#داستانک
🌺کار خوب🌺
روزی امام حسن(ع)از کوچههای مدینه میگذشت.درحالی که بچهها دور هم نشسته بودند و خرما میخوردند.آنها گفتند:ای کاش امام حسن(ع)میآمد و با ما خرما میخورد و امام حسن(ع)را دعوت کردند.سپس امام(ع)کنار آنها نشست و با آنها همبازی شد و خرما خورد.سپس آنها را به خانه خود برد و از آنها با لباس و غذاهای خوب پذیرایی کرد.
منبع:داستانهای بهشتی(دکتر اعظم فعال)
🌹همبازی کانالی پر از محتوا 👇👇
@hambaziii
لطفا برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#جوجه_عقاب_کله_شق
#دوست_غریبه_والدین
به نام خدای مهربون
🏔⛰🗻🏔⛰🗻🏔⛰🗻🏔⛰
یه روزی روزگاری روی یک کوه بلند یه بچه عقاب زندگی می کرد که تازگی ها پرواز کردن رو یادگرفته بود و همش اینطرف و اونطرف می رفت 🦅
مامانش بهش می گفت ، پسرگلم مواظب باش با هرکسی دوست نشی
اما عقاب کوچولو اصلا به حرف مامانش توجهی نمی کرد
یه روز که داشت پرواز می کرد ، یه روباهی رو دید 🦊
سریع رفت سمتش
روباه که می دونست جوجه عقاب یه روزی بزرگ میشه و سلطان دشت میشه
رو خواست که زمین گیر کنه
یعنی یه بلایی سرش بیاره 😰
برای همین زودی باهاش دوست شد
چندروز که گذشت و حسابی اعتماد بچه عقاب رو جلب کرد
اونو برد کنار یه گیاه سمی و بهش گفت دوست داری زودی بزرگ بشی 🍄
عقاب کوچولو گفت چرا که نه ، خیلی دوست دارم زود بزرگ بشم و به جاهای دور پرواز کنم
روباه گفت پس باید هروز از این گیاه بخوری
عقاب کوچولو فریب روباه رو خورد و چند روز از اون گیاه استفاده کرد
و بعد چندروز ضعیف شد و دیگه نتونست پرواز کنه 😞
مامان عقاب که نگران پسرش بود با اصرار فهمید که چه اتفاقی برای اون افتاده و روباه فریبش داده
سریع رفت و جغد دانا رو آورد 🦉
جغد دانا گفت باید بهش گوشت روباه رو بدید تا زود خوب بشه
مامان عقاب رفت و روباه رو شکار کرد و آورد
روباه دید الانه که خورده بشه 🦊
شروع کرد گریه کردن و گفت اگه منو نخورید پادزهر اون گیاه رو براتون میارم 🌿
جغد دانا گفت خیلی خوبه برو و زود بیا
مامان عقاب به روباه گفت اگه زود نیای ، میام و پیدات می کنم و ایندفعه همونجا می خورمت
روباه گفت نه ، قول می دم زود برگردم و رفت
مامان عقاب از جغد دانا پرسید مگه نگفتی درمانش گوشت روباهه
جغد دانا گفت ، همینو گفتم اما اینو گفتم تا روباه رو سریع بیاری و اون بترسه و جای پادزهر رو بگه 😉
طولی نکشید روباه با پادزهر برگشت و عقاب کوچولو بعد از چندروزی خوب شد 😄
اما ایندفه حرف مامانش رو آویزه ی گوشش کرد که باهرکی خواست دوست بشه اول از مامان یا باباش بپرسه که آیا اون می تونه دوست خوبی براش باشه یا نه
قصه ی ما تموم شد
بچه عقابمون زرنگ شد🦅
#داستانک
#ویژه_کودکان
🌹همبازی کانالی پر از محتوا 👇👇
https://eitaa.com/hambaziii
لطفا برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانک
"خوش قولی"
⚜ علی دوباره پیدایش شده بود و پایش را توی یک کفش👞 کرده بود که میخواهم با امام به حسینیه جماران بروم. هر چه به او می گفتیم که بد است و مزاحمت برای آقاجان ایجاد می کنی، گوشش👂 بدهکار نبود.
⚜حسینیه جماران محل ملاقات های امام خمینی 💖با مردم بود که همیشه پر از جمعیت👥👥👥 می شد و امام در آن جا برای مردم صحبت می کرد🗣. همیشه هم آن قدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید.☺️
🌺 امام که اصرارهای علی را دید به او گفت: شب زود بخواب😴، صبح می آیم و تو را بیدار می کنم تا برویم.🙂
🌺علی با لبخند پیروزمندانه ایی، خوشحال 😄از این که توانسته به خواسته اش برسد، به طرف اتاق رفت تا آماده خواب 😴شود.
🌸🍃 آن شب آن قدر برای رفتن به حسینیه به همراه آقا جان ذوق زده🤗🤗 بود که تا صبح چند بار از جایش بلند شد و پرسید: " آقا پا نشدند❓پس چرا صبح نمی شود؟" مدتی گذشت تا این که بالاخره چشمهایش👀 گرم شد و خوابید. 😴
🌸🍃صبح زود امام دنبال علی آمدند و خواستند تا او را بیدار و برای رفتن به حسینیه آماده کنیم.
⚜نمیخواستیم علی دست و پای امام را بگیرد و مزاحم شان شود. گفتیم: آقا جان علی که خواب😴 است. حالا او یک چیزی گفته. شما بروید. "
🌺 امام گفت: " نه، نمیشود من به علی قول🤝 داده ام که او را ببرم. بروید صدایش کنید که بیاید. "😊😍
⚜ از آن به بعد هر وقت علی می گفت: می خواهم به حسینیه بروم، آقا دنبال او می آمدند و صدایش🗣 می کردند و می گفتند: " علی بیا برویم."😍😊
📗با اقتباس از کتاب پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی(س) با کودکان ونوجوانان
#رحلت_امام_خمینی
#قیام_پانزده_خرداد
🌹همبازی کانالی پر از محتوا 👇👇
https://eitaa.com/hambaziii
لطفا برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•