فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چونکه صبح
آمد وچشمم باز شد
خلقـتم بـا خـالقم همـراز شد
غرق رحمت
میشود آنروز که
صبحش با نام "تو" آغــاز شد
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم🌺
الهے ....✨
فطرمان را فاطر، ❣️
ایمانمان را فاخر،✨
و روحمان را طاهر بفرما ...❣️
و امام زمانمان را ظاهر بگردان(آمین)✨
طاعات و عبادات همـہ بزرگواران قبول درگاـہ حق و استشمام رايحـہ معطر فطر بر فطرت پاڪتان مبارڪ باد.✨
#عید_فطر
❤️🍃❤️
#همسرانه
احساسات خود را پنهان نکنید!!‼️
✍محبت در زوجین برای شعلهور شدن نیاز به هیزم عشق دارد. محبتی که در قلبتان احتکار شود و بخواهید با عمل و در طول زمان به همسرتان نشان دهید، نمیتواند به شعلهور شدن این آتش کمک کند.
بهتر است به او بگویید که چقدر برایتان مهم است. معجزه کلمات را فراموش نکنید.
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
#ارسالی_اعضا 👌
#تجربه 😍
سلام برای ایجاد خاطره کردن؛
یکی از خاطره هایی ک ایجاد کردم براش😂
موقع هندونه خوردن همیشه سر قلای وسط هندونه دعوامون میشه حدود یکساعتی باهم کلنجار میریم تا قل خوشمزه هاشو از هم بقاپیم
اونقدری برامون خاطره سازی شده ک هرجا اسم هندونه بیاد غش میکنیم از خنده😂😂😂
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
روز سی ام
💜➰💜
عروس خانوم های گل
زیاد خوشحال نشین هاااا
🔴حالا فردا باشماها خیلی کار دارم!!!
مینویسم واست!
🔴اگه بدونی چه حس خوبیه ادم عاشق مادر شوهرش باشهههه!!
به همه روزهای از دست رفته خودت حسرت میخوری!!!!!
🔴 امروز حتما مطالب رو دنبال کن 🙏🙏
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣5⃣
#فصل_هشتم
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه کردم. انصافاً پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند.»
از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم.
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc