«««گفت بر در کیست گفت من ///// گفتش برو هنگام نیست »»»»
این شعر دقیقا" شرح شرح این ماجراست .آن شخص در زد و وقتی گفت کیست؟گفت برو هنوز وقتش نشده و رفت و مدتی در آتش سوخت و برگشت و در را کوبید.اینبار گفت کیستی؟گفت بر در هم توئی پس گفت وارد شو.اگر من باشی در مقابل حق هستی نه با حق.
««« گفت اکنون که منی این من درآ
نیست گنجای دو من در یک سرا»»»
آنجا که عنانیت نابود شده و منیت از بین برود خود حق حاصل می شود در واقع آنجا خود حق به چشم حق،حق را می بیند.آن چشم،چشم موسی است.این سر هم به معنی بیهوشی به این معنی ظاهری نیست بلکه مقام فناست.هیچ چشمی حق را جز چشم حق نمی بیند اگر انسانی حق را می بیند با چشم حق است که حق را می بیند یعنی من دیگر نیستم این چشم من چشم حق است و یعنی حق تعالی چشم انسان می شود.آنجا که چشم انسان حق بین شد حق را می بیند و در آنجا بود که حضرت موسی به مقام روئیت رسید و این روئیت در قیامت هم به همین صورت است
به مناسبت عادت حضرت امام جعفر صادق ( ع)
دین ما چطور به دست دیگران برسد؟
در زمان امامت امام جعفر صادق ع .مردمِ عوامِ دیندارِ متعصبِ به دینی که دین را از حضرت علی بن ابیطالب ع و حضرت رسول اکرم ص نگرفته بودند . بلکه دین را از معاویه گرفته بودند و وقتی به دنیا آمده این دین را داشته و با این دین هم از دنیا رفته بودند ، و این تفکر در ذهنِ آنها نشسته است
آن کسی که زمانِ امام صادق ع دین را از معاویه و یزید و ولید بن عبدالملک و امثال اینها گرفته بودند و آن مناسک و رفتار و عقاید را عین اسلام میدانست،
حال امام ع بیایند و بفرمایند که مسئله این نیست که دست را بالای ناف بگذارید یا پایینِ ناف، ما کلا تکتف نداریم! حال این اشخاص خیال میکنند که یک شخصی آمده است که میخواهد نماز را ساقط کند.
.این یک جنگ است، هم رسانهای و هم فرهنگی و هم فیزیکی، لذا اینطور نبود که بخواهند همه چیز را در همه جا بیان بفرمایند، اصلا اینطور نبود که همه مدافعِ مکتب اهل بیت علیهم السلام بشوند، حضرت قبول ندارند، همه باید «دیندار» باشند ولی همه حق ندارند بدون آموزش «مدافع» بشوند، در این صورت به نامِ اسلام میروند و اباطیل میگویند، حضرت اجازه نمیدادند همه کس در موردِ همه چیز مناظره کنند، بعضیها که آموزش دیده بودند راجع به بعضی از امور مناظره میکردند، یک نفر راجع به امور اعتقادی مناظره میکرد، یک نفر راجع به امور فقهی مناظره میکرد، به بعضیها هم میفرمودند شما بحث نکنید،
امام صادق ع با اینها طرف هستند «عموم جامعهی دیندار متعصبی که دین را از بنیامیّه گرفته بودند
با اینکه هیچ وقت دوست ندارم توصیهی اخلاقی کنم یک توصیهی اخلاقی از قول حضرت بگویم و بحث را جمع کنم، این فضای عمومی مجازی که پروفایل طرفداران شهید سلیمانی و امام حسین ع، یعنی انقلابیون و هیئتیها، الان چه تصویری به جامعهی جهانی القاء میکند؟
کجا امام صادق صلوات الله علیه اهلِ مجادله بودهاند؟
بروید و فحاشیها را ذیل پستها ببینید، یا با پرچمِ ایران است، یا با تصویر شهید سلیمانی رحمه الله تعالی علیه، و یا با تصویری مربوط به حرم حضرت سیدالشهداء صلوات الله علیه ا
آن دینی که تو باید از آن عالِم فرامیگرفتی اینطور بود ؟ یا مانند آن که خوارج میآمدند تا با حضرت امیرالمؤمنین ع بحث کنند، همینکه حرفهای خود را میزدند و تمام میشد و حضرت میخواستند سخن بفرمایند آیهی قرآن میخواندند، میدانستند که حضرت امیرالمؤمنین ع زمان قرائت قرآن کریم صحبت نمیکنند… حضرت امیرالمؤمنین بینِ چندده هزار نفر در مسجد کوفه… طرف ناگهان آیه میخواند که نستجیربالله اعمالِ تو حبط شده است و تو کافر شدهای، همینکه حضرت میخواستند پاسخ بدهند طرف آیه میخواند، حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب ع برای دفاع از خودشان هم صحبت نمیکردند و سکوت میکردند، همینکه طرف ساکت میشد حضرت شروع میکردند به سخن فرمودن، دوباره طرف آیه میخواند و حضرت سکوت میکردند.
