#روایت_غزه (133)
کاخ کذایی فرو خواهد ریخت
✍️خ. محمدجانی
زندگی در غزه به توان بی رحمی و وحشی گری است که یزید زمانه بر مظلومان و کودکان و زنان بی پناه غزه تحمیل می نماید و البته زندگی که نه بیشتر شکنجه ای است که خوراک چندین ساله آنان شده است.
در این روزها نداها در گلوها حبس و سیل اشک همچنان روایت گر ظلم و غارت و مظلومیت است.
این سیل روزی خروشان خواهد شد و چشمه ها بلکه دریا هایی طوفانی از خشم و غیرت و... از سرتاسر جهان به سویشان روانه خواهد کرد و امواجشان آنان را غرق و در هم خواهد کوبید. آن روز زیاد دور نیست.
اندکی صبر که خدا یاری می کند و صبح پیروزی طلوع خواهدکرد و دیو زمانه با کاخ کذایی خود فرو خواهد ریخت.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (134)
جنگ فلسطین و صهیونیسم؛ نبردی ایدئولوژیک و تمدنی(قسمت اول)
#مهدی_جبرائیلیتبریزی
در ریشهیابی صهیونیسم اکتفا به عوامل سیاسی و ژئوپلتیکی نمیتواند ما را در تحلیل درست پدیدهها یاری رساند. اشغال فلسطین بر اساس مبادی دینی و عرفانی اتفاق افتاده است. و باید از این رویکرد به آن نگاه کرد. در اعتقادات یهودیت، این منطقه به عنوان سرزمین موعود نامیده شده است.
فقرات متعدد از تورات بر این مسئله اشاره دارند و اصولا عهد عتیق سرتاسر از این مسئله پر است و این اندیشه چنان در یهودیان ریشه دارد که از حدود هزار سال پیش همواره فلسطین را ملک خاص خود پنداشته و هر بار به هر دلیلی از آنجا دور شدهاند، در فراق سرزمین موعود اشک ریخته و دعای بازگشت خواندهاند. چرا که در یکی از اسفار تلمود زندگی در آن سرزمین را به منزله ایمان فرض کردهاند.
تاریخچه آن طبق کتاب مقدس به زمان حضرت ابراهیم(ع) برمیگردد. وقتی ابراهیم پدر قبایل عبری راهی سرزمین فلسطین شد(پیدایش ۷:۱۵)؛ خداوند به او مژده داده است که این سرزمین را به ذریهاش خواهد بخشید.(پیدایش ۲:۲۶- پیدایش ۱۸:۱۵- پیدایش ۷:۱۲). بر اساس همین قرارداد آسمانی حضرت موسی(ع) همه قبایل عبری را به دستور خداوند از مصر به سوی کنعان کوچ داده است.(خروج ۱:۳۳- تثنیه ۴:۳۴).
در همین سرزمین، بنیاسرائیل، دو حکومت سلطنتی به نام یهودیه در جنوب و اسرائیل در شمال تاسیس کرده و بناهای مقدس قومی و مذهبی خود را بنیان نهادهاند و دین و تمدن یهودی در آنجا رشد کرده است.
درباره تعیین حدود سرزمین موعود برخی منابع آن را مابین رود نیل تا فرات بیان می-کند(پیدایش ۱۸:۱۵). اما در بخش ۳۴ از سفر اعداد طبق نقشهای که برای سرزمین موعود ترسیم شده است، حدود آن فقط شامل فلسطین و مناطق اطراف آن میشود.
در توجیه این اختلاف علمای یهود به حدود حداقلی و حداکثری قائل هستند. حداقل سرزمین موعود آن حدودی را داراست که در سفر اعداد آمده است ولی در زمان قدرت یهود و بنی-اسرائیل همین سرزمین میتواند تا مرزهایی که در سفر پیدایش آمده است، گسترده شود.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
شبیه صنوبر.pdf
31.2K
#روایت_غزه (135)
دیگر خبری از ابریشمی و براق بودن موهای مشکی و کوتاه دختر نبود. سرش را به سمت برادرش گرداند. موهای پریشانش چون خوشه های گندم زار که در طوفان به هم می پیچد روی صورتش را پوشاند.
