فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای*
*با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای*
*زیباتر ازاین نام ندیدم به جهان*
*سید علی حسینی خامنه ای*
*تولد داریم چه* *تولدییییییییییییییییییییی به به!!!!!!*
*آقاجان تولدت مبارک مبارک*🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹😍
#بـاۺہــدآ
درلشگـربیسـتوهفـتبرادرےبود
کهعـادتداشـتپیـشانےبچـههاراببوسد...📿
وقتےخـودششـهیدشـد
بچـههاتصمیمگرفتندبهتلافےآنهمه
محبتپیشـانےاوراغرقبوسـهکنند...♥️
پارچهراکهکنـارزدند
جنازهےبےسـراودلهمهشانراآتشزد...🌸
#شهید_محمدابراهیم_همت✨
#سبک_زندگی_شهدا🕊
شهید زین الدین 🌱🌷
برای کسانی که دلش رو میشکوندن💔 و ناراحتش میکردن نماز میخونده و به خدا میگفته:
من بخشیدمشون این بندگانت ناخواسته این کارو کردن توهم ببخششون..🙃✨}°
📌 #تلنگر
حرم بود و شلوغی و ازدحام
و جمعیتی که مشغولند به خواندن
از مناجات و زیارتنامه تا صفحات قرآن
و چشمانی غرق در کلمات و جملات و آیات
الا چشمانِ غرقِ در اشکِ پیرمرد
که سوادی برای خواندن نداشت
تا اندک ارادتش از چشمش نثارِ مولایش شود
کور سوی امیدش جوانِ کناری بود
دستی بر پایش کشید و گفت:
می خوانی تا گوش دهم
جوان پذیرفت و گفت:
میخوانم و بخوان
السلام علیک یا بن رسول الله... و سلام داد به معصومین تا امام حسن عسکری علیه السلام
جوان با لبخند پرسید: پدرم، امامت را میشناسی؟
جواب داد: چرا نشناسم؟
گفت: پس سلام کن
پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام کرد
جوان نگاهی به او کرد و گفت:
وعلیک السلام ورحمه الله وبرکاته
همیشه خوب بودن به داشتن مهارت نیست؛ همین که خلوص نیت داشتی، عملت قبول میشود.
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #نسل_سوخته 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_چهارم
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #چهل_و_پنجم: اولین چهل نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ... آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...
اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #چهل_و_ششم: آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #چهل_و_هفتم: فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
🔰 فراخوان شرکت در پویش مطالبه تولید گاندو 2
♦️ با توجه به هجمههای ناجوانمردانه بر عوامل تولید و پخش «سریال گاندو»، از امروز عموم مردم نیز میتوانند همراهی خودشان را با نامه خانواده معظم شهدا درباره گاندو ( https://eitaa.com/gwando2/5 ) اعلام و متقاضی تولید سری دوم این سریال شوند.
برای مشارکت در این پویش، نام کامل، نام شهرستان، نام شهر یا روستا و عنوان شغل خود را طبق الگوی زیر در پیامرسانهای ایتا یا بله به آیدی @eyvan_admin ارسال نمایید:
🔹 سعید عزیزی، جهرم، شهر قطبآباد، شغل: نجار
🔹 الهه کرمی، بستانآباد، روستای عینالدین، شغل: مادر
👈 اسامی در کانال پیامرسان ایتا منتشر میشود.
#گاندو
#منتظر_گاندو2_هستیم
📌 پویش مردمی مطالبه تداوم گاندو
🆔 https://eitaa.com/Gwando2
نماهنگ زیبای هفت تیر ❤خواننده حامد زمانی🌹پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید
@hamasesezan