آن کسی که حتی او را نمیشناسی و با او درگیر هستی و میخواهی او را یا انقلابی کنی یا امام حسینی کنی، آن هم با اجبار و دعوا، ممکن است اگر آن شخص از شما اخلاق ببیند بعدا فکر کند و تغییر کند، ولی این تیپی که الان بعضا پی این هستند که اینطور از دین و انقلاب دفاع کنند…
آیا نباید بازنگری کنیم .
برای حضرت مهم بود که «شیعیان» چطور مطرح بشوند، خودِ حضرت فرمودند که دوست دارم شما «راستگو» و «امانتدار» و «مودب» و «خیر» باشید که وقتی مردم شما را میبینند بگویند «هذا اَدَبُ جَعفَر»، این شخص تربیت شدهی جعفر بن محمد (صلوات الله علیه) است.
واقعا در همه چیز اینطور سادهانگار هستیم!
فرق بین دیدن با شنیدن
قسمت چهارم ؛
وقتی حضرت موسی به کوه طور رفت،رفت بسوی آتش که آن آتش نور نار بود ما نور نار داریم و نار بدون نور(جهنم).نار جهنم نار بدون نور است ولی حضرت موسی نور نار را دید که نور معنویت بوده است.به موسی گفته می شود که این نور حق است مشاهده،مشاهده باطنی است نه ظاهری.چشم قلب حضرت کلیم باز می شود و نور را که می بیند خطاب می رسد کفشهایت را در آور،اینجا وادی مقدس پاکان است با کفش نباید وارد شوی آیا منظور فقط کفش ظاهری بوده؟
خیر بلکه باید نعلین تن و عنانیت را بکنی.
خلع نعلین حاصل شد و حضرت رها شد و آزادگی یافت و از تعلقات وارست و به وادی ایمن رسید،و من دخله کان آمنا.در وادی قدس علی الاطلاق اطلاق ایمنی است و این یک سلوک بوده و به مقام کلیمی رسید.
خداوند مستقیم با حضرت موسی سخن گفت.حالا سخن گفتن خدا مستقیم چگونه است و چه معنی می دهد؟ برای اینکه معنی سخن حق را بشناسیم باید بدانیم که بدون تردید متکلم بودن از صفات خداست چون در قرآن آمده که خداوند با موسی تکلم کرد خدا وقتی می خواهد سخن بگوید چگونه است؟خدا چند بار با حضرت موسی تکلم کرده است یکی همین کوه طور بوده است ویکی وقتی که از درخت نغمه توحید را شنیده(فنودی من تحت الشجرة)اینجا بین عرفا و حکما از سویی و متکلمان از سویی دیگر بحث است که این کلامی که حضرت موسی از درخت شنیده کلام خدا بوده یعنی چه؟بسیاری از متکلمان در اینجا شاید به خطا رفته و می گویند آن کلامی که حضرت موسی از درخت شنید یک صوت الهی بوده که خداوند در این درخت خلق کرده است و به گوش موسی رسیده است اما من این را نمی پسندم چون اگر کلام خلق صوت باشد در این صورت صفت متکلم با صفت خالق یک چیز می شود. می دانیم که خدا صفات متعدد با معانی خاص دارد یعنی اگر متکلم است که متکلم و اگر خالق است به معنی همان خالق است و متکلم نیست ما وقتی که می نویسیم یا راه می رویم و یا عملی انجام می دهیم فاعل هستیم اما وقتی سخن می گوییم متکلم هستیم متکلم بودن شما با حرکات و افعال شما فرق می کند پس سخن گفتن خدا با خالق و بودن یکی نیست و دو چیز است پس نمی توانیم بگوییم خلق صوت کرده است.خیر خدا حرف زده است.اما حالا بحث این است که چگونه حرف زد؟برای این که بدانیم سخن گفتن خدا به چه معنی است و چگونه با موسی سخن گفته باید اول سخن گفتن انسان را آنالیز کنیم مکانیزم سخن گفتن انسان چیست؟این خیلی مهم است.هیچ تردیدی نیست که متکلم وقتی می خواهد حرف بزند یک تصور و یک ادراکی دارد این نیست که انسان اول حرف بزند بعد ادراک کند این سخن نیست.اول یک عقلانیت و انعکاسی در بشر شکل می گیرد پس آنگاه که ادراک حاصل شد شوقی صورت می گیرد و تصمیم می گیرد به گفتن واینکه می خواهد این فکر را بروز دهد چه می شود
