eitaa logo
هم نویسان
272 دنبال‌کننده
172 عکس
30 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
شبیه صنوبر.pdf
31.2K
(135) دیگر خبری از ابریشمی و براق بودن موهای مشکی و کوتاه دختر نبود. سرش را به سمت برادرش گرداند. موهای پریشانش چون خوشه های گندم زار که در طوفان به هم می پیچد روی صورتش را پوشاند. -داداش جون، من گرسنه م! چرا نیومد؟ برادر دستش را دور گردن خواهرش حلقه کرد و پاسخش را آرام داد: ـ مامان رفته تا بابا رو بیاره گفتن حالش بهتره. یه کم دیگه صبر کن الان می یاد و برامون غذا درست میکنه، از همون سیب زمینی های زغالی. @hamnevisan
(136) وارد خانه میشوم. جنان، هنوز پشت پنجره ایستاده و با صورت خیس از اشک، به در خانه چشم دوخته است. با وارد شدن من، به سمت حیاط میدود:«بگو که پیداش کردی» لبخند روی لب هایم مینشیند. پلک هایم را به هم میفشارم. غم و غصه ی نگاه جنان، در کسری از ثانیه، تبدیل به یک لبخند عمیق به روی لب هایش میشود. _«کجاست؟» خنده روی لب هایم خشک میشود. آرام میگویم:«بیمارستان» نگران میشود:«چی شده؟» سعی می‌کنم باور کند که واقعا چیزی نشده:«چیزی نیست. دستش زخمی شده. مهم اینه که زندست» جنان، کلمه «زندست» را با همه ی وجود تکرار میکند و از ته دلش میخندد. آخر میدانی؛ ما همین یک بچه را داریم. آن را هم خدا بعد از ده سال به ما داد. نامش احمد است. او همه ی جان ماست... با جنان از خانه بیرون میزنیم. دیگر طاقت ندارد. از صبح که احمد برنگشته، مثل اسفند روی آتش است. زیر لب حرف میزند، ذکر میگوید، اشک میریزد، میخندد. ناگهان صدای انفجاری از دور، هردویمان را متوقف میکند. معلوم نیست باز کجا را زدند. خدا به داد مادرها برسد. وارد خیابان بیمارستان میشویم. دود غلیظی همه جا را پوشانده. شلوغ تر از وقتی است که دنبال جنان میرفتم. آدم ها به سرعت جا به جا میشوند. سر در‌ نمی‌آورم. نزدیک بیمارستان که میرسیم، جمعیت قفل میشود. بوی دود دارد خفه ام میکند. صدای فریاد و گریه لحظه ای قطع نمی‌شود. حرارت هوا بالا رفته. انگار ا آن جلو چیزی میسوزد. نمیشود جلوتر رفت. جمعیت اجازه نمیدهد. اینها همه زخمی و مریض دارند؟ چه خبر شده؟ خودمان را به سختی از بین جمعیت جلو میکشیم. جلوتر، جلوتر... لحظه ای به رو به رویم نگاه میکنم. فکر کنم اشتباه امده ام. اینجا نبود. شاید زود پیچیدیم. اینجا خرابه ای شعله ور نبود. اینجا یک بیمارستان بود. یک بیمارستان که احمد منتظر من و مادرش، روی تخت نشسته و بهانه می‌گرفت. به جنان نگاه میکنم. او اما فقط روی خرابه ی رو به رویمان ماتش برده. مرد ۵۰ ساله ای از بین خرابه ها بیرون می آید. به پهنای صورت اشک میریزد. صدایش، حتی وقتی فریاد میزند، میلرزد:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره، همه راحت شدن» جمعیت فریاد میکشد. من نمیفهمم. نمیخواهم بفهمم. نمیتوانم بفهمم. او زنده بود. حالش خوب بود. فقط کمی دستش... جمله ی مرد میانسال در سرم بالا و پایین میشود:«بیمارستان المعمدانی دیگه هیچ مجروحی نداره...» همه چیز در کمتر از نیم ساعت اتفاق افتاد. دقیقا از وقتی که من با عجله به سمت خانه راه افتادم، تا وقتی که با جنان به طرف بیمارستان دویدیم. دقیقا در همین نیم ساعت، دنیا تمام شد. ما مردیم نه احمدی ماند، و نه جانی... فاطمه یحیائی @hamnevisan
(137) عزیز دلم پاره ی تنم غزه جانم... ای مادرِ به سوگ همه ی فرزندان نشسته، ای پدرِ نگرانِ میان کوچه ها، به دنبال گمشده، ای اشکِ بی صدا، بغضِ فروخورده، سوزشِ زخم، بوی باروت، دلِ پر درد، غزه؛ مادرِ هفتاد ساله ی رنج‌کشیده تو را چه صدا کنم که همه ات را شامل شود؟ تو کدامی؟ تو کیستی؟ ای شجاعِ مظلومِ پیروز... یک روز تمام میشود، یک روز، همین روزها ان شاء الله، این قصه به پایان میرسد. داستانِ تلخِ کودک پاره پاره، روی دستِ پدر... داستانِ تلخِ صبرا و شتیلا، و در تازه ترین زخم عمیقت، داستانِ تلخِ بیمارستان المعمدانی فاطمه یحیائی @hamnevisan
