eitaa logo
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
150 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
🌴 قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت شهیدان- فوق العاده.mp3
4.5M
👆👆روایتی از سیره ی شهدا فوق العاده تاثیرگذار...😔 🌺این را همیشه گوش کنید حال معنویتان را خوب میکند التماس دعا
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #پانزدهم: من شو
📚 💌 📝 📅 قسمت : ایمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد وسختی کشید....
📚 💌 📝 📅 قسمت : شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...- علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : علی مشکوک می شود ...من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ما منتظریم... 🔹به یاد اعجوبه دفاع مقدس، سردار «إلی بیت المقدس» حاج احمد متوسلیان 📆 ۱۴ تیرماه، سالروز ربودن دیپلمات‌های ایرانی در لبنان توسط صهیونیست‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌸پروردگارا ای که همیشه عاشقانه مرا هدایت کردی به تو نیاز دارم ! محتاج مهر و عشقِ بی حد و کرانت هستم. راه را به من نشان بده هدایتم کن به سویی که عشق باشد، هدایتم کن به سویی که پاکی باشد و خوبی و مهربانی، هدایتم کن به راهی که انتهایش نور باشد، نوری که از عشق تو می‌تابد. هدایتم کن به راهی که آرامش را قرین لحظه هایم کند. ‌ آمین یا رب العالمین 🌹🍃🌸🍃🌹
‍ سلام علی آل یاسین چرا ز کوی عاشقان دگر گذر نمی کنی  چه شد که هر چه خوانمت به من نظر نمی کنی  مگر مرا ز درگهت خدا نکرده رانده ای  دگر برای خدمتت مرا خبر نمی کنی  خدا گواه من بود که قهر تو کشد مرا  ز قهر با غلام خود چرا حذر نمی کنی  نشسته ام به راه تو به عشق یک نگاه تو ز پیش چشم خسته ام چرا گذر نمی کنی  تو ای همای رحمت ای جهان به زیر سایه ات چرا نظر به مرغکی شکسته پر نمی کنی؟ نگر به خیل سائلان به سامرا و جمکران  ز باب خانه ات چرا سری به در نمی کنی؟  شاعر: حبیب الله چایچیان «حسان  🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 🌷🌺💐🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #هجدهم: علی مشک
📚 💌 📝 📅 قسمت : هم‌راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : مقابل من نشسته بود ...سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشتش خبری نداشت ...تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
. جائى که جبرئیل ز خدام این در است ما هیچ تر ز هیچ وَ یک عبدِ ساده ایم قبل از سرشتن گِلِمان مفتخر شدیم در کوى عشق نوکرِ این خانواده ایم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صل الله علیک یا ابا عبدالله الحسین ع ادرکنی🌹
👇 فرازی از #وصیتنامه✉️ 🔻خواهر عزیزم🍃 •|هرگاه خواستے از #حجاب خارج شوے وَ لباس اجنبے را بپوشے بہ یاد آور کہ اشڪ #امام_زمانت را جارے میکنے💔 بہ #خون هاے پاکے کہ ریختہ شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے 👈بہ یاد آر کہ غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و #فساد را منتشر میکنے و توجہ جوانے کہ صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنے 👈بہ یاد آر حجابے کہ بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ کند، تغییر میدهے... 🌿تو هم شامل آبرویي، بعد از همہ این ها اگر توجہ نکردے، #هویت_شیعہ را از خودت بردار (دیگہ اسم خودتو شیعہ نذار) #شهید_علاء_حسن_نجمه 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🔺جوان زیبارویی که دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(س) را به #بازیگری در سینمای لبنان عوض نکرد هدیه ب روح شهدا #صلوات
یادمان باشد گناه که کردیم آن را به حساب نگذاریم، میشود جوانی کرد به عشق و به شهادت رسید فدای 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصیحت شیرین اباذر روایت جالب رهبر معظم انقلاب از شخصی که نامه به اباذر نوشت و سفارش به پندی یا یک نصیحت کرده بود و نصیحت شیرین اباذر به این شخص که خیلی از ماها ازین موضوع غافل هستیم! وباعث ظلم کردن به خودمون میشویم!
و در قرآن(۱) 👈خطاب به مردان : قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ...ْ به مردان مومن بگو چشمان خود را از نامحرم فرو گیرند ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ (نور/۳۰) این برای آنان پاکیزه تر است خداوند به آنچه انجام میدهند آگاه است. 👈خطاب به زنان : وَقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ(نور/۳۱) بگو به زنان مومن که نگاه خود را از نامحرم فرو گیرند . 🚨کنترل نگاه در : ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم: نظر به نامحرم تیری مسموم از تیرهای شیطان است .(الحکم الزاهره، ۳۰۱/۱) ✨امام صادق علیه السلام: چه بسیار نظر به نامحرمی که حسرت و پشیمانی طولانی به دنبال دارد .(الحکم الزاهره، ۳۰۱/۱) ✨پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم : کسی که نظر به نامحرم را از خوف خداوند ترک کند ، خداوند به او ایمانی عطا میکند که شیرینی آن را در قلبش می یابد. (الحکم الزاهره، ج۱، ص۳۰۱) 📝کانال گنج نهفته به حول وقوه الهی به مناسبت " " آیات و روایات موضوعی حجاب وعفاف در کانال قرار خواهد داد . 📌نشر مطالب با هر لینکی آزاد است.
