✅مرکز پخش عمده و عرضه محصولات عفاف و حجاب ملیکا
✅وابسته به موسسه فرهنگی حریم حوراء
✅آدرس فروشگاه: یزد،پاساژ ستاره،طبقه همکف،روبروی نمایشگاه خزندگان زنده،واحد ۱۲۳۷
۰۹۹۱۰۸۰۶۵۰۲
✅با خرید از فروشگاه حجاب ملیکا در ثواب امور فرهنگی موسسه حریم حوراء شریک شوید.
✅ @melika_hejab
#عاشقانه_ها
تو در ڪنار خودتــ
نیستے☺️
نمیدانے
ڪه در ڪنار تو بودن
چه عالمے دارد
@hamsaranah
#اینک_شوکران
#قسمت_24
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و چـهـارم
{ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﺮد. وﻗﺖ زﯾﺎدي ﻧﺪاﺷﺖ، اﻣﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮد. ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺎز اﺣﺴﺎﺳﺶ را ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮد. ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻤﺎم ﺷﻮد. ﺗﻮي ﭼﺸﻤﻬﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﺎري اﻧﺠﺎم دﻫﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زﯾﺎد راﻏﺐ ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﺮد و رﺿﺎﯾﺘﺶ را ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ و ﻧﯽ ﺧﻮاﺳﺖ او را از رﻓﺘﻦ ﻣﻨﺼﺮف ﮐﻨﺪ.
ﮔﻔﺖ"ﺑﺮاي ﺧﻮدت ﻧﻘﺸﻪي ﺷﻬﺎدت ﻧﮑﺸﯽ ﻫﺎ. ﻣﻦ اﺻﻼ آﻣﺎدﮔﯿﺶ را ﻧﺪارم. ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ، ﺗﻮ ﺷﻬﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮي .
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻔﺖ"ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ. وﻗﺘﯽ ﺧﻤﭙﺎره ﻣﯽ ﺧﻮرد ﺑﺎﻻ ي ﺳﺮم و ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﻗﯿﭽﯽ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﺳﺎﻟﻢ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ، ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ دﺧﺎﻟﺖ ﮐﺮده اي. ﻧﻤﯽ ﮔﺬار ي ﺑﺮوم ﻓﺮﺷﺘﻪ،
ﻧﻤﯽ ﮔﺬاري." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﻔﺲ راﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺧﻨﺪﯾﺪ و اﻧﮕﺸﺘﺶ را ﺑﺎﻻ آورد ﺟﻠﻮي ﺻﻮرﺗﺶ و ﮔﻔﺖ"ﭘﺲ ﺣﻮاﺳﺖ را ﺟﻤﻊ ﮐﻦ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺎن. ﻣﻦ آن ﻗﺪر دوﺳﺘﺖ دارم ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ ﺑﺎ ﺧﺪا از اﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﮑﻨﻢ." }
ﻋﻠﯽ را ﻧﺸﺎﻧﺪ روي زاﻧﻮش و ﺳﻔﺎرش ﮐﺮد « ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﺗﻮ ﻣﺮد ﺧﺎﻧﻪ اي. ﻣﻮاﻇﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺎش. ﺑﯿﺮون ﮐﻪ ﻣﯽ روﯾﺪ، دﺳﺘﺶ را ﺑﮕﯿﺮ ﮔﻢ ﻧﺸﻮد». ﺑﺎ ﻋﻠﯽ اﯾﻦ ﻃﻮري ﺣﺮف ﻣﯽ زد. از ﻓﺮداش ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺮوم ﺟﺎﯾﯽ، ﻋﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﻣﺎﻣﺎن،ﮐﺠﺎ ﻣﯽ روي؟ واﯾﺴﺘﺎ ﻣﻦ دﻧﺒﺎﻟﺖ ﺑﯿﺎم." اﺣﺴﺎس ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺣﺎج ﻋﺒﺎدﯾﺎن، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و رﺑﺎﻧﯽ را ﺻﺪا زد و رﻓﺘﻨﺪ.آن ﺷﺐ ﻏﻤﯽ ﺑﻮد ﺑﯿﻨﻤﺎن. ﺟﯿﺮﺟﯿﺮك ﻫﺎ ﻫﻢ اﻧﮕﺎر ﺑﺎ ﻏﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﻧﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻋﺎﺷﻘﯽ را ﯾﺎد ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﯿﻢ ﻟﺬﺗﺶ را ﺑﺒﺮﯾﻢ. ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ، ﮔﻮﺷﻪي ذﻫﻨﻤﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد، ﻣﺮدﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و ﻣﺎ ﻫﻢ دﻟﺸﻮره داﺷﺘﯿﻢ ﻧﮑﻨﺪ اﯾﻦ آﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎر ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻤﺸﺎن. ﯾﮏ دل ﺳﯿﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺒﻮدﯾﻢ. ﺗﻬﺮان آﻣﺪﻧﻤﺎن ﻣﺸﮑﻼت ﺧﻮدش را داشت همه ی زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن را ﺑﺮده ﺑﻮدﯾﻢ دزﻓﻮل. ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﻣﻦ و ﻋﻠﯽ ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪرم ﺑﻮدﯾﻢ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را از رادﯾﻮ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ. در آن ﻋﻤﻠﯿﺎت، ﻋﺒﺎس ﮐﺮﯾﻤﯽ و ﻣﻠﮑﯽ ﺷﻬ ﯿﺪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺗﺮاﺑﯿﺎن ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ و ﻧﺎﻣﯽ دﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. ﺧﺒﺮﻫﺎ را آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺤﯽ ﺑﻬﻤﺎن ﻣﯽ داد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﯾﮏ ﺗﻠﻔﻦ ﻧﻤﯽ زد. ﺧﺒﺮ ﺳﻼﻣﺘﯿﺶ را از دﯾﮕﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﺗﺎ دم ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ. ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﺪام ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ"ﺗﻮ اﯾﻦ ﺟﻮري ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﻣﻦ ﺳﺴﺖ ﻣﯽ ﺷﻮم." دﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد.دو ﺗﺎﯾﯽ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ
ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﯾﻢ. ﻗﻮل داد زودﺗﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﮐﻨﺪ و ﺑﺎز ﻣﺎ را ﺑﺒﺮد ﭘﯿﺶ ﺧﻮدش...
ادامه دارد...
@hamsaranah
#اینک_شوکران
#قسمت_25
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و پـنـجـم
{رزﻣﻨﺪه ﮐﻮﻟﻪ اش را اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد روي دوﺷﺶ و ﺧﺴﺘﻪ و ﺗﻨﻬﺎ از ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎده رو ﻣﯽ رﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﺮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻧﺰدﯾﮏ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ آﻣﺪه ﺑﺎﺷﺪ. ﺣﺘﯽ ﺻﺪاﯾﺶ را ﺷﻨﯿﺪ. راﻫﺶ را ﮐﺞ ﮐﺮد ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﺎﻧﻪي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ. در را ﺑﺎز ﮐﺮد. ﭘﻮﺗﯿﻦ ﻫﺎ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ دم در ﻧﺒﻮد. از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺖ.ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑﻮي ﺗﻨﺶ را ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮش ﮐﻨﺪ.ﺗﺎ ﭘﺮده ي ﭘﺸﺖ در را ﮐﻨﺎر زد،ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ آﻣﺪ ﺑﯿﺮون، از ﻫﻤﺎن دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ. از ﻫﺮ ﮔﻞ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ. ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ دﻟﺶ اﻋﺘﻤﺎد ﮐﺮده و آﻣﺪه آﻧﺠﺎ. }
ﺳﻪ ﻣﺎه ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺶ را ﺑﺨﺸﯿﺪم ﭼﻮن ﺑﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﺮده ﺑﻮد. ﺑﺎ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري ﺷﻮش ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎن ﺗﻮي ﺷﻮش دو ﺗﺎ اﺗﺎق داﺷﺖ. اﺗﺎق ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ و روﺷﻦ ﺗﺮ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ وﺳﺎﯾﻠﻤﺎن را ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺗﻮي اﺗﺎق ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮ.