-داداش جون، من گرسنه م! چرا نیومد؟
برادر دستش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و پاسخش را آرام داد:
ـ مامان رفته تا بابا رو بیاره گفتن حالش بهتره. یه کم دیگه صبر کن الان می یاد و برامون غذا درست میکنه، از همون سیب زمینی های زغالی.
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (136)
وارد خانه میشوم.
جنان، هنوز پشت پنجره ایستاده و با صورت خیس از اشک، به در خانه چشم دوخته است.
با وارد شدن من، به سمت حیاط میدود:«بگو که پیداش کردی»
لبخند روی لب هایم مینشیند. پلک هایم را به هم میفشارم. غم و غصه ی نگاه جنان، در کسری از ثانیه، تبدیل به یک لبخند عمیق به روی لب هایش میشود.
_«کجاست؟»
خنده روی لب هایم خشک میشود. آرام میگویم:«بیمارستان»
نگران میشود:«چی شده؟»
سعی میکنم باور کند که واقعا چیزی نشده:«چیزی نیست. دستش زخمی شده. مهم اینه که زندست»
جنان، کلمه «زندست» را با همه ی وجود تکرار میکند و از ته دلش میخندد.
آخر میدانی؛ ما همین یک بچه را داریم. آن را هم خدا بعد از ده سال به ما داد. نامش احمد است. او همه ی جان ماست...
با جنان از خانه بیرون میزنیم. دیگر طاقت ندارد. از صبح که احمد برنگشته، مثل اسفند روی آتش است.
زیر لب حرف میزند، ذکر میگوید، اشک میریزد، میخندد. ناگهان صدای انفجاری از دور، هردویمان را متوقف میکند. معلوم نیست باز کجا را زدند. خدا به داد مادرها برسد.
وارد خیابان بیمارستان میشویم. دود غلیظی همه جا را پوشانده. شلوغ تر از وقتی است که دنبال جنان میرفتم. آدم ها به سرعت جا به جا میشوند. سر در نمیآورم. نزدیک بیمارستان که میرسیم، جمعیت قفل میشود. بوی دود دارد خفه ام میکند. صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمیشود. حرارت هوا بالا رفته. انگار ا
آن جلو چیزی میسوزد. نمیشود جلوتر رفت. جمعیت اجازه نمیدهد. اینها همه زخمی و مریض دارند؟ چه خبر شده؟
خودمان را به سختی از بین جمعیت جلو میکشیم. جلوتر، جلوتر...
لحظه ای به رو به رویم نگاه میکنم. فکر کنم اشتباه امده ام. اینجا نبود. شاید زود پیچیدیم. اینجا خرابه ای شعله ور نبود. اینجا یک بیمارستان بود. یک بیمارستان که احمد منتظر من و مادرش، روی تخت نشسته و بهانه میگرفت.
به جنان نگاه میکنم. او اما فقط روی خرابه ی رو به رویمان ماتش برده.
مرد ۵۰ ساله ای از بین خرابه ها بیرون می آید. به پهنای صورت اشک میریزد. صدایش، حتی وقتی فریاد میزند، میلرزد:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره، همه راحت شدن»
جمعیت فریاد میکشد. من نمیفهمم. نمیخواهم بفهمم. نمیتوانم بفهمم. او زنده بود. حالش خوب بود. فقط کمی دستش...
جمله ی مرد میانسال در سرم بالا و پایین میشود:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره...»
همه چیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق افتاد.
دقیقا از وقتی که من با عجله به سمت خانه راه افتادم، تا وقتی که با جنان به طرف بیمارستان دویدیم.
دقیقا در همین نیم ساعت، دنیا تمام شد.
ما مردیم
نه احمدی ماند، و نه جانی...
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (137)
عزیز دلم
پاره ی تنم
غزه جانم...
ای مادرِ به سوگ همه ی فرزندان نشسته،
ای پدرِ نگرانِ میان کوچه ها، به دنبال گمشده،
ای اشکِ بی صدا،
بغضِ فروخورده،
سوزشِ زخم،
بوی باروت،
دلِ پر درد،
غزه؛ مادرِ هفتاد ساله ی رنجکشیده
تو را چه صدا کنم که همه ات را شامل شود؟
تو کدامی؟
تو کیستی؟
ای شجاعِ مظلومِ پیروز...
