این قائله آخر دارد. 🔹کدخدا‌یی ست در این دهکده طاقت دارد طاقتش حد دارد ! 🔸یادتان رفته که این معرکه داور دارد..؟ 🔹یادتان رفته که این میکده ساغر دارد..؟ 🔸و کسی هست دلی معجزه‌ آور دارد. 🔹کهکشانی ست که آذر دارد. 🔸صدفی هست که گوهر دارد. 🔹سیدی هست که از نسل پیمبر... ✅سیدی هست که چون " فاطمه " مادر دارد . . .  ⚡️اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای ⚡️ @Shahadat_dahe_haftad
چه بخواهم چه نخواهم، شهدا می بینند گاه در حال گناهم، شهدا می بینند غافلم که همه ی عمر گره خورده به هم تیر شیطان و نگاهم، شهدا می بینند از خدا دور شدم، دور خودم می چرخم مدتی گم شده راهم، شهدا می بینند مدعی بودم و هستم که شهادت طلبم با همین روی سیاهم، شهدا می بینند آنقدر سر به هوا بود دلم، یادم رفت می رود هفته و ماهم، شهدا می بینند. @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+دهه هفتاد❣
شهیدی ڪہ مانندمادرش حضرت زهرا(س) بین درو دیوار #سوخت و پرڪشید... 💠می‌گفت: شناختن #دشمن کافےنیست باید #روش_های_دشمن راشناخت. 🌹 #شهید_عباس_دانشگر شهادت خرداد۹۵_سوریہ @Shahadat_dahe_haftad
# مردم... وقتی ما گناه می‌کنیم،📛 امام زمان(عج) غصه می‌خوره مثل پدری که از بچه‌اش خجالت بکشه،😔 امام زمان هم از خدا خجالت میکشه😔 مثل مادری که بخاطر خطای بچه‌اش عذرخواهی میکنه، آقا بخاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت میکنه! روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه میکنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه... حالا که آقا بخاطر تو گریه میکنه، حالا که آقا بخاطر تو پیش خدا شرمنده میشه،😔 روت میشه بازم گناه کنی؟؟؟؟؟؟ دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟؟؟؟؟؟؟💔 آخه امام زمان چقدر بخاطر من و تو شرمنده شه؟؟؟😔 چقدر بخاطر گناه من وتو از خدا عذر خواهی کنه؟؟؟😔 بیا امروز دیگه‌ گناه‌ نکن...... بیا بخاطر آقا دیگه گناه نکن.... @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
•﷽• °براے 🌊 °امروز و فردا نڪـن‼️ °از کجا معلوم °این نَفَسے ڪہ الان میڪشي🌪 °جزو نَفَس هاےِ نباشہ⁉️ °خیلیا بـےخیال بودن😞 °و یهو غافلگیر شدن💔 📮| 💝 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۳ با همه وجود فریاد زد ... ـ همون جا وایسا ... پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ... از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ... چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم ... اشک امانم نمی داد ... ـ صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ... ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم ... گفتم و اولین قدم رو که برداشتم .. با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... ـ آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ... ـ پس شهدا چی؟ ... نگاهش سنگین توی دشت چرخید ... ـ با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ... آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ... بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ... دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... - می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ... ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ... ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ... ـ شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ... ـ شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ... و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ... ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ... ـ راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ... نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ... ـ بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ... اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ... ♻️ادامه دارد.. ✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۴۴ اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ... ـ یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ... فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ... با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ... باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ... ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟ ... مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ... ـ کدوم پوستر؟ ... چرخیدم سمت الهام ... ـ من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ... و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ... ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم .. حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ... ـ تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ... مامان اومد جلو ... ـ خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ... ـ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ... هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ... ـ خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... ـ مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ... و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ... ـ بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ... ـ هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ... بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ... ـ برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ... یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ... هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ... همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ... جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ... پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ... ـ اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... ـ اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ... برق از سرم پرید ... ـ نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش .. کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ... ـ مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ... ـ بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ... رفتم جلوش رو بگیرم ... ـ بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ... پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ... - تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
#چادرمونهــ🌹 ‌🍃نِگاه میکنے به چـادُرم تمامِ وجودم پُر از شوق مے شَود لَبخـند میزنے بمَن تَمام وجودم پُر از عشق مے شَود🍃 لَبخندِ با رضایَـتِ شُما مے اَرزدبه کلِ این دُنیا یا #ایهـا_العـزیز🙈❤ @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃🌺 #هـو_الشهـیـد مـن غیـر از #طُ تـو ایـن عـالمـ نـدیـدمـ از غیـر از #طُ بـریـدمـ... رفیــق #شَهیـد دِ💔لِ شڪسته میـده رفیــق #شَهیـد اَشْ💧ڪْ میـده، رفیــق #شَهیـد ایـن #اَنگیـزه رو میـده تـا ڪاری ڪنـی از او #عَقَـب نـمـانـی... #اللهـمـ_الـرزقـنـا_شهـادت💐 #دلنـوشتـه💌 @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
فک کن بری ...... به همه بگی فردا پیش بی بی...... بری تو ....... پرچم یا ............ سربند کلنا یا زینب....... بری تو رو به روی ضریح.... .. تو بزاری رو با زبون بی زبونی بگی.. خانوم جات اینجاست اونجا میکنین... بگی خانوم اجازه برم دفاع کنم از ...... بعد............ یه .............. یه ................ یه ............... یه ................ یه ............ یه ............... بیابون ن ............... پشتت يه ........... انگار داره نگات میکنه...... خانوم میکنه........... حس میکنی ............... بهت :افتخار میکنه بهت میزنه...... یه نگاه به سرت به پرچم یا میندازی میگی تا اسم شما رو گنبد هست....... مگه کسی به چپ نگاه کنه.. خم شی بند پوتینتو سفت میکنی.... میکنی... سفت ... میگیری میگی یا عباس....... بعد از اینکه چندتا حرومی رو به رسوندی ببینی یه خورده به قلبت........... شروع میکنه به سوختن..... از خون دستت میفهمی شدی.... میگی بی بی ببخشید شرمندم...... توان ندارم........ دوستات جمع شن دورت به شمارش میوفته چشمات تار ميبینه.......... بی بی بیاد بالا سرت برا ........ خون زیادی ازت رفته....... . دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون به برسه... اما ميگی پاهامو بذارین سرمو بلند کنین... بی بی اومده میخوام بهش بدم...... چند دقیقه بعد چشماتو ببندی....... چند روز بعد به خبر بدن شهید شدی....... عجب رویایی....... اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک بحق بی بی زینب @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