انسان بطور طبیعی نفس می کشد و مکانیزم نفس دم و بازدم است یعنی یک نفس از سینه خارج می شود و دوباره به سینه باز می گردد.بازدم وقتی از حنجره تا به لب می خواهد برسد این نفس به هر مخرجی از مخارج حلق تا لب که اثبات کند یک صدایی در می آید درست مثل زخمه هایی است که به تار می زنند که هر زخمه ای یک صدایی می دهد.حروف حلقوی مثل عین و غین از حلق ادا می شود.(ب) وقتی است که شفتین یعنی لبها روی هم می آیند پس نفس کشیدن از حلق تا قلب به هر مخرجی برخورد کند یک صدایی در می آید و 28 یا 32 حرف،حروف و کلمات و جملات ساخته می شود و با جملات افکار و تصوراتی که در ذهن شما نقش بسته بیان می شود و این سخن گفتن است که چقدر ظریف است و اقتصادی و مخارجی ندارد.شما با نفس کشیدن حروف می سازید و با حروف کلمه و با کلمه هم جمله می سازید و این اعجاز خداوند و بداعت او در انسان است و با این حروف محدود می توان بصورت نامحدود سخن گفت کلمات محدود هستند ولی اگر عمری طولانی داشته باشیم می توانیم بی نهایت جمله بگوییم و سخن بگوییم و این باز از اعجاز بشر است که با کلمات محدود معانی نامحدود می تواند ایجاد کند حالا صحبت خداوند چگونه است؟این همان وحی است.
فرق بین دین با شنیدن
قسمت پنجم ؛
ما همین مکانیزم صحبت انسان را می توانیم به شکل معنوی در مورد خداوند در نظر بگیریم خداوند در مقام ذات و مکمن علم خودش که مخزن غیب است می خواهد علم مطلق به ظهور برسد همانطور که تصور و ادراک من به زبان آمد از طریق حروف،این از مکمن غیب حق تبارک و تعالی این ادراک ربانی تنزل می کند،بدون تجافی می آید پایین در یک انسان کامل که حالا یا موسی باشد .
علم حق در عقل کامل یک انسان کامل تنزل می کند.از عقلانیت یک انسان کامل تنزل می یابد و می آید به حس مشترکه و متخیله اش و می آید به زبان و با همان حروفی که صحبت کند می آید به زبان.. مستقیما از مخزن غیب حق تبارک و تعالی که علم مطلق است به علم کامل یک انسان کامل می آید که ارتباط دارد به حق تعالی و وصل است به حق یعنی باطن غیبی انسان کامل به غیب حق وصل است،
وصل است یعنی اتصال معنوی دارد.می آید در عقل انسان کامل و از عقل انسان کامل به سایر ادراکاتش می آید از مقام خیال تا حس مشترک و بعد می آید به حس زبان و گوش و بصورت جملاتی در می آید که آن پیغمبر یا ولی تکلم می کند.کلم الله موسی تکلیما یعنی به همین صورت بر قلب موسی آمد و حضرت موسی سخن گفت و همین جریان در حضرت ختمی مرتبت بود با این تفاوت که موسی عبری و حضرت ختمی مرتبت عربی سخن گفت.همین جریان از مخزن غیب می آید به باطن و وقتی به زبان آمد عین کلام خداست و مجاز و استعاره نیست
حضرت موسی در تکلم با خدا از او خواست که کوه عنانیتش از بین برود و به چشم خود خدا به او نگاه کند و اینکه می گوییم عرفان ما ریشه در قرآن دارد از همین جاها سرچشمه می گیرد.انسانی که به فنا فی الله می رسد خودش می تواند جایگاهی شود برای انسانهای دیگر که به فنا فی الله برسند.
