eitaa logo
حامیان انقلاب
265 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
13هزار ویدیو
794 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 سپهبد سلیمانی: یک زلزله ۵ ریشتری در یک شب تهران را به هم میریزد؛ خب تصور کنید داعش وارد کشور ما می‌شد...۹۶/۱۰/۲۳ @OfficialTwitTelegram
🔺توصیه علامه بهجت(ره) به هنگام زلزله @farizatolhoseyn
رفیق ‌‏در این مرداب ؛ مراقب نگاهت باش نکند یک نگاهِ گناه روزه چشمت را باطل کند ...
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ...
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند! به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد. گفت:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!» بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد، آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😂😂 شهید حسین جوینده راوی همرزم شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار تبلیغاتی برو بچ نصر تی وی حسابی رژیم صهیونیستی را عصبانی و ناراحت کرده تا جایی که به آن اعتراض کرده..😅👌 *بی نشان* @OfficialTwitTelegram
اين چهار اصل در زندگي خيلي مهم هستند: 🌹صادق باش هنگامي که فقيری 🌸ساده باش وقتي که ثروتمندی 🌷مودب باش وقتي که قدرتمندی 🌺و سکوت کن هنگامی که عصبانی هستي. الماس از تراش؛ و انسان از تلاش می‌درخشد... ┏━✨🕊✨🕊✨┓ 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://Sapp.ir/asatid_enghelabi ┗━✨🕊✨🕊✨┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دستگیری صباح السلمان سرکرده حرامیان داعشی از زیر زمینی در عراق توسط نیروهای حشد الشعبی. 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://Sapp.ir/asatid_enghelabi
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎥 لحظاتی از قرائت دعای کمیل توسط سپهبد قاسم سلیمانی در جوار گلزار شهدای کرمان 🌷شب جمعه است سیدالشهدا مقاومت حاج قاسم سلیمانی و شهدای اسلام را با صلوات یاد کنیم 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی http://eitaa.com/asatid_enghelabi http://Sapp.ir/asatid_enghelabi
الله اکبر ،الله اکبر
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 نایاب 🔻تجربیات نزدیک به مرگ رهبر معظم انقلاب جناب آقای آیت الله خامنه ای حتما این کلیپ را ببینید✅ @Rhabar
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎ ─┅═༅🍃🌹🍃༅═┅─ 🔖 کرونا 📖 خانه داری ☄پدری که ،مادری را تجربه کرد ✍‏پس از مثبت شدن تست کرونای همسرم و شروع قرنطینه خانگی‌اش، کارهای خانه و نگهداری از محمد؛ پسر سه ساله‌مان با من بود. تجربه‌ای یک ماهه و عجیب، مثل سفر به دنیایی ناآشنا! برای منی که هر روز دیروقت از محل کار به خانه می‌آمدم و مدت کوتاهی با پسرم سروکله می‌زدم، وقت گذاشتنِ تمام‌وقت برای یک کودک که نیاز‌های مختلفی دارد آسان نبود. آن هم در کنار خانه‌داریِ تمام وقت که خب، پیش از این کمتر در جزییات آن دخیل بودم. و در تمام این مدت، بی‌اغراق هر روز شرمنده‌تر شدم و به خودم بدوبیراه گفتم! بابت همه ایامی که «‎مشارکت عادلانه‌ای» در این امور نداشتم و عمده‌ی این کار طاقت فرسا روی دوش همسرم بوده. چی فکر می‌کردم با خودم؟! من البته چه در دوره مجردی و چه بعد از ازدواج همیشه در کارهای خانه مشارکت داشتم. لااقل تا قبل از این تجربه، اینطور فکر می‌کردم! در مدت قرنطینه همسرم، پسرمان علاوه بر بازی‌های معمولِ بین من و خودش، انتظار کارهایی را داشت که مادرش برای او انجام می‌داد. یعنی مجموعه کارهایی برای سرگرم کردن، بازی و تغذیه‌اش. کارهایی که انجام دادن‌شان به خودی خود، مشکلی نداشت. مشکل اینجا بود که نمی‌فهمیدم چطور می‌توانم همزمان با «کارهای خانه» به اندازه کافی برای «محمد» و البته «خودم» وقت بگذارم؟! چون کارهای خانه که رسما تمامی نداشت! نسبت زندگی و خانه‌داری نسبت آدمیزاد است و نفس کشیدن. می‌شود یک روز نفس نکشید؟ طبعا نه! آشپزی، شست‌وشوی همیشگی ظروف/لباس‌ها و جمع و‌ جور کردن بی‌توقف منزل به واسطه قدرت تخریب‌گریِ بمب متحرکی به نام محمد و دیگر امور خانه، واقعا وقت کمی برایم باقی می‌گذاشت. با این حال برای زن‌ها این یک کار تمام وقت و بدون مرخصی است، تا پایان عمر! حکایت غم‌انگیز و شرم‌آوری است! می‌گویم غم‌انگیز و شرم‌آور چون عمر زن‌ها و مادرهای زیادی تمام شده بدون اینکه بتوانند یک موضوع بدیهی را به خانواده و فرزندان‌شان تفهیم کنند؛ اینکه من را و این کوهِ کارهای پیش رویم را ببینید! [همه اینها را بگذارید کنار شاغل بودن برخی خانم‌ها، از جمله همسرم که اساسا بحث دیگری است!] این نوشته را بگذارید به حساب یک اعتراف! از طرف مَردی که پیش از این تصور می‌کرد نقش مهمی در کارهای خانه دارد و حالا می‌داند تصورات‌اش نسبتی با واقعیت نداشته و چقدر تباه بوده! نهایتا اینکه یک چیزی شبیه به همین‌ها را حتما توی وصیت‌نامه‌ام برای محمد هم می‌نویسم و احتمالا اینجوری تمامش کنم: «پسرم! دنیا با برقراری عدالت حتما جای قشنگ‌تری است، منتها بیا از خانه خودمان شروع کنیم! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎ ─┅═༅🍃🌺🍃༅═┅─