#رمان_جانان_من
#پارت۲
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
ناهارمان را که خوردیم،چایی هم حسابی دم کشیده بود. و عطر هل و دارچینش به مشام می رسید، و من را به یاد چایی های خانه ی قدیمی مادربزرگم می انداخت،از آن چایهایی که رنگش به سرخی انار می زد و طعمش
پر از خاطره های شیرین کودکی بود.
پدرم پس از تمام شدن چای هایمان مشتی اسپند روی زغال های نیم سوخته ای که، وزش نسیم ملایم بهاری روشن نگهشان داشته بود ریخت.
با اینکار عطر اسفند کمی در مشاممان جا خوش میکرد و بوی چوب های سوخته کمتر
خودنمایی می کرد.
خورشید آرام آرام روشنایی اش را جمع میکرد و به پشت کوهی که مقابلمان بود می برد. گویی میخواست تمام شدن روز و رسیدن شب را خبر دهد.
وسیله ها را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم.
هدفونم را روی روشن کردم و با شروع حرکت ماشین صدای موسیقی هم در گوش من پیچید.چشمانم را بستم و پلک هایم کم کم سنگین شدند و خوابم برد.
با صدای مهیب ترمز کردن و برخورد سرم به شیشه ماشین و صدای گریه ی خواهر کوچک ترم چشمانم را گشودم.گوشه ای از سرم به خاطر برخورد با شیشه شکسته بود و زخم کوچکی برداشته بود،زیر لب آخی گفتم و کمی زخمم را فشار دادم و چشمانم را بستم.
پدر و مادرم بلافاصله از ماشین پیاده شده بودند.مجددا چشمانم را باز کردم و خواهرم را در آغوش کشیدم و آرامش کردم.
معلوم نبود کدام از خدا بی خبری با سرعت بالا به ماشینمان خورده بود و فرار کرده بود.تا پدرم خواسته بود پیاده شود ،کیلومتر ها از ما فاصله گرفته بود.
در ماشین را باز کردم و هر دو پیاده شدیم.
چشم چرخاندم تا پدر و مادرم را پیدا کنم.
مادرم کنار جدول کنار خیابان ایستاده بود و نگرانی از سر تا پایش را فرا گرفته بود.
هر چقدر گشتم نتوانستم پدرم را پیدا کنم.
انگار برای ثانیه هایی قلبم تپیدن را فراموش کرده بود و سرمای استخوان سوزی در تمام تنم پیچید. سراسیمه به طرف مادرم دویدم.
گفتم:مامانننن، چیشده بابا کجاست؟چرا اینقدر پریشونی؟
بغض گلویم را چنگ می زد و دلنگران تر از قبل چشم به دهانش دوختم. مادرم که تا آن زمان متوجه زخمی که روی سرم بود نشده بود دستپاچه به طرفم آمد....
.
.
.
نویسنده:سیده گمنام 📚
30_ahd_01.mp3
1.82M
سلام امام زمان🥰❤️
آغاز روزم رو با سلام و صحبت باشما آغاز میکنم آقای خوبی ها
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#قرآن_بخوانیم❤️
⚘️ای پیامبر آنچه از کتاب (قرآن) به تو وحی شده است تلاوت کن».⚘️
کهف/سوره۱۸، آیه۲۷
#قرآن
#هرروز_یک_صفحه
#ثواب
#نشر_حداکثری
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
💚حدیث_روز🌱
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اِختاروا لِنُطَفِكُم، فَإِنَّ الخالَ أحَدُ الضَّجيعَينِ.
براى نطفههاى خود، [ همسر شايسته ] گزينش كنيد؛ چرا كه دايى، يكى از دو همراه [كودك] است» .
📚الكافي : ج۵ ص۳۳۲ ح۲
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
.
.
میفرمایند دوشنبه ها نامه اعمالمون خدمت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عرضه میشه
.
.
خدایی نکرده کاری نکرده باشیم که خجالت زده باشیم و باعث ناراحتی امام زمانمون بشیم🥺
.
