eitaa logo
همسرانه
117 دنبال‌کننده
716 عکس
163 ویدیو
9 فایل
ویژه بانوان متاهل Eitaa.com//hamsaranah وابسته به همسان گزینی هیات حریم حوراء یزد @harime_haura
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت دوم ﻫﺮ روز ﭼﺎدر را ﺗﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﯿﻔﻢ وﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﻢرا ﻣﯽ ﭼﯿﺪم روﯾﺶ.از ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪم ﺑﯿﺮون ﺳﺮم ﻣﯿﮑﺮدم ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ.آن ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭼﺎدر ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻊ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺑﻮد. ﺧﺎﻧﻮاده ام از ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺷﺪن ﺧﻮﺷﺸﺎن ﻧﻤﯽآﻣﺪ.ﭘﺪر ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﺗﻪ ﻣﺎﺟﺮا را ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺷﺮ وﺷﻮرش را.اﻣﺎ ﻣﻦ اﻧﻘﻼﺑ ﯽ ﺷﺪه ﺑﻮدم، ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ رژﯾﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮود. در ﭘﺸﺘﯽ ﻣﺪرﺳﻪ درﻣﺎن روبروی دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن ﭘﺴﺮاﻧﻪ ﺑﺎز ﻣﯽ ﺷﺪ. از آن در ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﭘﺴﺮﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ و ﻧﻮار اﻣﺎم ردو ﺑﺪل ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ.ﺳﺮاﯾﺪار ﻣﺪرﺳﻪ ﻫﻢ ﮐﻤﮑﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮد.ﯾﺎدم ﻫﺴﺖ اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﮐﻪ ﻧﻮار اﻣﺎم را ﮔﻮش دادم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺤﻮ ﺻﺪاش ﺷﺪم ﺗﺎ ﺣﺮﻏﺎش.اﻣﺎم ﻣﺜﻞ ﺧﻮدﻣﺎن ﺑﻮد. ﻟﻬﺠﻪ اﻣﺎم ﮐﻠﻤﺎت ﻋﺎﻣﯿﺎﻧﻪ و ﺣﺮﻓﻬﺎی ﺧﻮدﻣﺎﻧﯿﺶ. ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺮف ﻫﺎﯾﺶ را.ﺑﻪ ﺧﯿﺎل ﺧﻮدم ﻫﻤﻪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻣﯿﮑﺮدم.ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﻮدم ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ ﻟﻮ ﻧﺮوم. ﭘﺪر ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮش ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻫﻢ ﻣﺪرﺳﻪ ای ﺑﻮد.ﻓﺮﯾﺒﺎ ﻣﯽ دﯾﺪ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯽ آﯾﺪ ﻣﺪرﺳﻪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺟﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮد وﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ زﻧﺪ ﺑﯿﺮون.ﺑﻪ ﭘﺪر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد،اﻣﺎ ﭘﺪر ﺑﻪ رو ي ﺧﻮد ﻧﻤﯽ آورد. ﻓﻘﻂ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از ﺗﻬﺮان دورش ﮐﻨﺪ.ﺑﻔﺮﺳﺘﺪش اﻫﻮاز ﯾﺎ اراك،ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻣﯿ ﻞ ﻫﺎ.ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ آدم ﺑﺮود اراك ﻧﻪ ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ﮐﻮﭼﮑﯽ اﺳﺖ راﺣﺘﺘﺮ ﺑﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ رﺳﺪ.اﻫﻮاز ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮر. ﻫﺮﺟﺎ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎدﻧﺪش ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد. ﺗﺎزه ﭘﺪر ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﭼﻪ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﻫﺮﺟﺎ ﺧﺒﺮ ي ﺑﻮد او ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮد.ﻫﯿﭻ ﺗﻈﺎﻫﺮاﺗﯽ را از دﺳﺖ ﻧﻤﯽ داد.ﺑﺎ دوﺳﺘﺎﻧﺶ اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﮐﻪ در ﺗﻈﺎﻫﺮات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی ﻧﻤﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮔﯿﺮ ﺑﯿﻔﺘﺪ... ادامه دارد... @hamsaranah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت ســوم 16آﺑﺎن ﮔﺎرد ي ﻫﺎ ﺟﻠوی ﺗﻈﺎﻫﺮات را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.ﻣﺎ ﻓﺮار ﮐﺮدﯾﻢ.ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ دﻧﺒﺎﻟﻤﺎن ﮐﺮدﻧﺪ.ﭼﺎدر و روﺳﺮي را از ﺳﺮ ﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ وﺑﺎ ﺑﺎﺗﻮم ﻣﯽ زدﻧﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺮم.ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻮﺗﻮر ﺳﻮاري ﮐﻪ از آﻧﺠﺎ رد ﻣﯿﺸﺪ دﺳﺘﻢ را از آرﻧﺞ ﮔﺮﻓﺖ و ﻣﻦ را ﮐﺸﯿﺪ رو ي ﻣﻮﺗﻮرش.ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ روي زﻣﯿﻦ.ﮐﻔﺸﻢ داﺷﺖ در ﻣﯽ آﻣﺪ.ﭼﻨﺪ ﮐﻮﭼﻪ آﻧﻄﺮﻓﺘﺮ ﻧﮕﻪ داﺷﺖ.ﻟﺒﺎﺳﻢ از اﻋﻼﻣﯿﻪ ﺑﺎد ﮐﺮده ﺑﻮد و ﯾﮏ ﻃﺮﻓﺶ از ﺷﻠﻮارم زده ﺑﻮد ﺑﯿﺮون.ﭘﺮﺳﯿﺪ :اﻋﻼﻣﯿﻪ داري ؟ ﮐﻼه ﺳﺮش ﺑﻮد ﺻﻮرﺗﺶ را ﻧﻤﯽ دﯾﺪم.ﮔﻔﺘﻢ:آره ﮔﻔﺖ:ﻋﻀﻮ ﮐﺪوم ﮔﺮوﻫﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﮔﺮوه ﭼﯿﻪ؟ اﯾﻦ ﻫﺎ اﻋﻼﻣﯿﻪ اﻣﺎﻣﻨﺪ. ﮐﻼﻫﺶ را زد ﺑﺎﻻ. -ﺗﻮ اﻋﻼﻣﯿﻪ ي اﻣﺎم ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟... ﺑﻬﻢ ﺑﺮﺧﻮرد.ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ م ﺑﻮد؟ﭼﺮا ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﻢ؟ ﮔﻔﺖ:وﻗﺘﯽ ﺣﺮف اﻣﺎم رو ﺧﻮدت اﺛﺮ ﻧﺪاﺷﺘﻪ،ﭼﺮا اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ اﯾﻦ وﺿﻊ اﺳﺖ آﻣﺪي ﺗﻈﺎﻫﺮات؟" و روﯾﺶ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم.ﭼﯿﺰي ﺳﺮم ﻧﺒﻮد.ﺧﺐ،آن ﻣﻮﻗﻊ ﺧﯿﻠ ﯽ ﺑﺪ ﻧﺒﻮد ﺗﺎزه ﻋﺮف ﺑﻮد ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﻧﺎﻣﺮﺗﺐ ﺑﻮد.دﺳﺘﺶ را دراز ﮐﺮد و اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را ﺧﻮاﺳﺖ.ﺑﻬﺶ ﻧﺪادم.ﮔﺎز ﻣﻮﺗﻮرش را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ :اﻻن ﻣﯽ ﺑﺮم ﺗﺤﻮﯾﻠﺖ ﻣﯽ دم. از ﺗﺰس اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎرا دادم دﺳﺘﺶ.ﯾﮑﯿﺶ را داد ﺑﻪ ﺧﻮدم.ﮔﻔﺖ:"ﺑﺮو ﺑﺨﻮان ﻫﺮ وﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪي ﺗﻮي اﯾﻨﻬﺎ ﭼﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﯿﺎ دﻧﺒﺎل اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ."ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ او ﻫﺮﭼﻪ دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ.ﮔﻔﺘﻢ:"ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﯿﺮوﺧﻂ اﻣﺎﻣﯿﺪ،اﻣﺎم ﻧﮕﻔﺘﻪ زود ﻗﻀﺎوت ﻧﮑﻨﯿﺪ؟اول ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿﻪ ﺑﻌﺪ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﺰﻧﯿﺪ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﺎدر داﺷﺘﻢ ﻫﻢ روﺳﺮي.آن ﻫﺎرا از ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ." ﮔﻔﺖ:"راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ؟" ﮔﻔﺘﻢ"دروﻏﻢ ﭼﯿﻪ؟ اﺻﻼ ﺷﻤﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮاﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دروغ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟" ادامه دارد... @hamsaranah
هدایت شده از کلیپ های برتر تنهامسیری
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تو آدم موفقی هستی؟☺️ 🔹موفقیت رو چی می‌دونی؟ 💥این کلیپ رو هفته ای یه بار ببینید...👌 🌲 @IslamLifeStyles
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت چـهــارم اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را داد دﺳﺘﻢ و ﮔﻔﺖ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮدد.وﻟﯽ دﻧﺒﺎل ﻣﻮﺗﻮرش رﻓﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ رود و ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮑﻨﺪ.ﺑﺎ دو ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﻮﺗﻮرﺳﻮار دﯾﮕﺮ رﻓﺘﻨﺪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ درﮔﯿﺮ ﺷﺪه ﺑﻮدم.ﺣﺴﺎب دو ﺳﻪ ﺗﺎ از ﻣﺎﻣﻮرﻫﺎ را رﺳﯿﺪﻧﺪ وﺷﯿﺸﻪ ي ﻣﺎﺷﯿﻨﺸﺎن را ﺧﺮد ﮐﺮدﻧﺪ.ﺑﻌﺪ او ﭼﺎدر و روﺳﺮﯾﻢ را ﮐﻪ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺪاﻧﺪ ﮐﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ آﻣﺪه ام .دوﯾﻢ ﺑﺮوم ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ اﻣﺎ زودﺗﺮ رﺳﯿﺪ.ﭼﺎدر وروﺳﺮي را داد وﮔﻔﺖ:"ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﭼﺎدر زن ﻣﺴﻠﻤﺎن را ﻧﺒﺎﯾﺪ از ﺳﺮش ﺑﮑﺸﻨﺪ اﻋﻼﻣﯿﻪ ﻫﺎ را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:"اﯾﻦ راﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ آﯾﯽ ﺧﻄﺮﻧﺎك اﺳﺖ.ﻣﻮاﻇﺐ ﺧﻮدت ﺑﺎش ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ...."و رﻓﺖ . «ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ!» ﺑﻌﺪ از آن ﻫﻤﻪ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧ ﯽ ﺗﺎزه ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد .«ﺧﺎﻧﻮم ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ!»ﺑﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﺎز ﭘﺮورده اي ﮐﻪ ﮐﺴﯽ بهش نمی ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻي ﭼﺸﻤﺖ اﺑﺮوﺳﺖ. ﭼﺎدرش را ﺗﮑﺎﻧﺪ و ﮔﺮه روﺳﺮﯾﺶ را ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺮد.ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ ﭼﺮا،وﻟﯽ از او ﺧﻮﺷﺶ آﻣﺪه ﺑﻮد.در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ او ﻧﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﭙﻮﺷﺪﺑﺎ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ راه ﺑﺮود،ﭼﻪ ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﭼﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ.اﻣﺎ او ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺠﺎﺑﺶ ﻣﺆاﺧﺬه اشﮐﺮدهﺑﻮد. ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﺗﻨﺪ ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﻪ دﻟﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﻮﺷﻪي ذﻫﻨﻢ ﻣﺎﻧﺪهﺑﻮدﮐﻪاوﮐﯽﺑﻮد.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﺑﻮد.ﭘﺴﺮﻫﻤﺴﺎيه روﺑﺮوﯾﯿﻤﺎن. اﻣﺎ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺪﯾﺪ ﺑﻮدﻣﺶ.رﻓﺖ وآﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ داﺷﺘﯿﻢ، اﺳﻤﺶ را ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدم،وﻟﯽ ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮدﻣﺶ. ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻫﻢ دﯾﺪﻣﺶ.ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ از داﻧﺸﮑﺪه ي ﭘﻠﯿﺲ اﺳﻠﺤﻪ ﺑﺮداﺷﺘﯿﻢ.ﻣﻦ ﺳﻪ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ژ_ﺳﻪ اﻧﺪاﺧﺘﻢ رو ي دوﺷﻢ وﯾﮏ ﻗﻄﺎر ﻓﺸﻨﮓ دور ﮔﺮدﻧﻢ.ﺧﯿﺎﺑﺎن ﻫﺎ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﻨﺪي ﺑﻮد.از ﭘﺸﺖ ﺑﺎم ﻫﺎ ﻣﯽ ﭘﺮﯾﺪﯾﻢ.ده دوازده ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم را رد ﮐﺮدﯾﻢ.دم ﮐﻼﻧﺘﺮي ﺷﺶ ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮔﺮﮔﺎن آﻣﺪﯾﻢ ﺗﻮي ﺧﯿﺎﺑﺎن.آن ﺟﺎ ﻫﻢ ﺳﻨﮕﺮ زده ﺑﻮدﻧﺪ.ﻫﺮ ﭼﻪ آورده ﺑﻮدﯾﻢ دادﯾﻢ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻧﺠﺎ ﺑﻮد.ﺻﻮرﺗﺶ را ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد. قطر ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﭘﯿﺪا ﺑﻮد.ﮔﻔﺖ:"ﺑﺎز ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ؟" ﻓﺸﻨﮓ ﻫﺎ را از دﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:"اﯾﻦ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺎ دﺳﺖ ﭘﺮﺗﺸﺎن ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﻓﺸﻨﮓ دوﺷﮑﺎ ﺑﺎ ﺧﻮدم آورده ﺑﻮدم.ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم ﭼﻮن ﺑﺰرگ اﻧﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ درد ﻣﯽ ﺧﻮرﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ:"اﮔﺮ ﺑﻪ درد ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرﻧﺪ ،ﻣﯽ ﺑﺮﻣﺸﺎن ﺟﺎي دﯾﮕﺮ." ادامه دارد... @hamsaranah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝💝💝💝 پر ندارم, ولی 💝💝 برای آغوشت بال بال میزنم.. 💝💝💝💝💝 💝💝💝 @hamsaranah
✍ مــریـم بـرادران 🌹قسـمـت پــنـجـم ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ ﻧﻪ.دﺳﺘﺘﺎن درد ﻧﮑﻨﺪ.ﻓﻘﻂ زود از اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﺮوﯾﺪ. {ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﺗﺴﺖ ﺑﻪ آن دو ﺑﺎر دﯾﺪن او ﺑﯽ اﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ.دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﺑﺪاﻧﺪ او ﮐﻪ آﻧﺮوز ﻣﺜﻞ ﭘﺮ ﮐﺎه ﺑﻠﻨﺪش ﮐﺮد و ﻧﺠﺎﺗﺶ داد و ﻫﺮ دو ﺑﺎر آن ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻠﮏ ﺑﺎرش ﮐﺮد،ﮐﯿﺴﺖ.ﺣﺘﯽ اﺳﻤﺶ را ﻫﻢ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ.ﭼﺮا ﻓﮑﺮش را ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺮده ﺑﻮد؟ﺷﺎﯾﺪ ﻓﻘﻂ از روي ﮐﻨﺠﮑﺎوي.ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺖ اﺣﺴﺎﺳﺶ ﭼﯿﺴﺖ.ﺧﻮدش را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪش.ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ ﻓﺮاﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﺪ،وﻟﯽ او وﻗﺖ و ﺑﯽ وﻗﺖ ﻣﯽ آﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش.} اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ داﺋﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﺎ اداي ﻋﺎﺷﻖ ﭘﯿﺸﻪ ﻫﺎ را درﺑﯿﺎورم و اﺷﺘﻬﺎﯾﻢ را از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﻢ. ﻧﻪ، وﻟﯽ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اوﻟﯿﻦ ﻣﺮدي ﺑﻮد ﮐﻪ وارد زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪ؛اوﻟﯿﻦ و آﺧﺮﯾﻦ ﻣﺮد.ﻫﯿﭻ وﻗﺖ دل ﻣﺸﻐﻮل ﻧﺸﺪه ﺑﻮدم.