حلت بفنائک که جایگاه هر انسانی نیست.زمانی است که انسان کوه عنانیتش خرد شود و این مقام ولی خداست
وقتی خدا دید که طرف همه اش خدایی شد و شیدای اوست خودش می آید دنبال او و او را می برد و ایشان می گوید در روز عاشورا در زمین و زمان همین صدا طنین انداز بود
حال دو مقام در اینجا ذکر است فادخلی فی عبادی،و ادخلی جنتی.این دو مقام در سیر الی الله چه معنی دارند؟
این یک استعاره و مجاز نبوده بلکه یک حقیقت بوده که ما ولایت کلیه را که جنبه یل رب است و سایه حق و ظهور تام و تجلی کامل حق است علت غایی آفرینش می دانیم.در حال مراجعت یک ولی کامل به حق یعنی جهان در این بازگشت بسوی حق برمی گردد و اگر آن بازگشت نباشد هیچ بازگشتی نخواهد بود و درهاویه جهنم جهان باقی خواهد بود.انسان اگر به نور حق برنگردد در هاویه جهنم است و این رجعت است(برگشتن به نور حق)منتها این چشم باطن می خواهد نه چشم ظاهر.به نظر من تفسیرش،تفسیر واقعی است که تفسیر می کند بازگشت همه جهان به حق است.
فرق بین دیدن و شنیدن
قسمت پایانی ؛
آنکسی که مردن در راه حق را باز شدن درهای جنت می داند آنوقت به آیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی تمسک می جوید و این ثار او دقیقا ها در مورد امام حسین مطرح بود و آن آیه فاد خلی فی عبادی وادخلی جنتی یعنی در زمره بندگان،یعنی در بند او بودن و بنده کسی است که در بند او باشد و گسستن از هر بند دیگر.
مقام عبودیت یعنی گسست و آزادی از غیر،که مقام بسیار بالایی است کنه عبودیت و ربوبیت یعنی رسیدن به حق و رهایی از غیر حق،فادخلی فی عبادی یعنی مقام رهایی از غیر حق.درفادخلی جنتی این جنت،جنت خاصی است جنت هم دارای مراتب مختلف است یک گروهی از جنت حورالعین،عسل مصفا و مرغ بریان می خواهند شیخ اجل می گوید:
گر مخیر بکنم من به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
ما به وصل دوست خوشحالیم و همه نعمتها برای شما،
در سوره واقعه تمام نعمتهای بهشت ذکر می شود و در پایان رضوان الله یعنی خرسندی حق را می گوید و خرسندی حق همان فادحلی جنتی است و بالاترین مقام است که ولی خدا و انسانی فداکار است در راه حق به آن می رسد.آنچه برای شهید اتفاق می افتد مخصوصا شهدای کربلا یا هر کسی که شهید عشق می شود در بهشت عبودیت از غیر حق آزاد می گردد.
بین جنت عبودیت و ربوبیت اینجا خلعتی حاضر است که شهادت است تفاوت شهید عشق و شهید میدان در این است که شهید میدان را بسوی خدا می برند ولی شهید عشق را خدا می آید و می برد.و خدا انسانها را به حق دعوت می کند اما نمی آیند و این برای او زجر بزرگی است.کلمه حق دو نوع است:حق به معنای ظاهری که مثلاحق با فلانی است و نباید ضایع شود و حق باطنی و واقعی که حق تبارک و تعالی است و کسی که به حق پایبند است غیر او را نمی پسندد و غیر او برایش جهنم و عذاب است.
چرا شهید را شهید می گوییم چونکه حق را می بیند.شهادت یعنی مشاهده حق.کسی که حق را مشاهده کند شهید است و اگر حق را ندید هزار بار هم کشته شود شهید نیست
«««« حیا. »»»
آیا شما دوست دارید نگاه و طبیعتی خودجوش - جاری و زلال داشته باشید و یا نگاهی که از فیلتر رد بشود!؟
نگاهی دیگر به شرم و حیا هم می باشد که آن بی شرمی و بی حیایی است: یعنی نگاه بدون مانع- نگاه بدون نقاب- یعنی نگاه زلال.
