فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت شهـید
از زبان خودش
جسمم را بہ خاڪ
و روحــم را بہ خدا
و راهـم را بہ آیندگان می سپارم ...
( این شهید بزرگ مانند بقیه شهدا چقدررر رهااا بودند ... انگار چیزی جز این سه چیز را برای خودشان نگه نداشته ند ... انگار همه را جدی جدی رها کردند و دل آرام فقط با این سه چیز به سمت پایان شان میروند ... )
#شهیدجاویدالاثر_عباس_عبدالهی
#شهدا_مدافع_حرم
سربازان سردار سلیمانی؛ شهید حاج عباس عبداللهی
شهید مدافع حرم حاج عباس عبداللهی از یادگاران دفاع مقدس و شهید مدافع حرم از آذربایجان شرقی است که در سال 93 در درعای سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش دست تکفیری ها ماند.
حاج عباس عبداللهی در سوریه و در دفاع از حرم اهل بیت (ع) به مقام والای شهادت رسید.
ایشان بازنشسته سپاه و برنده ورزش های رزمی ارتش های جهان بود که سال ها به عنوان یک بسیجی مخلص در مناطق مختلف عملیاتی کشور حضور داشته و همچنین یکی از راویان 8 سال دفاع مقدس در کاروان های راهیان نور بود.
چنان با شهدا عجین بود که درسخنرانی هایش می گفت: من با شهدا راه می روم، غذا می خورم و می خوابم و این آسایشی که شهیدان برای من بوجود آورده اند هرگز نخواهم گذشت.
حاج عباس عبداللهی همواره در سخنرانی هایش می گفت: جسمم را به خاک و روحم را به خدا و راهم را به آیندگان می سپارم!
او جزو بهترین تک تیراندازهای ایران بود.
عباس عبداللهی از سال 63 تا پایان جنگ به مدت 64 ماه در جبهه های جنگ حق علیه باطل حضور داشته که در عملیات های کربلای5 و والفجر8 به ترتیب از ناحیه دست و پا مجروح شده و به درجه جانبازی رسیده و سرانجام به آرزوی قلبی خود که شهادت در راه خدا بود، نایل آمد.
روحش شاد با #صلوات 🌹🌹
🚨 #خبر_فوری
🌷ورود پیکرهای مطهر شهدای تازه تفحص شده به کشور
💠سردار باقرزاده فرمانده کمیته جستجوی مفقودین:
پیکرهای مطهر ۴۴شهید تازه تفحص شده دوران دفاع مقدس روز پنجشنبه ۲۰تیر ماه ساعت ۹ صبح از مرز شلمچه وارد کشور خواهند شد.
🔸این شهدای والامقام که طی دو ماه اخیر در مناطق عملیاتی شلمچه، کتیبان، شرق دجله و زبیدات کاوش شده اند
مربوط به عملیات های رمضان، محرم، خیبر، کربلای پنج و تک دشمن در سال ۶۷ هستند.
💐 مراسم استقبال از پیکرهای شهدا توسط یگان تشریفات نیروی انتظامی استان خوزستان و با حضور مردم شریف آبادان و خرمشهر در مرز شلمچه برگزار خواهد شد.
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_یکم: یا
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_دوم: علی زنده است
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...
- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_سوم: آمدی جانم به قربانت ...
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_چهارم: روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
#شهید_نوشت♥️🌿
خدایا .. به من چشمانی بده
که هـمیشه تو را ببینم
و حسی که هـمیشه
تو را احساس کنم . . .
#شهـید_داریوش_ریزوندی|•
#صلوات🌷🌷🌷
صـد استخــاره زدم بر آیـــات دلم
فــعل «اُحــبّ» در همـــه آیات شد پدیـد
تشـدید در احبّ پر از ریزه کاری است
یعنی که دوست دارمــت این روزها شدید
#مصطفی_نجفی
#سلام_آقای_مهربانیها
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
صـد استخــاره زدم بر آیـــات دلم فــعل «اُحــبّ» در همـــه آیات شد پدیـد تشـدید در احبّ پر از ریزه
#یادمان_باشد
دعای #ناخدای_باخدای_انقلاب است
که #کشتی_انقلاب از طوفان حوادث و #فتنه ها عبور میکند...
خدایا به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا ناخدای با خدای کشتی انقلاب را حفظ بفرما...
▫️«چمروش» نام پهپادی است که شهید شیرخانی در تمامی مراحل طراحی، ساخت و پرواز این پرنده حضور داشتند. این پهپاد برای" نخستین بار "توسط این شهید عزیز که" اولین " استاد خلبان پهپاد ایران است در آسمان به پرواز در آمد.
🔹️این کتاب مجموعه خاطراتی است که خواننده با مرور آن می تواند از تولد تا شهادت همراه با خانواده، دوستان و همرزمان شهید در مسیر زندگی شهید حرکت کند.
#سالروز_شهادت
#معرفی_کتاب_شهدا
#شهید_خلبان_مدافع_حرم
#شهید #کمال_شیرخانی
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_چهارم:
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_پنجم: بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_ششم: رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_ششم: رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ...
- علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...
- ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...
- قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم ...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ...
- جدی؟لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
- پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
🌸🌾
°•{ســـــردار
#شهید_حسین_اجاقـــــی🍃🌹}•°
📨 #فــــرازےازوصیتنـــــامہ⇩↯⇩
◽️آری، یاران ما رفتند در حالی که ناراحت آینده بودند و شما آیندگان هوشیار باشید که #شهدا ناظر بر اعمال شما هستند و مبادا کاری کنید که روی این خونها پا بگذارید.
◽️میزی که شما پشت آن نشستهاید بر دریایی از خون شهدا استوار است و شما مسئولیت سنگینی بر عهده دارید!
◽️یا حسینی باشید یا زینبی، در غیر اینصورت یزیدی هستید.
#ســالـروزشھــــادت💔}•°
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_ششم: رگ
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_هفتم: حمله زینبی
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_هشتم: مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_نهم: جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
چند سال فقط حرف حجاب زدیم؟
یادداشت #مرضیه_هاشمی
این روزها،از اون روزاست! ازون روزهایی که هی زنگ میزنن دعوتم کنن درباره حجاب صحبت کنم و اصرار دارن که خیلی تاثیرگذار خواهد بود! ولی من ، راستش، خیلی باور نمیکنم… چند سال فقط حرف حجاب زدیم
گفتیم حجاب میخوایم، ولی از سالها پیش یه سری معلم های دینی مون یا سواد دین نداشتن یا اخلاق! حجاب میخوایم! ولی نهایت توضیحی که به نوجوانهامون دادیم، مثال غنچه و گل بود! یا یه خارجی مثل من آوردین که بگه حجاب خوبه
کدوم حجاب؟ وقتی این همه سال، کتاب ESL و EFL درس دادیم با ترویج برهنگی؟ وقتی هی فیلم خارجی پخش کردیم پر بازیگر با پوشش نامناسب و سانسورهای تابلو، یا بازیگرهای ایرانی با پوشش بدتر؟! لااقل خارجیه رو میگن مسلمون نیست! اصلا حجابی ها رو چطور نشون دادیم؟
اگه حجاب میخواستیم، چرا نشستیم همینطور نگاه کردیم تا آستین کوتاه شد، مانتو کوتاه شد، مانتو تنگ شد، مانتو حریر شد، مانتو باز شد،… طوری که تا همین اواخر، تو همین ایران، مانتو مناسب و پوشیده سخت پیدا میشد؟! میشه تو یه کشور، پوشش مناسب و متنوع اسلامی پیدا نشه، ولی مردمش بپوشن؟؟؟ وقتی پوشیدگی تو تاریخ تمدن ایران هست، وقتی هنوز تو هر استان، لباس محلی پوشیده دارین، وقتی دخترها از بچگی عاشق اینن که مثل مامانشون لباس بپوشن، وقتی میشه کلی لباس راحت و قشنگ و پوشیده و کلی بازی و کتاب جذاب درست کرد، وقتی... چرا بجای فرهنگ سازی درست حسابی، فقط اجرای حکم کردیم؟ تازه اونم گاه و بیگاه و سلیقه ای؟
اصلا میدونین مد ایران از کجا میاد؟ من که والا نفهمیدم! همین لِگ شما که ما آمریکا میگیم لِگینگ، اولش که آمریکا جای شلوار مد شد، کلی محتوا در اعتراض تولید شد با عنوان "لگینگ شلوار نیست!" ولی همون موقع، تو خیابونهای تهران مد شد! با بلیزکوتاه، و مانتوی باز
چرا اجازه دادیم آمریکای چند ساله، واسه پوشش تمدن چند هزار ساله ایران تعیین تکلیف کنه؟! وقتی هزاران دلار فقط خرج موج سازی برای نابودی پوشش ایران کردن، دقیقا چیکار میکردیم؟ به قول خودتون، ما هیچ! ما نگاه! ما عکس العمل! ما همایش! ما همش حرررف!
بله! حرف هم میتونه تاثیر گذار باشه! قصه گویی هم همینطور! انشالله یه وقتی، باز میرم و قصه حجاب میگم و موثّر میشه، ولی وقتی که با همدیگه الگوهایی حجابی خبره و خوش اخلاق باشیم، وقتی محتوای جذاب و آموزنده تولید کنیم، وقتی پوشش اسلامی متنوع با قیمت مناسب درست کنیم، وقتی
حجاب که یه تیکه پارچه نیست! یه بخش مهم از یه سبک زندگیه! فرهنگ سازی میخواد! یه کارهایی انجام شده، ولی خیییییییییییییلی بیشتر کار داریم! اماده ایم؟
🌹ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت.
از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود.
همیشه میگفت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید.
چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی میکشید.
🌹ابراهیم همیشه میگفت: اگر خانمها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود و نامحرم جرأت پیدا نمیکند کاری انجام دهد.
🍃پیام شهدا:
🌸خواهرم؛ محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکُشید و با رفتار سنگینت، در مقابل نامحرم، بالاترین اسلحهای است که در دست خواهی داشت.
🌺 #یادشان_باصلوات