ﮔﻔﺖ"اﯾﻦ ﻫﺎ ﺗﺎزه ازدواج ﮐﺮده اﻧﺪ. ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻧﯿﺎﻣﺪه ﺟﻨﻮب.ﮔﻔﺘﻢ دﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮد.ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﮐﺎر را ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ."
ﻣﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﺑﻮدم. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻬﺎرﺗﺎ ﺟﻌﺒﻪ ي ﻣﻬﻤﺎت آورده ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎي ﮐﻤﺪ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﯿﻢ. دو ﺗﺎ ﺑﺮاي ﺧﻮدﻣﺎن، دو ﺗﺎ ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ. ﺗﻮي ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬ آﻟﻤﯿﻨﯿﻮﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاده ﻫﺎي ﭼﻮب ﻧﺮﯾﺰد. روز ﺑﻌﺪ آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻤﺶ آﻣﺪ و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺶ راﺣﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺖ.آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري دو ﺳﻪ روز ﺑﻌﺪ رﻓﺖ و ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺳﺮ ﺧﻮدﻣﺎن را ﮔﺮم
ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﯾﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﯾﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﯾﺎ ﺣﺮم داﻧﯿﺎل ﻧﺒﯽ. ﺗﻮي ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن آﻧﺠﺎ ﺑﻐﺪاد را راﺣﺖ ﺗﺮ از ﺗﻬﺮان ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻي ﭘﺸﺖ ﺑﺎم، آﻧﺘﻦ را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﺎم راه ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﯾﮏ ﻧﺮدﺑﺎن ﺑﻮد ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. از ﻫﻤﺎن ﻣﯽ رﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻ. ﯾﮑﯽ از ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ اﺳﺮا را ﻧﺸﺎن ﻣﯽ داد، ﺑﺮاي ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت. اﺳﻢ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﺮا و آدرﺳﺸﺎن را ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ و ﺷﻤﺎره ي ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ دادﻧﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﺗﻠﻔﻦ را ﻣﯽ نوﺷﺘﯿﻢ و زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. دو ﺗﺎﯾﯽ ﺳﺘﺎد اﺳﺮا راه اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﻣﯽ رﻓﺘ ﯿﻢ ﻣﺨﺎﺑﺮات زﻧﮓ ﻣﯽ زدﯾﻢ. ﺑﻌﻀ ﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎدرم ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ اﯾﻦ ﮐﺎر را ﺑﮑﻨﺪ. اﺳﻢ و ﺷﻤﺎره ﻫﺎ را ﻣﯽ دادﯾﻢ و او ﺧﺒﺮ ﻣﯽ داد ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎﺷﺎن. وﻗﺘﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﺎﻣﺎن ﻧﺒﻮدﻧﺪ اﯾﻦ ﮐﺎرﻫﺎ را ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ. وﻗﺘ ﯽ ﻣﯽ آﻣﺪﻧﺪ، ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺣﺮم، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻠﺪ ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮدا ﺑﺮوﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ي ﺑﻌﺪ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻤﺸﺎن.ﭼﻨﺪ روز ﻫﻢ ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ و ﺑﺮادرﻫﺎﯾﻢ آﻣﺪﻧﺪ ﺷﻮش. ﺧﺒﺮ آﻣﺪﻧﺸﺎن را آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎر ي ﺑﻬﻢ داد.
ادامه دارد...