بي گمان مساله حيا و شرم يكي از مباحث مهم اجتماعي است كه بازخواني و نگرش آن .امری بسیار تاثیر گذار را در جامعه دارا می باشد . حيا و شرم در جامعه زنان ، به نظر مي رسد كه مساله شرم و حيا با مسايل اجتماعي زنان ارتباط تنگاتنگي ست ، زيرا در جامعه امروز صفت شرم و بي شرمي به دو صورت مثبت و منفي و در ارزيابي منش و كنش زنان و دختران از سوي افراد جامعه به ويژه خود زنان به كار مي رود. كه حيا و بي حيايي اختصاص به زنان و جنس مونث ندارد بلكه فضيلتي است كه مردان به همان اندازه زنان مي بايست از آن برخوردار باشند، زيرا با تفسيري كه از ماهيت حيا ارائه شد دانسته مي شود كه حيا به معناي پرهيز از زشتي ها در عمل و رفتار وكنش و منش انساني است كه اختصاصي به يك جنس ندارد. با اين همه جامعه نوعي رفتار و منش را از زنان مي خواهد كه ارتباط نزديكي با مساله حيا پيدا مي كند از اين رو جامعه آن را امري مرتبط با زنان مي داند و از ايشان انتظار دو چنداني ، براي رعايت و كسب صفت و فضيلت حيا دارد.
حيا به اين معناست كه انسان تمام حقايق جهان خلقت را درك كند و بر اين حقايق صحه گذارد و با اين حقايق همراه شود و خلاف اين حقايق هيچ عملي انجام ندهد .
چرا ؟
به دليل حيا .و شرم و انسانیت
شرم و حيا، حالتي نفساني است كه آثار آن در چهره و رفتار خودنمايي مي كندو. شرم و حيا به شكل انقباض و گرفتگي در درون انسان و به صورت سرخ رويي در چهره و صورت پديدار مي گردد. اين گونه شرم و حيا از آن جايي كه به صورت حال و زمان مند مي باشد و صفت و وصف پايدار به شمار نمي آيد به عنوان فضيلت مورد ستايش و تقدير نيست. بلكه زماني كه شرم و حيا به صورت پايدار در آيد، به فضيلتي انساني و خوي و منش نيكو مورد ستايش قرار مي گيرد.
شرم و حيايي كه به عنوان فضليت از آن ياد مي شود، معنا و مفهوم ديگري را القا مي كند كه در حوزه عمل نيكوي انساني و رفتارشناسي هنجاري قرار مي گيرد. شخصي كه از صفت حيا برخوردار است در منش و كنش خويش انساني است كه از زشتي ها و ناهنجاري ها پرهيز مي كند و خود را آلوده به آنها نمي سازد.
در آموزه هاي ديني و گذشته و انسانی مقوله هاي سه گانه شرم و حيا، عقل و دين از يكديگر تفكيك ناپذيرند. بدين معنا كه هركجا حيا باشد عقل و دين و هركجا عقل باشد، حيا و دين و بالاخره هر كجا دين باشد عقل و حيا نيز در كنار آن خواهند بود
براي اين كه اهميت مساله حيا دانسته شود به اين نكته اشاره مي شود كه قرآن براي نفس انساني، عزت و كرامتي را قايل است كه با بي شرمي و فقدان حيا اين امر دچار خدشه جبران ناپذير مي شود. از اين رو از انسان ها مي خواهد كه براي حفظ كرامت و عزت انساني پاره اي از مسايل را كه مرتبط با حيا و شرم است رعايت كنند.
عفت نفس و حيا اختصاص به دوره سني نداشته و همگان مي بايست آن را مراعات كنند
به تعبير ديگر اين سه مقوله ارزشي لازم و ملزوم يكديگرند و در سيره نظري و عملي مومن و انسانی هيچگاه از يكديگر جدا نمي شوند.
شرم و حيا لازمه انسانیت به معنای کامل است چرا که
ماهيت و واژه شرم و حيا دو معناي مختلف است: معنايي كه اشاره به حالت انفعالي دارد و در حقيقت واكنش نفس انساني است به كنشي كه نسبت به وي انجام مي شود، دوم معنايي كه به صفتي در انسان و يا غير انسان اشاره دارد و به عنوان امر پايدار مطرح مي باشد. در اين صورت مي توان آن را به خداوند به شكل كمالي آن نسبت داد. در اين معنا حيا به معناي پرهيز از زشتي ها و دوري از انجام قبايح است.