(138) گفتند فقط بیمارستان امن است میترسیدم برگردم و ببینم همه شان زیر اوار مرده اند. همسرم، احمدم، مروه ام... شبانه همه را به بیمارستان بردم که خیالم راحت باشد وقتی برگشتم، بین خانه و زندگی و بیمارستان و همسر و احمد و مروه، فقط خانه سر جایش بود... فاطمه یحیائی @hamnevisan
(139) محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم... سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است. این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد. سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمی‌بینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده. جلوتر میروم، انگار دقیقا کنار خانه مان است... جلوتر میروم، نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست. زانو هایم شل میشود. روی زمین می‌نشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمی‌بیند. جمعیت مرا تشخیص نمی‌دهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند. _«کسی هم تو خونه بوده؟!» _«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن» _«ای وای...بقیه شونم اونجان؟» نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند. محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمی‌شود. میخواهد خفه ام کند. محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود... به چشم هایش خیره میشوم:«برو!» از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...» _«گفتم برو!» _«مامان؛ مروه و محمد...» فریاد میکشم:«بهت میگم برو!» محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم می‌چسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود. داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم. چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم. مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم. با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم... کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم فاطمه یحیائی @hamnevisan
(140) یه روز از این روزها اسرائیل از حلقوم ساواک اعلام حکومت نظامی کرد اما مردم حکومت نظامی را شکستند و به خیابانها ریختند و مقاومت کردند تا پیروز شدند. و اما امروز اسرائیل تنها به میدان آمده دستور تخلیه‌ی بیمارستان القدس و چند مدرسه‌ی اطراف آنرا داده است اما مردم از آنجا پا بیرون نمی‌کشند و سرزمینشان را تخلیه نمیکنند تا بالاخره آنرا آزاد کنند آن‌ روز امتحان در خانه نماندن بود و امروز در خانه ماندن. زنده باد آزادی ✍️سعید کرمی @hamnevisan
شما هم بنویسید @hamnevisan
(١٤٢) بمیرم برایت کودک غزه، گمنامی ات ،قلبم را تراش میدهد،جگرم را می ساید وآهم راچون آتشفشانی جوشان فوران میکند. بمیرم برایت،حالا چه بنامم تورا؟ سرو خوب است؟ درد؟ زخم؟ بگذار تورا کوه بنامم تا در سایه ی اسمت دل تمام مظلومان عالم آرام گیرد. @hamnevisan
(۱۴۳) دانی که چیست مثلث گلگون پرچمش؟🇵🇸 خون های کودکان که بر آن نقش بسته است @hamnevisan
(۱۴۴) ▪️بأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! بغضی گلوگیر راه نفسم را بسته، در بُهتی عجیب فرورفتم. ولی بُهت من کجا و بُهت پدری که تا خود را به مستشفی رساند، با بدن پاره پاره کودکش روبرو شد ... آیا فریاد یا لَلْمُسْلِمِینَ؛ او را نمی شنوید... آیا نگاه بی فروغش را نمی بینید... آرزوهایی که برای طفل بی گناهش داشت... این نگاه از هر فریادی بلندتر و کوبنده تر است... دیگر وقت مسامحه و مصالحه نیست ... زمان به پاخواستن و آماده نبرد شدن است... سکوت در برابر این ظلم، خیانت است و مسلمانی نیست... استغاثه می کنیم به آقایمان که این روزها دردی بزرگ را در سینه دارد... ✍️ انسیه حسن نژاد @hamnevisan