.
اگر در کربلا بودم حتماااا از امام حسین علیه السلام حمایت میکردم و از یار های ایشون میشدم ❤️👌
.
.
الان چی واقعا باب رضایت دل امام زمانت که رضایت خدارو در پی داره رفتار میکنی؟؟
.
.
بجنب رفیق اونی که داره میگذره عمرمونه😔
.
.
تو هر جایگاهی که هستی مادری ،دختری ،پدری،پسری...
سعی کن قبل هر واکنشی که میخوای نشون بدی تو دلت سریع از خودت بپرسی خدا ازاین کاری که میخوام کنم راضی میشه؟؟؟
بهت قول میدم این سوال و عمل میتونه کلی تو رفتارمون تاثیرات مثبت داشته باشه👌
.
.
به صورت ناشناس حرفتو به ما بزن❤️👇
https://harfeto.timefriend.net/17232354368610
.
.
enc_17213830316574567753940.mp3
4.2M
کجایی فی هذه الساعه؟؟
.
.
آقا زنده میمونم و میبینم تورو یانه...🥺💔
.
.
اگه هنوز عضو نیستی یا علی👇🔗
https://eitaa.com/joinchat/2864513303C46e26b8fd5
#رمان_جانان_من
#پارت۳
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
مادر: آروم باش دخترم، بابا خوبه.با یه بنده خدایی رفتن یکم آب واسمون بگیرن تا ماشین امداد میاد. سرت چیشده مامانم؟
خوبی؟ درد نداری؟
نفسم را که تا آن زمان حبس کرده بودم با شدت بیرون دادم و گفتم: هوووووف، داشتم سکته میکردم. خوبم مامان خوبم نگران نباش.
چند لحظه کنار خیابان روی جدول نشستم و سرم را با دستانم گرفتم. با شنیدن صدای پدرم چشمانم را باز کردم و سرم را بلند کردم.
بلند شدم و به طرف پدرم فرار کردم و خودم را در آغوشش انداختم.
پدرم بعد از چند لحظه با لبخند گفت: دخترم بزرگ شدی دیگه زشته برو اونور مردم چپ چپ نگا میکنن میگن این خرس گنده کیه دیگه.
از این حرفش بلند بلند خندیدم.سرم را چرخاندم و اتفاقی چشمم به چشم پسری افتاد که همراه پدرم آمده بود.
پسری با قد بلند و بدنی کشیده و پر، چشمان قهوه ای و موهای خرمایی و ابروهای
مشکی و پر پشت و ریش تقریبا پر،
نگاهم به دستش افتاد که تسبیح فیروزه ای خوشرنگی در آن بود.
تا چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت و استغفراللهی زیر لب گفت.
چشمانم را چرخاندم و با قیافه کج و کوله رو به مادرم آهسته گفتم: این کیه دیگه بابا با خودش آورده، قحط آدم بود مگه؟
چجوری راه میره جلوشو میبینه؟
نگاه کوتاهی به سر تا پایش انداختم و با دستم جلوی دهنم را گرفتم که صدای خنده ام بلند نشود.
مادرم با گزیدن لبش با دندان و بالا بردن ابروهایش گفت:زشته نرگس، چیکار داری تو
میشنوه آبرومون میره.
شانه ام را بالا انداختم و اظهار بی تفاوتی کردم.
تلفنم را روشن کردم و مشغول چک کردن پیام های دوستانم شدم.
صدای سرفه ی آرامی شنیدم و سرم را بلند کردم. همان پسر بود سرش را پایین انداخته بود و بطری آب معدنی را به طرفم گرفته بود.
گفت:بفرمایید.
نگاهی به دور و برم انداختم و با چشمانم پدر و مادرم را جستجو میکردم. نشسته بودند کنار خیابان و داشتند آب میخوردند.
آب معدنی را از دستش گرفتم و گفتم: ممنونم.
چیز دیگری نگفت و به طرف پدرم رفت.
.
.
.