eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
⚽️پست اینستاگرامی صفحه رهبر انقلاب و تجليل از کاروان تیم ملی این لایی ۱۰۰تا گل ارزش داشت #بچه ها مچکریم @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
⬅تصویر اول➡ شب گذشته همزمان با دیدار تیم‌های ملی فوتبال ایران و اسپانیا، مرزبانان پاسگاه تپه طالب‌خان گروهان تاسوکی هنگ مرزی زابل با تعدادی از اشرار مسلح درگیر شدند و اجازه ورود این اشرار به خاک کشورمان را ندادند. بر اساس این گزارش دو تن از مرزبانان کشورمان شهید و سه تن دیگر مجروح شدند. به گزارش شهدای ناجا، در این درگیری 👈 استوار دوم محسن شهرکی از زابل و 👈سرباز جلال بهبودی از خراسان رضوی به شهادت رسیدند. ایرانی ⬅تصویر دوم➡ صفحات ، عملکرد خط دفاع ایران را تحسین کردند و نوشتند که : خط دفاعی ایران با تمام.وجود از دروازه خود دفاع می کرد. یکی از این صفحات در خصوص توپی که چندین بازیکن ایران با فداکاری مانع باز شدن دروازه شدند نوشت: Trovate quaicuna che vi protegga come Iran difende ta propria ports see Transiation ♦کسی را پیدا کنید که طوری از شما دفاع کنه دقیقا به همان شکلی که مدافعین ایران از دروازه خود دفاع کردند.♦ ایرانی پ.ن: اونی رو که چشم دیدن این لحظات رو نداره... @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۵۷ با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ... هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ... ته دلم می خندیدم و می گفتم ... ـ بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ... اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم .. ـ مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ... گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ... این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ... اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ... - خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ... خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ... تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ... و دلم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ... - خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم... جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... ـ به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ ... کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین ... ـ نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ... ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم ... جمله ام هنوز از دهنم در نیومده ... لبخند طعنه داری زد ... ـ ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ ... تو هم که آخرش هیچی نشدی ... مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران ... تو که سراسری نمی تونستی ... حداقل آزاد شرکت می کردی ... حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته ... هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ... ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم ... حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند ... هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت ... ♻️ادامه دارد... ✅ @Shahadat_dahe_haftad
📕 (داستان واقعی) 🔸 قسمت۵۸ اومدم در رو باز کنم ... که مادرم بازش کرد ... پشت در ... با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... ـ تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد ... دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد ... به زور خندیدم .. ـ بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود ... کمی آرام بشه ... حالتش که عوض شد ... ساکت شدم ... خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن ... فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم ... مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد ... برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم ... عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست ... گیج و خسته چشم هام رو باز کردم ... ـ بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ ... ـ کری؟ ... میگم مار ... مارم گم شده ... مثل فنر از جا پریدم ... ـ یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ ... ـ به کر بودنت ... خنگی هم اضافه شد ... هفته پیش خریده بودمش ... سریع از جا بلند شدم ... ـ تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ ... ـ آره بابا ... مار واقعی ... ـ آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ ... نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست ... مارش آبیه ... شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم ... تا پیدا شد ... سعید رفت سمتش برش داره ... که کشیدمش عقب ... - سعید مطمئنی این زهر نداره؟ ... علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست ... مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود ... آروم رفتم سمتش و گرفتمش ... ـ کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ ... ـ تو جعبه کفش ... مار آرومی بود ولی من به اون حس ... بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم ... به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب ... به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت ... ـ سعید شک نکن مار آبی نیست ... اون که بهت دروغ گفته آبیه ... بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه ... چند لحظه به ماره خیره شدم ... - خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش ... سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد ... دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد ... خیلی آروم دوباره رفتم سمتش ... و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه ... درش رو گره زدم ... رفتم لباسم رو عوض کردم ... ـ کجا میری؟ ... ـ می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه... اگر زهری نبود برش می گردونم ... ـ صبر کن منم میام ... و سریع حاضر شد ... ♻️ادامه دارد ✅ @Shahadat_dahe_haftad
4_289885471863997016.mp3
3.79M
....... من دوسِت دارم....... زیباااا و دلنشین👌 🍃عالی حتما گوش،بدید🍃 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✔️انتظارات امام زماڹ از شیعیاڹ: ⁉چرا مؤمڹ پس از نمازهایش براے فرج امام زماڹ علیہ‌السلام دعا نمي‌ڪند؟ ✍ صاحب «مڪیاڸ‌المڪارم» از قوڸ یڪي از زڹ‌هاے مؤمنہ ڪہ در عالم رؤیا و در زماڹ تسلّط ڪفّار بر ایڹ مملڪت ایڹ خواب را دیده بود، نقڸ مي‌ڪند ڪہ ڪسي در آنجا ایڹ مطلب را فرموده بود: «اگر مؤمڹ هماڹ طور ڪہ وقتي خودش مریض یا مقروض یا گرفتارے دیگرے دارد براے رفع گرفتارے خود بر دعا ڪردڹ مواظبت مي‌نماید، بہ هماڹ شڪڸ فراق امام زماہ علیہ‌السلام باعث غم و ناراحتي او شده و قلبش را شڪستہ و حالش را پریشاڹ نموده باشد و براے فرج مولایش پس از نمازهایش دعا ڪند، چنیڹ دعایي در ایڹ حالت موجب یڪي از آڹ دو امر مي‌شود: 💢 یا موجب مي‌شود امام زمانش سریعتر ظہور فرماید، 💢 و یا غم و ناراحتي آڹ مؤمڹ با برطرف شدڹ گرفتاري‌هایش، و نجات از فتنہ‌ها مبدّڸ بہ خوشحالي مي‌شود.» 📚 مطلع‌الفجر، صفحہ ۱۷۹ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❎اجـازه نـدهـید شما را از نـمازتـان بازدارد🚫 ⏰عهـد کردم صـدای اذانو که شنیدم گوشیمو بزارم کنار📵 ❌دوری از فضـای مجازی هنگام ملاقات با خدا😍 😇 ✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛✨|🙂 •|مداحی زیبای جانباز مدافع حرم #حبیب_عبداللهی میگن چرا رفتی؟!... 💔|میگم خدا رو شکر حسین چشش گرفت ما رو میگن بازم میری؟! 💔|میگم اگه قبول کنه عبد گناه کارو غلام آقا رو... #یا_حضرت_صبر💛 #یا_زینب❤️ @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
ساعت سه بامداد چهارشنبه... من اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد، بعد از اینکه عکس را دیده بودم مدام فکر می‌کردم که الان محسن در چه حالی است؟ یک دفعه دیدم در گروه های تلگرامی زدند که : 🌹شهید بی‌سر، شهادتت مبارک..🌺. دیدم این شهید بی‌سر، من است. ✊ افتخار کردم که محسن شهید شده. ‌گفتم :خدایا🙏 شکرت که محسن به آرزویش رسید. همسرشهیدمدافع حرم محــــســـن حــجـــجـــے روح🌺 صلوات🌺 @Shahadat_dahe_haftad
🍃🌺 این دو سه قطره ی که فدایت کردم... سببی شد که ”شب جمعه” صدايت کردم.... ”مادرت” آمده با چادر خاکی به .... که چنین من هوس ” كرب وبلايت” کردم....😔 @Shahadat_dahe_haftad