@hamsaranah
#اینک_شوکران
#قسمت_26
✍ مــریـم بـرادران
🌹قسـمـت بـیـســت و شـشـم
ﯾﮏ آن ﺑﻪ دﻟﻢ اﻓﺘﺎد ﻧﮑﻨﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﻣﻦ را ﺑﺮﮔﺮداﻧﻨﺪ. ﻫﻮل ﺷﺪم. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮرد. آﻗﺎي اﺳﻔﻨﺪﯾﺎري زود دﮐﺘﺮ آورد ﺑﺎﻻي ﺳﺮم. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎردارم. ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﺒﺮ داده ﺑﻮد و ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮدش را رﺳﺎﻧﺪ. ﺳﺮ راﻫﺶ از دوﮐﻮﻫﻪ ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ وﺣﺸﯽ ﭼﯿﺪه ﺑﻮد آورده ﺑﻮد.
آن ﺷﺐ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮﻣﺎﻧﺪ. ﻧﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮم. ﻟﯿﻮان آب راﻫﻢ ﻣﯽ داد دﺳﺘﻢ. ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﯽ رﻓﺖ ﯾﮏ ﭼﯿﺰي ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ آﻣﺪ. ﯾﮏ ﻟﺒﺎس ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ دﺧﺘﺮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺧﺮﯾﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮ ﻫﺮ دوﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺧﺪا ﺑﻬﻤﺎن ﭼﻪ ﻣﯽ دﻫﺪ. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. ﻇﻬﺮ ﻓﺮدا دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ .
ﮔﻔﺖ"ﻣﯽ روم ﺣﺮم"ﺧﻠﻮﺗﯽ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﺎدرم ﺑﺎ ﻓﻬﯿﻤﻪ و ﻣﺤﺴﻦ وﻓﺮﯾﺒﺮزآﻣﺪﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺮا ﻫﻤﺮاﻫﺸﺎن ﻓﺮﺳﺘﺎد ﺗﻬﺮان. ﻗﺮار ﺑﻮد ﻟﺸﮕﺮ ﺑﺮود ﻏﺮب. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ دو ﻣﺎه ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ زﻧﺪ، اﻣﺎ دﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻤﺎﻧﻢ. ﺑﻌﺪ از آن دو ﻣﺎه، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺟﻨﻮب. رﻓﺘﯿﻢ دزﻓﻮل. اﻣﺎ زﯾﺎد ﻧﻤﺎﻧﺪﯾﻢ. ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮد. دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﮔﺮدم ﺗﻬﺮان. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﯾﻢ و آﻣﺪﯾﻢ.
{ ﻫﻮس ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﮐﺮد. واﻧﺖ ﺟﻠﻮﯾﯽ ﺑﺎر ﻫﻨﺪواﻧﻪ داﺷﺖ. ﺳﺮش را ﺑﺮد دم ﮔﻮش ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻪ راﻧﻨﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد و ﻫﻮﺳﺶ را ﮔﻔﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺳﺮﻋﺘﺶ را زﯾﺎد ﮐﺮد وﮐﻨﺎر واﻧﺖ رﺳﯿﺪ و از راﻧﻨﺪه ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﮕﻪ دارد. راﻧﻨﺪه ﻧﮕﻪ داﺷﺖ، اﻣﺎ ﻫﻨﺪواﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﺮوﺧﺖ. ﺑﺎر را ﺑﺮاي ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺑﺮد.آن ﻗﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺻﺮار ﮐﺮد ﺗﺎ ﯾﮏ ﻫﻨﺪواﻧﻪ اش را ﺧﺮﯾﺪ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ" اوه، ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻢ؟ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﺨﻮرﯾﻢ."
وﻟﯽ ﭼﺎﻗﻮ ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دوﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﮔﻮﺷﺘﯽ را از ﺻﻨﺪوق ﻋﻘﺐ ﺑﺮداﺷﺖ، ﺑﺎ آب ﺷﺴﺖ و ﻫﻨﺪواﻧﻪ را ﻗﺎچ ﮐﺮد.ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد وﮔﻔﺖ« ﭼﻪ دﺧﺘﺮ ﻧﺎز ﭘﺮورده اي ﺑﺸﻮد. ﻫﻨﻮز ﻧﯿﺎﻣﺪه ﭼﻪ ﺧﻮاﻫﺶ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﺪارد.» }
اﻣﺎ ﻫُﺪي دﺧﺘﺮي ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ زﯾﺎد ﺧﻮاﻫﺶ و ﺗﻤﻨﺎ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﺑﻪ ﺻﺒﻮري و ﺗﻮداري ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ اﺳﺖ. ﻫﺮﭼﻪ ﻗﺪر از ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺒﯿﻪ اوﺳﺖ اﺧﻼﻗﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ او رﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﻫﺪي ﻓﺮوردﯾﻦ ﺑﻪ دﻧﯿﺎ آﻣﺪ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روي ﭘﺎ ﺑﻨﺪ ﻧﺒﻮد .ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﻣﺎ ده ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎل اﺳﺖ ازدواج ﮐﺮده اﯾﻢ و ﺑﭽﻪ دار ﻧﺸﺪه اﯾﻢ.دوﺗﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﺰرگ ﻗﻨﺎدي ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﻫﻤﻪ ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن را ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ داد. ﯾﮏ ﺳﺒﺪ ﮔﻞ ﻣﯿﺨﮏ ﻗﺮﻣﺰ آورد. آﻧﻘﺪر ﺑﺰرگ ﺑﻮد ﮐﻪ از در اﺗﺎق ﺗﻮ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ....
ادامه دارد...
@hamsaranah
🎈🎈
✅یه روزهایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمیفته
💕 مابه این روزا میگیم تکراری ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقای بدی بیفته
🌹خدایا شکرت
💑 @hamsaranah
🔹دوست عزیزی که همسرتون با خانم ها ارتباط کاری دارن بخونید مطمنم نتیجه میگیریم ..
🔵ببینید ی مثال واضح، وقتی همسرتون محبت نبینه و جام همسر خالی باشه، میاد تو مسیر اتفاقی ی خانم سوار ماشین میشه یا تو محل کار با خانم هم صحبت میشه اونم در حد ی سلام و تشکر..
🔵حالا تجسم کن خانم به راننده با ناز میگه ممنون که منو رسوندین و تشکر و از این حرفها. .
🔷بعد همسر جرقه درش روشن میشه چرا هر بار خانم خودش رسونده جایی اینجوری تشکر نکرده و جوری برخورد کرده که انگار وظیفه اش بوده..
🔵خوب خانم عزیز این جام شوهر داره پر میشه اونم توسط ی غریبه .ببین ی جرقه کوچک زد و آتیش روشن شد ..
پس پر کن جام همسر تو
یا تو اداره آقا خانم صدا میکنه خانم میگه جانم بفرمایید خوب این جرقه در درون همسرتون.
❌تلفن زنگ میزنه شما در جواب همسر :
بله بگو .ها چی شده ..خوب باشه . باشه بابا اه. .
📞این تیپ جواب دادن با جواب دادن :
جانم عزیزم .بفرما.. چشم و...
خانم ها حرف زدنتونو درست کنید ..نگین دیر شده و من چند سال ازدواج کردم از من گذشت و ولش کن .. ماهی رو هر بار از آب بگیری تازه اس .
❌اگر تا حالا اینجوری نبودین الان خجالت میکشین کاری نداره ساده اس ..قدم اول با پیامک شروع کنید .
کم کم پیام محبت بدین بعد به زبان بیارین خودش شروع زندگی خوب و پر کردن جام.
🔵تو اوج مشکلات هستین .خیانت کردن اشکال نداره تکان بخور و شروع کن خودت از این به بعد جام همسر تو پر کن ..زود شروع کن تا دیر نشده...
@hamsaranah