در داستان حضرت آدم(ع) و حوا ضمن آن كه حيا را امري فطري و طبيعي براي بشر مي خواند بيان مي كند كه چه سان آن دو به حكم صفت حيا وقتي شرمگاهشان با خوردن ميوه ممنوع آشكار شد، با برگ هاي درختان بهشتي كوشيدند تا خويشتن را بپوشانند. این مسئله تمام کتابهای آسمانی و از تمام پیامبران است و فقط مخصوص قرآن نیست که به دلایل و....... آن را رد کرد. پس از نظر تمامی ادیان . و واعتقادات انسانی ، انسان باشرم و حيا كسي است كه خود را عريان نمي سازد حتي اگر تنها باشد.
خداوند از زنان و مردان مؤمن خویش مي خواهد كه رفتاري شرمگينانه داشته باشند. باز این مطلب رو می توانید در تمام کتابهای پیامبران پبشین است
پرهيز و اجتناب از چشم چراني از سوي مردان و زنان از ديگر مواردي است كه قرآن به عنوان نشانه و اثر عفت و حيا بيان مي كند. چشم فروهشتن از نامحرمان امري است كه تنها خود شخص و خدا از آن آگاه هستند. از اين رو از خائنه الاعين بودن مردان و زنان پرهيز مي دهد و مي فرمايد كه مردان و زنان مومن كساني هستند كه نسبت به نامحرمان چشم فرو مي بندند و نگاه خويش را خيره به نامحرم نمي سازند بلكه آن را پايين مي افكنند.
اين ها نمونه هايي از مصاديق دوري و اجتناب از زشتي هاست كه انسان شرمگين به حكم حيا و عفت بدان پاي بند است و نمي گذارد تا نفس بر او چيره شود و دور از ادب اجتماعي و فردي عمل كند.
تقابل با راستایی عقل و حس در تصورات .
قبل از ورود به بحث لازم دانسته تعاریفی از عقل ٫ حس ٫ و تصور داشته باشم .
تعریف عقل :
در باره معنای لغوی عقل گفته شده است که عقل از «عقال» گرفته شده است؛ و «عقال» به معنای طنابی است که به وسیله آن زانوی شتر سرکش را می بندند و به این دلیل به عقل، عقل می گویند که این نیروی باطنی، شهوات و هواها و خواسته های شیطانی درون انسان را به بند می کشد.
عَقْل قوه ادراکی است که با آن میتوان بهطور خودآگاهانه معنیها را درک کرد، و منطق را به کار برد و واقعیتها را سازماندهی کرد یا صحت آنها را بررسی نمود و بر اساس اطلاعات موجود یا اطلاعات جدید، باورها، شیوهها یا نهادهای اجتماعی را تغییر داد یا توجیه کرد.
و در کتب آسمانی نیز به معنای فهم و ادراک آمده است.
اما بر اساس دلایل عقلی و نقلی، عقل در برخی از حوزه ها نمی تواند فعالیت کند و به نتیجه برسد؛ مثلا عقل انسان توان شناخت ذات خداوند و درک آن را ندارد؛ زیرا که هر پدیدهای به دلیل پدیده و حادث بودن نمیتواند نامحدود و بینهایت باشد، عقل بشری چون پدیده و مخلوق خداست، بنابراین، محدود است و محدود نمیتواند نامحدود و بینهایت را بشناسد.
ولی عقل انسان میتواند جهان و پدیدههای آن وقوانین حاکم بر آن را بشناسد و در آنها حکم و داوری کند.وبراین استدلال به وجود خداوند اعتقاد پیدا کند .
در علم فقه، عقل به عنوان یکی از دلایل شناخت احکام در کنار سنت و قرآن قرار دارد. در علم اصول نیز در باب حسن و قبح عقلی ثابت است که لزوم اطاعت اوامر و نواهی شارع به حکم عقل است. البته، گفتنی است در اسلام در دو حوزه عقاید «اصول» و احکام «فروعات»، بعضی از احکام و مسائل، فوق عقل وجود دارد که عقل گرچه مخالفتی با آنها ندارد، اما به کنه آنها نمی رسد و نمی تواند آنها را درک کند؛ مانند مناطات احکام و یا مباحث مربوط به جزئیات معاد. که تفصیل چنین نکته ای در این مقال مختصر نمی گنجد.