یک روز تمام میشود،
یک روز، همین روزها ان شاء الله،
این قصه به پایان میرسد.
داستانِ تلخِ کودک پاره پاره، روی دستِ پدر...
داستانِ تلخِ صبرا و شتیلا،
و در تازه ترین زخم عمیقت، داستانِ تلخِ بیمارستان المعمدانی
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (138)
گفتند فقط بیمارستان امن است
میترسیدم برگردم و ببینم همه شان زیر اوار مرده اند. همسرم، احمدم، مروه ام...
شبانه همه را به بیمارستان بردم که خیالم راحت باشد
وقتی برگشتم، بین خانه و زندگی و بیمارستان و همسر و احمد و مروه، فقط خانه سر جایش بود...
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (139)
محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم...
سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است.
این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد.
سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمیبینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده.
جلوتر میروم،
انگار دقیقا کنار خانه مان است...
جلوتر میروم،
نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست.
زانو هایم شل میشود. روی زمین مینشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمیبیند. جمعیت مرا تشخیص نمیدهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند.
_«کسی هم تو خونه بوده؟!»
_«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن»
_«ای وای...بقیه شونم اونجان؟»
نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند.
محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمیشود. میخواهد خفه ام کند.
محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود...
به چشم هایش خیره میشوم:«برو!»
از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...»
_«گفتم برو!»
_«مامان؛ مروه و محمد...»
فریاد میکشم:«بهت میگم برو!»
محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم میچسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود.
داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم.
چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم.
مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم.
با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم...
کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم
فاطمه یحیائی
#فلسطین #غزه
@hamnevisan
#روایت_غزه (140)
یه روز از این روزها
اسرائیل از حلقوم ساواک
اعلام حکومت نظامی کرد اما
مردم حکومت نظامی را شکستند و
به خیابانها ریختند و مقاومت کردند تا
پیروز شدند.
و اما امروز اسرائیل تنها به میدان آمده
دستور تخلیهی بیمارستان القدس و چند مدرسهی اطراف آنرا داده است اما
مردم از آنجا پا بیرون نمیکشند و سرزمینشان را تخلیه نمیکنند تا بالاخره آنرا آزاد کنند
آن روز امتحان در خانه نماندن بود
و امروز در خانه ماندن.
زنده باد آزادی
✍️سعید کرمی
#غزه
#فلسطین
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
@hamnevisan
#روایت_غزه (١٤٢)
بمیرم برایت کودک غزه،
گمنامی ات ،قلبم را تراش میدهد،جگرم را می ساید وآهم راچون آتشفشانی جوشان فوران میکند.
بمیرم برایت،حالا چه بنامم تورا؟
سرو خوب است؟
درد؟
زخم؟
بگذار تورا کوه بنامم تا در سایه ی اسمت دل تمام مظلومان عالم آرام گیرد.
#غزه #فلسطین
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۳)
دانی که چیست مثلث گلگون پرچمش؟🇵🇸
خون های کودکان که بر آن نقش بسته است
#م_ر_نیا
@hamnevisan
#روایت_غزه (۱۴۴)
▪️بأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟!
بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته، در بُهتی عجیب فرورفتم. ولی بُهت من کجا و بُهت پدری که تا خود را به مستشفی رساند، با بدن پاره پاره کودکش روبرو شد ...
آیا فریاد یا لَلْمُسْلِمِینَ؛ او را نمی شنوید...
آیا نگاه بی فروغش را نمی بینید...
آرزوهایی که برای طفل بی گناهش داشت...
این نگاه از هر فریادی بلندتر و کوبنده تر است...
دیگر وقت مسامحه و مصالحه نیست ...
زمان به پاخواستن و آماده نبرد شدن است...
سکوت در برابر این ظلم، خیانت است و مسلمانی نیست...
استغاثه می کنیم به آقایمان که این روزها دردی بزرگ را در سینه دارد...
✍️ انسیه حسن نژاد
#المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان
#المستشفی_المعمدانی
#غزه_در_خون
@hamnevisan