فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ در #آتشسوزی کالیفرنیا، نه ماشین آتش نشانی در کار است و نه خبری از هلیکوپتر آب پاش و نه حتی آبی در لولههای سیستم آتشنشانی شهری!
🔥 نصف شهر #سوخت و منتظر هستند که خود طبیعت، آتش را خاموش کند.
‼️ اما فعلا نه از شورش خبری هست، نه از خودتحقیری در #فضای_مجازی و رسانهای #آمریکا و نه از توهین به سر تا پای حکومت! فکر نمیکنم هنوز کسی گفته باشد که چون حکومت، پول مردم خود را در #اسرائیل و اوکراین و تایوان و آفریقا خرج میکند، نتوانسته یک خودروی آتشنشانی مجهز برای #اطفاء_حریق داشته باشد!
⚠️ اما تنها برتری آمریکاییها در این است که آنها خودتحقیرهای لَمداده بر روی صندلی رانتی ندارند که با ژستی حقبهجانب، با این لحن، وسط یک برنامهی فوتبالی و بیربط، بخاطر حریق ولو دردناک یک ساختمان فرسوده و ناایمن؛ کل حکومت و مردم ایران را #تحقیر کرده و سخنان گندهتر از دهانش بزند.
✍ باور کنید اگر #اروپا و آمریکا، یک هزارم #سلبریتی های غربزدهی ما را داشتند، تا کنون صدها بار با شورش مردمی مواجه شده و #براندازی در آنها به راحتی حادث شده بود! از صدها شبکهی رادیو تلوزیونی ساخت آمریکا، انگلیس و #اسرائیل برای حمله به اعتقادات مردم ایران، ایجاد حس ناامیدی و تزریق روحیهی بدبختی و فلاکت، سخنی نمیگویم که اگر یکی از آنها در غرب، علیه واقعیتهای منفی و نابسامانی آنها فقط با مردم غرب صحبت میکرد؛ وضعیت متفاوتی در آنجا شاهد بودیم.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت دوازدهم ▫️من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را م
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴قسمت سیزدهم
▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و شاید کسی از دوستانش برای تبریک تماس گرفته بود که صورتش هرلحظه از خنده شکفتهتر میشد و سرانجام با هیجانی که به جانش افتاده بود، به سمت ما آمد.
▫️مادرم بالای سرم ایستاده و نورالهدی کنار من روی پله نشسته بود و عامر میخواست تنها با من صحبت کند که اشاره کرد نورالهدی برخیزد.
▪️هنوز نامحرم بودیم و فرهنگ سنتی خانوادهها اجازه نمیداد کنارم بنشیند که همان مقابل پله، روبرویم ایستاد و با چشمانی که از شادی برق میزد، مژده داد: «هدیه ازدواجمون قبل از عقد رسید!»
▫️و پیش از آنکه چیزی بپرسم، از خنده منفجر شد و با صدایی خفه فریاد کشید: «درخواستم برای دانشگاه میشیگان قبول شده!»
▪️مات و متحیر نگاهش میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید؛ فارغالتحصیل معماری بود و تا آن لحظه حتی یک کلمه از ادامه تحصیل در خارج از کشور حرفی نزده بود که به مِنمِن افتادم: «مگه... تو درخواست داده بودی؟... چرا به من چیزی نگفتی؟»
▫️صورت سبزهاش از شادی به کبودی میزد و نمیتوانست هیجانش را کنترل کند؛ مدام دور خودش میچرخید و کلماتش از شادی میرقصید: «واسه اینکه باورم نمیشد قبول کنن! یعنی هنوزم باورم نمیشه! یعنی واقعاً میتونم برم آمریکا و دانشگاه میشیگان درسم رو ادامه بدم؟! یعنی خواب نمیبینم؟! یعنی واقعاً بیدارم؟»
▪️او از حرارت آنچه باورش نمیشد، تب کرده بود و قلب من مثل تکهای یخ شده و سرما در تمام استخوانمهایم میخزید: «یعنی... یعنی میخوای بری؟»
▫️از اینهمه جنب و جوش و سر و صدا، توجه تمام اقوام به او جلب شده و من پلکی نمیزدم تا شاید حرف دیگری بزند و پاسخش، مسخره کردن من بود: «مثل اینکه نمیفهمی من چی میگم؟ مگه دیوونم که نرم؟ معلومه که میرم!»