🌼 ◎﷽◎🌼 🌼یه سری نعمات عام هستند که همه میتونند ازش استفاده کنند مثل #خورشید 💟اما یه سری نعمت ها خاص هستند هر کسی لیاقت درکش رو نداره مثل 👈 آقای ما 😍 اللهم احفظ قائدنا الامام الاخامنه ای🌹
❁﷽❁ تصویر باز شود 👆 بیاداون بچہ هایی ڪہ بہ خاطر ما شبها میجنگیدن وروزها توگرمای طاقت فرساے جنوب رو خاڪ بدون هیچی میخوابیدن مـرد بودن...مـرد مـردان بی ادعا چقدر مظلوم خوابیدند و رفتند🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این فیلم رو برسونید به کسایی که میگن چطور ممکنه سردار متوسلیان و همراهانشون بعد از اینهمه سال شهید نشده باشن و آزاد بشن: جشن آزادی سمیر قنطار پس از تحمل ۳۰ سال اسارت توسط دژخیمان صهیونیست
✅ گفتگو با تکفیری‌ها !! یکی از بی‌سیم‌های تکفیری‌ها افتاد دست ما. سریع بی‌سیم را برداشتم. می‌خواستم بد و بیراه بگم. عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن. گفتم پس چی بگم به اینا؟! گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلوله‌هایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...» سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما می‌جنگید؟ گفت: «به اون‌ها بگو ما همون‌هایی هستیم که صهیونیست‌ها رو از لبنان بیرون کردیم. ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله... هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست‌ها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است... بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان... بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیری‌ها تسلیم ما شدند. می‌گفتند : از شما در ذهن ما یک کافر ساخته بودند #قهرمان_من ؛#شهید_محمدحسین_محمدخانی
دلم می خواهد ... از ماشین پیاده شوم ! پنجاه متری را قدم بزنم ... گوشه ای از درب ورودی ، کفش هایم را در بیاورم ... و قدم هایم را بر روی زمین گرم ، کِشان کِشان بکشانم ... سرم به زیر باشد ... چشمانم ببارد... از شوق ، از درد ، از ،از مظلومیتِ امامم... آفتاب گرم بر سر و صورتم بتابد ، تا بیشتر بسوزم که رنج را بیشتر حس کنم... سنگ تیزی در پایم را فرو برود تا بلکه کرب و بلا برایم بیشتر تداعی شود ... . سرم را بالا بیاورم ، رقص پرچم ها را در میان بادهای سرگردان ببینم ، بادهایی که حاملِ پیام اند اما کجایند گوش های شنوا؟ ، بشنوم صدای شان را که به حالِ دنیا و دنیاییان می خندند و اما قرار بر نشنیدن است... تا ابد ... . حتی دلم می خواهد ببینم آنانکه به انتظارم برای خوش آمد ایستاده اند و جلویم را آب و جارو می کنند اما چشم هایم را در کدامین گناه از دست داده ام؟ . بروم بر بالای یک بلندی بیاستم، صدایم را آزاد کنم، از تمام وجودم، با تمام سلول های بدنم ، فریاد بزنم که :آی شهدا ، قلبم را اینجا به امانت گذاشته بودم و قرار بر صد دله شدنش نبود ، چه شد آن امانت؟ آی شهدا ، ما بی توان در مبارزه ایم و شما اما مرد نَبَردید ، برگردید زمان زمان رجعت است که انقلاب به دست نااهلان افتاده ، که انقلابی های دهه پنجاه ، ضد انقلاب های دهه نود هستند... و... . بر روی خاک بنشینم ، فکر کنم ، اندکی خاک بازی کنم ، تا که خاکی شدن و خاکی بودن را یاد بگیرم ، بفهمم که انتهایش مشتی خاک است که بر صورتم خواهند ریخت ، بدانم که آخر این مسیر اگر شهادت نباشد ، مرگی است که ننگ یک بسیجی است ... . آری ، دلم می خواهد همین الان ، در همین گرما ، آنجا باشم ، قتلگاه مصطفی قطعه ای از بهشت ، تا که شاید سبک شوم ... اما چه کنم که دچارِ اما و ولی و شاید و کاش هستم ... . درد دارم،دردِ انقلاب روح الله ... که از هر دردی ، دردناک تر هست ... و دیدن نااهلان که از هر رنجی ، دشوار تر است... اما جز اشک و آه چه در بساط دارد دلِ گرفته ی ملتهب ... دلدادگی💙
فڪر می ڪردیم، چون گرفتاریم از خــدا دوریم؛ ولی شهــدا اثبات ڪردند، چون از خــدا دوریم گرفتاریم... 🌷 🌹 🌹اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌹
ازاَنَس‌بن‌مالک روایت شده است که فرمودند : ای مردم کدام یک ازشما میخواهد که 😍 کند؟ گفتند یا رسول الله همه ما ، سپس این دستور نماز را به آنها سفارش کردند.👇 نماز یکشنبه ذی القعده نمازی و که در یکی از روزهای یکشنبه ماه ذی القعده خوانده می شود. فضائل بسیاری از جمله 👇 😍 و 😍 برای آن در روایات آمده است. برای خواندن این نماز لازم است در یکی از یکشنبه‌های ماه ذی القعده کرده و برای نماز بگیرد (یا قبل از غسل وضو بگیرد) و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح به نیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده به جای آورد که 🌹در هر رکعت 👇 و و و خوانده می‌شود🌹 و پس از ، کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه ذکر 🌸لَاحَوْلَ‌وَلَاقُوَّةَاِلّٰابِاللهِ‌الْعَلِیِّ‌الْعَظِیمْ🌸 رابگوید. و در پایان چنین دعا کند: 🙏«یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»🙏 😍😍😍 💐برای این نماز ثواب زیادی ذکر شده از جمله اینکه : هر که این نماز را به جا آورد: توبه‌ او مقبول و گناهانش آمرزیده شود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان می‌میرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمی‌شود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و... 💐زمان اصلی خواندن این نماز یکشنبه ماه ذی القعده است و طبق روایت بدون انجام غسل آن به قصد رجا خوانده شود 🙏🙏محتاج دعای خیر شما عزیزان هستیم