وﻟﯽ ﻧﻤﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﮐﯽ اﺳﺖ و ﮐﺠﺎ اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از اﻧﻘﻼب ﺳﺮﻣﺎن ﮔﺮم ﺷﺪ ﺑﻪ درس وﻣﺪرﺳﻪ.ﻣﺴﺌﻮل ﺷﻮراي ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺪم.اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﺑﯿﺸﺘﺮ از درس ﺧﻮاﻧﺪن دوﺳﺖ داﺷﺘﻢ.ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ و زﺑﺎن اﺳﻢ ﻧﻮﺷﺘﻢ.دوﺳﺘﻢ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﯽ آﻣﺪ دﻧﺒﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ. آن روز ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﮐﻼس ﺧﯿﺎﻃﯽ.در را ﻧﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻦ زﻧﮓ زد.ﺑﺎ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ی روبه رویی،ﮐﺎر داﺷﺘﻨﺪ.ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎن ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ.رﻓﺘﻢ ﺻﺪاﺷﺎن ﮐﻨﻢ .ﻻي در ﺑﺎز ﺑﻮد.رﻓﺘﻢ ﺗﻮي ﺣﯿﺎط.دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﺳﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐﺸﺪ.اﺻﻼ ﯾﺎدم رﻓﺖ ﭼﺮا آﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ.ﻣﻦ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدم و او ﺑﻪ ﻣﻦ،ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ او ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ رﻓﺖ ﺗﻮي اﺗﺎق.ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون. ﮔﻔﺖ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺟﺎن ﮐﺎري داﺷﺘﯽ؟" ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺻﺮاﻓﺖ اﻓﺘﺎدم ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ اﺳﺖ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ ﻣﯽ رود ﭘﺎي ﺗﻠﻔﻦ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭘﺴﺮ ﻟﻄﯿﻔﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻮد. از ﻣﻦ ﭘﺮﺳ ﯿﺪ:" ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟" ﮔﻔﺘﻢ:"ﮐﻼس." ﮔﻔﺖ:"واﯾﺴﺘﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪت ادامه دارد... @hamsaranah
سلبریتی ما !!! سلبریتی اونا... جومونگ و سه قلوهاش❤️❤️❤️ @hamsaranah
سبک زندگی: 🔹خدا رحمت کند مادرم را. یکی از راههای تربیتی وی این بود که هرگاه از ما خلافی میدید، دیگر کار به ما نمیداد و نمیگذاشت در خانه کار کنیم؛ یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب میکرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند میساخت. امروزه بسیاری از ما دقیقاً بالعکس عمل میکنیم؛ یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وا میداریم یا اگر اذیت کرد، کار او را دو برابر میکنیم. در نتیجه، چنین بچهای کار را تنبیه تلقی میکند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی میکردیم! استاد حائری شیرازی @hamsaranah
🔺 هرکدام از لکه‌ها را چگونه باید از بین ببریم؟ @hamsaranah
🔵 آیا میدانستید؟؟ 👈 مدیر بخش روانپزشکی سازمان پزشکی قانونی کشور اعلام کرد: 60 درصد طلاق های کشور بخاطر ضعف در روابط جنسی همسران است‼️ حتی درصدی از طلاق های عاطفی هم به همین علت است❗️ ✳️ روابط جنسی مطلوب و لذت بخش میتواند درصد زیادی از مشکلات همسران را کاهش دهد. ♦️ خانم ها و آقایانی که در این زمینه مشکل دارند اکثرا بخاطر حیا و خجالت مشکل شان را حل نمی کنند که البته این حیای عاقلانه نیست. 🌺 @hamsaranah