▪️لباس عروس تنم بود و کنج صحن، منتظر خطبۀ عقدم بودم و نمیفهمیدم داماد این قصه چه میگوید که لبهایم به سختی تکان خوردند و از تمام حرف دلم، فقط دو کلمه بر زبانم جاری شد: «من چی؟»
▫️پیش از آنکه از اینهمه بیوفاییاش قالب تهی کنم، خندید و خواست پاسخم را بدهد که نورالهدی نزدیکمان آمد و با مهربانی خبر داد: «بلند شید! سید اومد.»
▪️بنا بود خطبۀ عقد توسط یکی از روحانیون سید آستان در همین اتاق کنج صحن خوانده شود و من هنوز منتظر پاسخ عامر بودم که خودش را کنار شانههایم رساند و زیر گوشم نجوا کرد: «مگه میشه بدون تو برم؟»
▫️اقوام همگی وارد اتاق شده بودند، نورالهدی بیخبر از آنچه من از برادرش شنیده بودم، اصرار میکرد عجله کنیم و باید تکلیف این سفر همینجا مشخص میشد که مستقیم نگاهش کردم و مصمم پرسیدم: «اگه من نخوام بیام، چی؟»
▪️جریان زندگی در نگاهش متوقف شد و رنجیدهتر از من بازخواستم کرد: «یعنی من همچین موقعیتی رو از دست بدم؟»
▫️تنها فرزند خانواده بودم که بعد از سالها انتظار و یک دنیا نذر و نیاز و توسل، خداوند مرا به پدر و مادرم داده بود و میدانستم تا چه اندازه به حضورم وابسته هستند.
▪️دلبستگی خودم هم به خانواده و وطنم کمتر از آنها نبود و نمیشد به این سادگی از همه چیزم بگذرم!
▫️حدود یکسال با عامر صحبت کرده بودم و در این مدت، حتی به اندازه یک کلمه به من اطلاعی نداده و حالا چند دقیقه مانده به عقد، خبر از سفری طولانی میداد و چطور میتوانستم همراهش شوم؟
▪️همان تماس تلفنی و خبر پذیرفته شدنش در دانشگاه میشیگان، سنگی بود که تمام آیینههای احساس و وابستگیمان را شکست و مراسم عقدمان به هم خورد.
▫️خانوادهها وساطت میکردند بلکه یکی از ما از خیر آنچه میخواهد بگذرد؛ اما نه او راضی میشد نه من!
▪️هر شب تماس میگرفت و ساعتها صحبت میکرد؛ عاشقانه تمنا میکرد و ترجیعبند تمام غزلهایش یک جمله بود: «آمال! باور کن من یجوری دوستت دارم که هیچکس تو این دنیا نمیتونه کسی رو اینجوری دوست داشته باشه! باور کن من بدون تو نمیتونم!»
▫️یک ماه تا پروازش بیشتر نمانده بود، در دریای عشقش در حال غرق شدن بود و به هر چه واژه به دستش میرسید چنگ میزد تا مرا هم با خودش به آمریکا ببرد و اعتراف میکنم در به دست آوردن دل من، به شدت مهارت داشت.
▪️هر شب که تماس میگرفت، تیغ مخالفتم کُندتر میشد و شکستن قفل قلعه قلبم راحتتر تا تیر خلاصش را زد: «به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتره، اگه نیای نمیرم!»
▫️شاید بلف میزد تا تسلیمم کند و همین بلف، پای ماندنم را لرزانده بود؛ میترسیدم دلبستگیام به عزیزانم و اصرارم برای نرفتن، او را از پیشرفتی که شایستگیاش را دارد، محروم کند و همین عذاب وجدان قاتل مقاومتم شده بود تا یک شب که پیش از تماس او، خبری خانه خرابمان کرد...
