4_5897499995925382839.pdf
666.3K
تمرین
#آزمون_فصل_۵ 5 ریاضی ششم
( فصل اندازه گیری )
34.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شمارش مکعب ها
https://eitaa.com/Hamgam6
مدرس:سهیلا کریمی
نمایشگاه درس پژوهی استان قم
زمان: دوشنبه ۱۷ الی ۱۹ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
ساعت ۹ الی ۱۷
مکان: خیابان سواران، جنب اداره آموزش و پرورش ناحیه ۲، سالن ورزشی دبستان طفلان مسلم
🔸همه دعوتید
دانش آموزان، دانشجومعلمان، والدین، معلمان و همه آن هایی که بهسازی آموزش برای غنی سازی فرزندان ایران می اندیشند
https://eitaa.com/Hamgam6
#نمایشگاه
#درس_کاوی
#شیوه_نوین
┄┅═✧❁⚜🌹⚜❁✧═┅┄
🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀
#داستان شب..
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. نمی دانست چه بگوید.😔 آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟
ادامه دارد ..
🌺🍀🌺🍀🍁🌺
علوم نوبت دوم ۰۰۰۳.pdf
444.5K
پایه ششم|
✅تکلیف_علوم_تجربی
اردیبهشت_ماه
https://eitaa.com/Hamgam6
➖➖➖➖➖➖
4_6035078252366662919.pdf
349.3K
پایه ششم
آزمون علوم نوبت دوم
https://eitaa.com/Hamgam6
May 11