(۱۴۵) 📝فلسطین زنده‌تر از همیشه است. کودکانِ معصومِ فلسطینی، نمادِ حیاتِ استقامت و مقاومت هستند. ▪️فلسطین، زنده است؛ چون دل‌های مردمِ غیور و همیشه در صحنۂ آن، با وجود تمام فشارها و هجمه‌های داخلی و خارجی رژیم غاصب صهیونیستی، سرشار از غیرت و حمیّتِ اسلامی است و حیاتِ آن، وابسته به استمرارِ مقاومت است و پایبندی به اندیشه‌ی ایستادگی در برابر دشمن و مقاومت در همه‌ی ابعاد آن، ضامن استمرار کمک به فلسطین است.»(بیانات رهبرانقلاب، ۲۳ فروردین ۱۴۰۱) بیداری اسلامی، ثمرۂ مقاومت و تقویت بیداری اسلامی باعث قویت حرکت مقاومت اسلامی خواهد بود. «معنای مقاومت این است که؛ انسان یک راهی را انتخاب کند که آن را راه حق می‌داند، راهِ درست می‌داند و در این راه، شروع به حرکت کند و موانع نتواند او را از حرکت در این راه متوقف کند.»(بیانات رهبر انقلاب۴اسفند ۹۸). و امروز رژیم غاصب صهیونیستی و آمریکای جنایتکار از این همه شجاعت و استقامتِ غنچه‌های سرزنده‌ی مقاومت فلسطین هراس دارد که دست به نسل‌کشی در غزه زده است، اما باید بدانند که زمانِ مرگ صهیونیست اشغالگر و استکبار جهانی فرا رسیده است. 🖋آمنه عسکری منفرد @ghalamnegaremonfared @hamnevisan
(۱۴۶) 😔 صدای مظلومیت ✍️ مرضیه سادات حمیدی فریاد امام خمینی(ره) است در حقانیت و مظلومیت ملت ایران که : " بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود" رویش کرده و ملت جهان را در کشتار کودکان و زنان مظلوم فلسطین بیدار کرده است. صدای استغاثه و عطش منجی خواهی مردم جهان است که در قالب دفاع از مردم مظلوم فلسطین از اقصی نقاط عالم بلند شده است. ندای آسمانی است برای "یوم لاینفع نفسا ایمانها..." (زیارت آل یاسین ) که "خبیث "را از "طیب" متمایز می کند. مگر نه این است که "فلسطین معیار شناخت حق از باطل است". غرش مقتدرانه "اسدالله الغالب" است مظلومانه و شهادت طلبانه مژده " وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ " ﴿5- قصص ﴾ می دهد. صدای پروردگار عالم است : غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا ...﴿۶۴-مائده ﴾ که زنده بودن خود را بیش از پیش به رخ نیچه ها و شیطان پرستان صهیونیستی امثال نیچه میکشد. صدای شکستن دیوارهای زندان غزه است هرچند کبوترهایی نیز در لانه هایشان بر سر این دیواره پرپر شوند و آزادی قدس البته خونبهایشان شود. حقیقت وَ مَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلَكِنْ كَانُوا هُمُ الظَّالِمِينَ ﴿۷۶-زخرف﴾ است، آتش جهنم خداست که زوزه کشان تَغَيُّظًا وَزَفِيرًا﴿12 فرقان﴾به ستمکاران کودک کش صهیونیست نزدیک می شود. صدای درهم شکسته شدن کبکبه و دبدبه استعمار و استکبار،طواغیت عالم است. صدای فرعون است که در نیل افتاده و غرق شدن خود را در میان جهانیان جار می زند. اینک این است با تمام وسعتش "و ضاقت الارض" شده است دارد "کرب عظیم "را ترجمه می کند تا معنای "عظم البلای "را به "رخای" و "فرج عاجل قریب" شاید "در چشم به هم زدنی"و "یا نزدیکتر" تفسیر کند. و باز این غزه است که دارد دوباره متولد می شود و به آغوش مادر بر می گردد و حقیقت سوگند خدا وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا ﴿۶-شمس ﴾ می شود.و البته "موئود ی که از آن سوال می شود". و در آخر این فلسطین است "پاره تن اسلام " "کلید رمز آلود فرج " که دارد به آغوش اسلام بر می گردد و عطر خوش ظهور و استجابت دعای "اللهم عجّل فی فرج مولانا صاحب الزّمان " از آن استشمام می شود. @hamnevisan