به هر حال، عقل انسان تا این اندازه میفهمد که این جهان دارای خدایی است و آن خدا دارای صفات کمال و جلال است. دارای علم، قدرت، حیات و … است. تا این اندازه از شناخت وظیفه عقل است و توان آن را هم دارد و خداوند تا این حد عقل را منع نکرده
تقابل با راستایی عقل ....😇😇😇😇
تعریف حس :
تعریف مورد قبول عموم برای حس عبارت است از «سیستمی متشکل از گروهی از سلولهای حسگر که به وقایع پاسخ می دهند و به قسمتهای خاصی از مغز که علائم (سیگنالها) را دریافت و تعبیر می کنند مربوطند». این در حالی است که به دلیل وجود تعاریف و معیارهای متفاوت، توافق واحدی برای تعداد حواس وجود ندارد
در تعریف سنتی حواس دارای پنج حس میباشد: بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی، و بساوایی که به این پنج حس «حواس پنجگانه» گویند. اما بر اساس تعاریف نوین، در انسان حواس دیگری هم وجود دارد، مانند حس عمقی، حس حفظ تعادل، حس درد، ادراک زمان، ادراک دما، و حس ضعیف جهت یابی (هر چند این حس در جانورانی مثل پرندگان یا حشرات قویتر از انسان است و بر اساس درک میدان مغناطیسی عمل میکند. حس بویایی نیز نمونه دیگری از حواسی است که در انسان ضعیفتر از بسیاری دیگر از جانوران دریافت میشود). به علاوه، برخی درک محرکهای داخلی، مثل گرسنگی یا تشنگی، تغییر سطح دیاکسیدکربن خون در مغز، و یا درک تحریک حسگرهای شیمیایی را گونههای دیگری از حواس تعریف میکنند.
در طبقه بندی حواس بهطور کلی به دو گروه حواس بیرونی و حواس درونی تقسیم میشوند. ادراک بیرونی عبارتند از درک موقعیت فیزیکی، حرکتی، و حالت بدن. حواس بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی، لامسه، درک تعادل، و درک دما از این گروه حواس هستند. حواس درونی عبارتند از حواسی که از تحریک اعضای داخلی بدن ناشی میشوند، مثل حس گرسنگی برای تامین انرژی بدن، تحریک حسگرهای کشش ریوی برای کنترل فعالیت ششها و تنفس، و کشش عضلانی مثل کشش عضلات روده .
و گروه دیگری از حواس وجود دارند که توسط اعضای حسگر بدن درک نمیشوند. ادراک زمان یک نمونه از این حواس است. حس عمل/عکس العمل یا درک بالقوه (در روانشناسی یعنی شروع، اجرا، و کنترل ارادی اعمال) نمونه دیگری از این حواس است
تقابل یا راستایی ......😇😇😇😇😇
تعریف تصور :
اولین مفهومی که منطق دانان در تعریف آن از معنای تصور استفاده میکنند، "علم" است؛ منطق دانان در تعریف علم ، عبارت " الصور الحاصله....... " را به کار میبرند که در آن به روشنی علم به وسیله "صوره" تعریف شده و این "صورة" همان ریشه کلمه "تصور" است.
بنابراین از دید منطق دانان علم نوعی تصور است؛ اما باید توجه داشت که هر تصوری علم نیست، بلکه تنها تصوراتی علم هستند که در آنها هیچ گونه شرطی همراه " تصور" در نظر گرفته نشده باشد.
به تعبیر دقیق تر باید گفت در تعریف علم، تصور به صورت مطلق مورد توجه قرار گرفته است، بدون توجه به شرط داشتن یا شرط نداشتن آن
برای توضیح این نظر میتوان موقعیت شخصی را مثال زد که به مغازهای وارد میشود و برای خرید اجناس، هیچ گونه توجهی به استاندارد بودن یا نبودن آنها ندارد؛ در واقع موضوع استاندارد بودن یا نبودن اجناس در ذهن او وجود نداشته و حتی به آن فکر هم نمیکند؛ در چنین حالتی منطق دانان میگویند: در نگاه این فرد خرید اجناس نسبت به استاندارد بودن یا نبودن آنها " لا بشرط قسمی" است؛
بر طبق همین اصطلاح، تصوری که در تعریف علم به کار رفته است نیز "تصور به شرط شی یا لا بشرط قسمی " است؛
آخرین و اصلیترین مفهوم منطقی که در آن از کلمه تصور استفاده میشود، خود اصطلاح "تصور" است؛