📖 این داستان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی از بالای چالکندی دزفول _خوزستان😍
☃️✨در این صبح زیباے زمستونی
🤍✨اميد و تندرستے مهمون وجودتون
☃️✨سفرہ تون رنگين و گسترده
🤍✨صبحانہ تون سرشار از عشق
☃️✨روزيــتــون افـــزون
🤍✨و دلتون قرص بہ حضور خداوند
☃️✨در لـحـظـہ لـحـظـہ زنـدگـی
🤍✨سلام صبح زمستانے تون بخیر
☃️✨روزتون مملو از آرامش
🤍✨در اغوش امن الهے باشید...
#ایران_زیبا
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
💭هرگز پوست مرغ را نخورید!
👈🏽در خانم ها باعث : پرمویی، جوش و کیست تخمدان میشود !
👈🏽در آقایان باعث : آکنههای شدید و نارسایی در هورمون میشود !
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
🔴خسارتی که آمریکا و اسرائیل بعد از یکسال بمباران به غزه وارد کردند: 50 میلیارد دلار.
خسارتی که تا الان به لسآنجلس وارد شده: 135 میلیارد دلار!!
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی که این ترفند جالب و کاربردی برای پر کردن بطری !
عمرا اینو کسی بهت گفته باشه!
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
#همسرانه
اگر همسرتان با دلبری توجه بیشتری از شما می طلبد، او را در آغوش بگیرید و با بوسه و آغوشی پرمهر آن را پاسخ دهید
شاید فردا صرف انرژی چند برابری هم خلا امروز را جبران نکند.
═══♥️♥️═══
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴قسمت سیزدهم ▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید،
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهاردهم
▫️از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود،همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
▪️حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر،هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود.
▪️میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
▫️روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جاز زد و شهر رسماً سقوط کرد.
▪️فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
▫️شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید.
▪️از وحشت آشوب شهر،دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
▫️نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم:«بازم میخوای بری؟»
▪️میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود:«تو که نمیترسی؟»
▫️مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید:«الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا.شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
▪️از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد:«از فلوجه که اومدی بیرون،با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
▫️آنچه برایم تدارک دیده بود،رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
▪️پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
▫️عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد:«من نمیتونم از اینجا برم،مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
▪️عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد.
▫️چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند،دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
▪️این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد:«ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی،خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
▫️حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
▪️زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود،هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر،غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
▫️و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
▪️هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت،خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
▫️نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
▪️از سنگینی سکوتم،نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید:«تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم،به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»...
📖 این داستان ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥کبوتر مادر از سرما یخ زده ولی فرزندش رو زیر بالهای خودش نگه داشته تا زنده بمونه...
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خداوند فراموش نخواهد کرد.
♨️اظهارات فرمانده واحد عملیات هوایی آتش نشانی :
🔹آب ریخته میشه، پودر ریخته میشه، انواع مختلفی از موادهای اطفای حریق استفاده کردیم، اما شعله های آتش بیشتر و بیشترتر می شوند؛ ما در محور پاسیفیک پالیسیدز لس آنجلس داریم با هواپیماها و بالگردها اطفای حریق انجام می دهیم اما بی فایده و موثر نیست؛ شایده خنده دار به نظر برسد اما آتش را یک نفر دارد کنترل می کند.
✍گویا کودک فلسطینی به خدا شکایت کرد و خدا حرفش را شنید.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥰😵💫🤑شهر شیاطین هالیوودی و رقاصهها و دشمنان خدا و هنرپیشههای هرزه و مفسد فیالارض
😵💫اتفاقی عجیب دو روز قبل از آتشسوزی گسترده لسآنجلس؛ عجب ...
🌹 خوب نگاه کنید ۲روز قبل اتش سوزی در لس انجلس یک فاحشه رقاص چه میگوید... بازیگران فلان قدر طرفدار دارند ولی خدا در این شهر صفر درصد طرفدار دارد.... فاعتبرو یا اولی الابصار...
🤡 شبیه این حرفها در بین برخی ولگردهای ایرانی هم در اینستاگرام دیده میشود
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ
🔥🔥 در بین ایالتهای امریکا، کالیفرنیا و شهر لسآنجلس، بیشترین کمکها را به اسرائیل کرده علیه غزه و معروف شده به اسرائیل آمریکا
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
💁♂ @hamechizestan313