دو نفر رفیق، امانتی را
به زنی سپردند و به او گفتند:
تا وقتی که دو نفرمان باهم نیامدهایم؛
امانت را به آن یکی ندهد.
گذشت و یک روز
یکی از آن رفیق ها، تنهایی
نزد زن رفت تا امانتش را بگیرد!
هر چه زن در ندادن امانت
مقاومت و پافشاری کرد، نتوانست
و آخر راضی شد و امانتی را به او داد....
مدتی بعد رفیق دوم،
نزد زن رفت تا امانت را بگیرد.
زن گفت: آن را به رفیقت دادهام!
بین آنان دعوا شد و
مرد شکایت کرد و نزد عمَر رفتند
عمر به زن گفت:
تو ضامن امانت بوده ای و مقصری!
زن درخواست کرد که،
علیبن ابیطالب قضاوت کند...
عمر پذیرفت.
امیرالمومنین به مرد فرمود:
تو و رفیقت به این زن گفته بودید
که هر وقت دو نفرتان باهم
برای گرفتن امانت رفتید؛
آن را برگرداند،
پس حالا برو رفیقت را بیاور
تا امانتی ات را پس بگیری...!
پ.ن:
ساده بود اما نکته اینجاست
که رفیق دوم خودش نیز
تنهایی برای گرفتن پول آمده بود.
قاتلماخودقاضیست