#قصه_شب
احمد و محمود دو دوست صمیمی بودند که در دهکدهای دور از شهر زندگی میکردند. این دو پسربچه همسایه دیواربهدیوار و خانوادهشان به کشاورزی مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت که پسرش دکتر شود تا به مردم ده خدمت کند و مادر محمود دعا میکرد که پسرش مهندس شود تا خانههای ده را محکم و قشنگ بسازد.
وقتی روز اول مهر شد و قرار شد که این دو دوست صمیمی به مدرسه بروند خیلی خوشحال شدند. هردو کتابهایشان را جلد کردند و قلم و دفترچه فراهم نمودند تا درس معلم را خوب یاد بگیرند و قبول بشوند. و اتفاقاً هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند.
احمد که پدرش از بیماری مرموزی رنج میبرد، دلش میخواست زودتر بزرگ شود و به آرزوی پدرش جامه عمل بپوشاند، و به مردم به خدمت کند. زیرا دهی که احمد و محمود در آنجا زندگی میکردند دکتر نداشت و آنها اگر کوچکترین ناراحتی پیدا میکردند باید يك فاصله طولانی تا ده دیگر را که دکتر داشت طی کنند.
هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود، که بیماری پدر احمد رو به وخامت نهاد و متأسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش مرده است.
احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد. از طرفی دیگر او نمیتوانست روزها به مدرسه برود و درس بخواند، چونکه با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش كمك میکرد تا بتواند خواهر و مادر خود را تأمین نماید.
محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرد و قرار شد که معلم مهربان شبها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند.
بله بچههای خوب. احمد روزها کار میکرد و شبها درس میخواند و هر سال هم قبول میشد و در این راه محمود به احمد كمك میکرد و هر چه ياد گرفته بود به او میآموخت.
بچههای خوب! خلاصه ماجرای احمد و محمود به اینجا ختم میشود که پس از طی سالیان دراز، احمد بر اثر تلاش و کوشش دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همانطور که آرزو میکرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت.
شما هم یادتان باشد که در سایه تلاش و کوشش میشود هم درس خواند و هم کار کرد تا بتوانید در آینده به همنوعان خود خدمت کنید، همانطور که احمد و محمود خدمت کردند و حالا خوشبخت هستند.
#قصه
#آشپزخانه_خرسها
🐇🐿
🐻🐇🐿
🐇🐿
یک روز زمستانی، برف همه ی جنگل سبز را سفید کرده بود طوری که دیگر هیچ گیاه و سبزه ای دیده نمی شد و تقریبا هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. هوا آنقدر سرد بود که برفها و آبهای رودخانه یخ زده بودند. خرسها در خواب زمستانی بودند. پرنده ها به سرزمینهای گرمسیر مهاجرت کرده بودند و…
اما حیوانات دیگری هم مثل خرگوش و سنجاب هنوز در جنگل سبز بودند که خیلی گرسنه بودند. آنها دلشان می خواست یک غذای گرم بخورند. اما مدتها بود که از غذای گرم خبری نبود تا اینکه یک روز، که از همه ی روزها سردتر بود، اتفاق عجیبی افتاد.
آن روز از دودکش خانه ی خرسها دود بلند شد، بعد از آن طولی نکشید که بوی آش همه ی جنگل سبز را پر کرد.
اما این ماجرای عجیبی بود چون خرسها در این وقت زمستان باید خواب خواب باشند. چطور ممکن بود در این سرمای زمستان از خواب بیدار شوند و غذا درست کنند؟!
خرگوش و سنجاب، آهسته آهسته به خانه ی خرسها نزدیک شدند. وقتی نزدیک در شدند متوجه شدند در خانه کمی باز است. خرگوش در را هل داد و به داخل خانه سرک کشید. آنها از خرسها می ترسیدند اما آنقدر از بوی آش خوششان آمده بود که نمی توانستند آن را فراموش کنند و برگردند.
خرگوش و سنجاب نگاهی داخل اتاق انداختند. داخل اتاق میز غذاخوری چیده شده بود ولی کسی نبود. خرگوش و سنجاب به سمت آشپزخانه رفتند. کسی در آشپزخانه نبود ولی آش روی اجاق بود و چه بوی خوبی هم می داد. خرگوش و سنجاب می خواستند به سمت دیگ آش بروند که یک دفعه احساس کردند کسی پشت سرشان است. آنها به عقب برگشتند و دو خرس پشت سرشان دیدند. خرگوش و سنجاب از ترس جیغ کشیدند و نزدیک بود بیهوش بشوند آنها همدیگر را بغل کردند در حالیکه از ترس می لرزیدند. خرسها کمی با تعجب به آنها نگاه کردند و با زبان خرسی چیزهایی به هم گفتند. بعد خانم خرسه لبخند زد و گفت شما هم بفرمایید با ما آش بخورید.
خرگوش و سنجاب هنوز می ترسیدند تا اینکه آقا خرسه هم به آنها تعارف کرد که سر میز غذا بنشینند. خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد و نفس راحتی کشیدند. آنها می خواستند به خانه برگردند اما خانم و آقای خرس اصرار کردند که اول آش بخورید بعد برگردید. خرگوش و سنجاب با خوشحالی سر میز غذا نشستند. خانم خرسه یک بشقاب آش برای خرگوش و یک بشقاب آش برای سنجاب کشید. خرگوش و سنجاب دلشان تالاپ تولوپ می کرد و برای خوردن آش لحظه شماری می کردند. اما خانم خرسه رفت توی اتاق و چند لحظه بعد با یک خرس کوچولوی تازه به دنیا آمده برگشت.
خرگوش و سنجاب متوجه شدند که خرسها به تازگی صاحب فرزند شده اند. آنها تولد خرس کوچولو را به پدر و مادرش تبریک گفتند. خرسها گفتند ما به خاطر تولد این خرس نازنازی از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای او آش درست کنیم، حالا از اینکه دو تا مهمان هم داریم خوشحالیم و دوست داریم با حضور شما جشن بگیریم. حالا بفرمایید آشتان را میل کنید.
خرگوش و سنجاب با اشتهای زیادی سه تا بشقاب آش گرم خوردند و سیر سیر شدند. بعد از خرسها خداحافظی کردند و رفتند. لحظه ی آخر، خرسها از خرگوش و سنجاب خواستند که باز هم به آنها سر بزنند و با خرس کوچولو بازی کنند.
#قصه_شب
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷زندگی حضرت #محمد (ص)
🔶قسمت چهارم
🔸🔹🔶🔷🔸🔹🔶🔷
@Hamiaryy_1
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐#آشنایی_باامامان_و_پیامبران
🌷 #حضرت_محمدمصطفی(ص)
🔷 زندگی حضرت #محمد (ص)
🔶قسمت پنجم (قسمت پایانی)
@Hamiaryy_1
🔸🔹🔶🔷🔸🔹🔶🔷
آزمون مستمر فارسی بخش نگاره ها صدا شناسی).pdf
924.5K
ارزشیابی عالی از بخش نگاره ها
@Hamiaryy_1