سلام به ملیکایی های عزیز😍
طاعات و عباداتتون قبول
لطفا اسامی عزیزان یزدی زیر ۲۰ سال
که هم نام حضرت خدیجه(س) هستند را
جهت دریافت پلاک طلا
به جبهه فرهنگی یزد
معرفی کنید🎁
035-36220123
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@melika_hejab
#برق_انداختن_سینک_ظرفشویی
برای درخشان کردن سینک ظرف شویی خود کافی است آن را با جوش شیرین بشویید...
@hamsaranah
#اینک_شوکران
#قسمت_40
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چهـلـم
ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮدﻧﺪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎن داﺷﺘﻨﺪ. از ﮐﺒﻮﺗﺮ ﻫﺎي ﺳﯿﺎه و ﻗﻬﻮه اي ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:ﺗﻮ از ﭼﯽ اﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪه ﻫﺎ ﺧﻮﺷﺖ ﻣﯿﺎد؟
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: از ﭘﺮوازﺷﺎن. ﭼﯿﺰي ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺮگ دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﺗﻮي ﺧﻮاب ﺑﻤﯿﺮد.دوﺳﺘﺶ ﺳﺎﻋﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺟﺮات ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺷﻬﯿﺪ ﺳﺎﻋﺪ ﺟﺎﻧﺒﺎز ﺑﻮد. ﺗﻮي ﺧﻮاب ﻧﻔﺴﺶ ﮔﺮﻓﺖ و، ﺗﺎ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺷﺐ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻘﻼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺑﯽ ﺧﻮاب اﺳﺖ. ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ ﻫﻮﺷﯿﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﺑﺮود. ﺷﺐﻫﺎ ﺑﯿﺪار ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ او ﺑﺨﻮاﺑﺪ. ﺑﺮاﯾﻢ ﺳﺨﺖ ﻧﺒﻮد. ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از اذان ﺻﺒﺢ ﻓﻘﻂ دو ﺳﻪ ﺳﺎعت ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم،ﮐﺴﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪم.
ﺷﺐ اول ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺪار ﻣﺎﻧﺪ. دوﺗﺎﯾﯽ ﻣﻨﺎﺟﺎت ﺣﻀﺮت ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﺗﻤﺎم ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ از اول ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ، ﺗﺎ ﺻﺒﺢ. ﺷﺐ ﻫﺎي دﯾﮕﺮ ﺑﺮاﯾﺶ ﺣﻤﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪم ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﺶ ﺑﺒﺮد. ﻣﺪﺗﯽ ﻫﻮاﯾﯽ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﺎد دوﮐﻮﻫﻪ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺟﺒﻬﻪ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺳﺮش. ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮد. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻨﮕﯽ داﺷﺖ.ﯾﮑﯽ از ﻓﺮﻣﺎنده ها ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن اﺳﻢ رﻣﺰ ﻓﺮﯾﺎد زد «ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﮑﺸﯿﺪﺷﺎن،ﻧﺎﺑﻮدﺷﺎن کنید» ﯾﮏ ﻫﻮ ﺻﺪاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ «ﺧﺎك ﺑﺮ ﺳﺮﺗﺎن ﺑﺎ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﺎﺧﺘﻨﺘﺎن! ﮐﺪام ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺟﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ؟ﻣﮕﺮﮐﺸﻮر ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻮد؟ ﭼﺮا ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺿﺎﯾﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟» ﭼﺸﻢ ﻫﺎش را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد از عصبانیت و ﺑﺪ و ﺑﯿﺮاه ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪار ﺑﻮد. ﻓﺮدا ﺻﺒﺢ زود رﻓﺖ ﺑﯿﺮون. ﺑﺎغ ﻓﯿﺾ ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺑﻮد. دوﺗﺎ اﻣﺎم زاده دارد. ﻣﯽ رﻓﺖ آن ﺟﺎ. وﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﻒ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻧﺎن ﺑﺮﺑﺮي ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮد. ﺣﺎﻟﺶ را ﭘﺮﺳﯿﺪم. ﮔﻔﺖ: "ﺧﻮﺑﻢ،ﺧﺴﺘﻪ ام.دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻤﯿﺮم."
به شوخی گفتم: "آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد."
خنده اش گرفت. گفت: "یک بار شد من حرف بزنم. تو شوخی نگیری؟"
اما از آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی.
ادامه دارد...
@hamsaranah
#اینک_شوکران
#قسمت_41
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و یکم
{ ﮔﺎﻫﯽ از ﻧﻤﺎزش ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ دﻟﺘﻨﮓ اﺳﺖ. دﻟﺘﻨﮓ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻧﻤﺎز ﺧﻮاﻧﺪﻧﺶ زﯾﺎد ﻣﯽ ﺷﺪ و ﻃﻮﻻﻧﯽ. دوﺳﺖ داﺷﺖ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺜﻞ او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.اﻣﺎ ﭼﻪ ﻃﻮري؟ منوچهر می گفت: " اگر دلت با خدا صاف باشد، ﺧﻮردﻧﺖ، ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺖ، ﺧﻨﺪه ﻫﺎ و ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎت ﺑﺮا ي ﺧﺪا ﺑﺎﺷﺪ، اﮔﺮ ﺣﺘﯽ ﺑﺮا ي او ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮي، آن وﻗﺖ ﺑﺪ ي ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ،ﺑﺪي ﻫﻢ نمی کنی، همه چیز زیبا میشود." و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد
«نردبان این جهان ما و منیست/
عاقبت این نردبان بشکستنیست/
لینک آن کس که بالاتر نشست/
استخوانش سختتر خواهد شکست»
چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسید. گفت: " برای نَفسم میخوانم."
اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلاً خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد « وقتی من را گذاشتند توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم»
پرسیدم چرا؟
گفت: "برای این که به خودم بیایم. ببینم که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت کردم یعنی همین."
گفتم: "مگر تو چقدر گناه کردهای؟"
گفت: "خدا دوست ندارد بندههاش را رسوا کند. خودم می دانم چه کارهم."
ﺣﺎل ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روز ﺑﻪ روز وﺧﯿﻢ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.ﺑﺎ ﻣﺮﻓﯿﻦ و ﻣﺴﮑﻦ دردش را آرام ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ. دي ﻣﺎه ﺣﺎل ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪاﺷﺖ. ﻧﻔﺲ ﻫﺎش ﺑﻪ ﺧﺲ ﺧﺲ اﻓﺘﺎده ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: "وﻟﺶ ﮐﻦ اﻣﺴﺎل ﺑﺮاي ﻋﻠﯽ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ."
راضی نشد. گفت: "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است، نه گردش و تفریحاتش. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من."
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.
ادامه دارد...
@hamsaranah
#اینک_شوکران
✍
#قسمت_42
مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت چـهـل و دوم
{ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد و ﺧﻮﺷﺤﺎل. ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮد ﭼﻮن ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را داﺷﺖ، ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﭼﻮن ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﭘﺪر را دﯾﺪﻧﺪ و ﺣﺲ ﮐﺮدﻧﺪ. و ﺧﻮﺷﺤﺎلﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ دﯾﺪ دوﺳﺘﺶ دارﻧﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺮاي ﻋﯿﺪ ﯾﮏ ﻗﺎﻧﻮن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﺧﺮﯾﺪ از ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺑﺰرگ.اول ﻫﺪي ﺑﻌﺪ ﻋﻠﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﺮﺷﺘﻪ و ﺑﻌﺪ ﺧﻮدش. وﻟﯽ ﻧﺎ ﺧﻮد آﮔﺎه ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﻣﯽ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ ﺑﺮاي اﻧﺘﺨﺎب لباس ﻣﺮداﻧﻪ...ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﻋﺘﺮاض ﻣﯽ ﮐﺮد اﻣﺎ آﻧﻬﺎ ﮐﻮﺗﺎه ﻧﻤﯽ آﻣﺪﻧﺪ. روز ﻣﺎدر ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي ﺑﺮا ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﺮاي ﻓﺮﺷﺘﻪ ﯾﮏ اﺳﭙﺮي ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﺮاي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺎل ﮔﺮدن، دﺳﺘﮑﺶ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﯾﮏ دﺳﺖ ﮔﺮﻣﮑﻦ. اﯾﻦ دوﺳﺖ داﺷﺘﻦ، ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻮد. }
به بچهها میگویم «شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرفهاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سوالهاتان را بپرسید و محبتش را بچشید. به سختیهاش میارزد.»
دو روز ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻪ ﻋﯿﺪ ﻫﻔﺘﺎد وﻧﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ دل درد ﺷﺪﯾﺪي ﮔﺮﻓﺖ. از آن روز ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮدم ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.آن ﻗﺪر درد داشت که میگفت: "پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین."
درد ﻣﯽﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮي ﺷﮑﻢ و ﭘﺎﻫﺎ و ﻗﻔﺴﻪي ﺳﯿﻨﻪاش. ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ را ﮐﻪ روز آﺧﺮ دﯾﺪم، آن روز ﻫﻢ دﯾﺪم. ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ از ﺧﺪا ﻓﺮﺻﺖ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ. ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻋﺎ ﻣﯽﮐﺮدم ﮐﺴﯽ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ داغ ﻋﺰﯾﺰش را ﻧﺒﯿﻨﺪ. دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﺎﻃﺮهي ﺑﺪ ﺗﻮي ذﻫﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ.
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم ﺑﺎﻻي ﺳﺮش.ﮐﺎري ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ. ﯾﮏ روز و ﻧﯿﻢ درد ﮐﺸﯿﺪ و ﻣﻦ ﺷﺎﻫﺪ ﺑﻮدم. ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﻋﻠﯽ و ﻫﺪي را ﺧﺒﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن، ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ را چهارﺗﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﺶ ﮐﺮدﻧﺪ. دﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮاﺳﺖ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺳﺠﺪه ﮐﻨﻢ. میدانستم مهمان چندروزه است. برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب میکردم. منوچهر می گفت: " بگو بین خوب وخوبتر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانستهای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه میگذاری."
ادامه دارد...
@hamsaranah
🌸 *همسرانه*
خوش اخلاقی ، لطف نیست بلکه وظیفه شماست!
با جمله ی " من اخلاقم اینجوریه دیگه " بدخلقی رو توجیه نکنید!
محبت وظیفه شماست
"کم کاری نکنید"
@hamsaranah
🌺قضاوت عجولانه
پسرکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ، شیرین تره!!!!
مادر ، خشکش زد
چه اندیشهای با ذهن خود کرده بود..!
👌هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف، فرصتی برای توضیح داشته باشد!
@hamsaranah
✅خانومایی که مرداشونو تشویق میکنند،عشق همسرشونو قوی تر میکنند!
💟پس حتما در خلوتتون به همسرتون بگید:
بینظیری و کارت عاقلانه بود.
@hamsaranah