1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚🌱💚
پیشاپیش روزت مبارک امیدم
برای ادامه به زندگی🤱🏻🫶🏻🫂
بفرست برای مامانت و لبخند
روی صورت ماهش بیار😍♥️
💚🌱💚
❤️🍃❤️
#مــشــاوره_پــيش_از_ازدواج
🔰نحوه انتخاب همسر(۱)
🌺 انتخاب هیچگاه تصادفی نیست.
نیروهای ناخودآگاه عمیقی وجود دارند که بر انتخاب نهایی تأثیر می گذارند؛
و همانطور که ممکن است باورنکردنی به نظر برسد
هر شخصی همان چیزی را از همسرش دریافت می کند که
در ابتدا به صورت ناهشیار انتظار داشته.
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
میخام بهتون ۴تا سیاست
کوچولو
امااا فوق کاربردی بگم 🤌😍
📌#سیاست دروغ نیستااا
حقیقته
اما با درایت و شیوه زنانگی خودمون بیان میکنیم✌️😎
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
میخام بهتون ۴تا سیاست
کوچولو
امااا فوق کاربردی بگم 🤌😍
📌#اولین_سیاست:
بعضی وقتا به همسرتون بگید
دلم برا مامانت اینا تنگ شده
امشب بریم یه سر بزنیم؟ 😉
@hamsardarry💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
✍پاسخ مشاور
سلام ممنونم
✔️ ۳. صحبت کردن با خانواده بهترین راه است
قرار نیست با آنها بحث یا گلایه کنی.
بلکه یک گفتوگوی محترمانه و آرام کافی است. مثلاً به مادرت بگو:
«مامان عزیز، من بزرگ شدم و احساساتم جدی هست.
نمیگم همین امروز باید ازدواج کنم،
اما دوست دارم شما منو درک کنید و وقتی کسی درباره من پرسوجو میکنه، سنم رو کوچیک نشون ندین.
میخوام بدونید من آمادگیِ شناخت و فکر کردن درباره آینده رو دارم.»
این گفتگو میتواند نگاه خانواده را تغییر دهد بدون اینکه تنشی ایجاد شود.
ادامه داره..
◀️نوبتمشاوره ↙️
@Yafater14
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
✍ #پرسش_و_پاسخ
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
✍پاسخ مشاور
سلام ممنونم
✔️ ۴. ازدواج نیاز به احساس + عقل + شناخت دارد
تو حق داری احساس نیاز داشته باشی،
حق داری درباره آیندهات فکر کنی،
و حق داری حرفت شنیده شود.
اما در کنار احساسات، باید به:
شناخت طرف مقابل
شرایط زندگی
توانایی تصمیمگیری
و رشد شخصی
هم توجه کرد.
بنابراین منطقیترین کار این است:
اگر خواستگار مناسب و جدی آمد، خانوادگی جلسه گفتوگو و آشنایی اولیه برگزار کنید؛
بدون عجله، بدون پنهانکاری، بدون فشار.
ادامه داره..
◀️نوبتمشاوره ↙️
@Yafater14
〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵〰🔵
@hamsardarry 💕💕💕
4.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️
#همسر_عزیزم
روزت مبارک...🎉🎊🪅
@hamsardarry💕💕💕
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃❤️
#خانومم
(روزت مبارک)🎁
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_ 455
– لطفاً… بیاید داخل اتاق.
اینجوری بهتره.
صدای زانوهای حریر لرزید.
علیرضا بازویش را گرفت تا زمین نخورد.
در اتاق باز شد…
و هر دو قدم برداشتند
بهسمت جوابی
که قرار بود
یا دنیا را عوض کند…
یا دلهاشان را بلرزاند.
@hamsardarry💕💕💕
👇👇
درِ اتاق آرام بسته شد. صدای کلیک قفل، مثل تپش یک قلب مضطرب در فضا پیچید.
حریر روی صندلی نشست، اما انگار نشسته نبود؛
انگار تمام جسمش روی موجی از ترس شناور بود.
دستهایش را در هم گره کرده بود تا نلرزد، اما لرزش از شانههایش پایین نمیرفت.
علیرضا برگهها را به دست پرستار داد و با صدایی که سعی داشت محکم نشان بدهد، گفت:
– لطفاً… هر چی هست، مستقیم بهمون بگید.
پرستار نگاه کوتاهی به هر دو انداخت؛ انگار میخواست بسنجد چقدر توان شنیدن حقیقت را دارند. بعد گفت:
– دکتر تا چند دقیقه دیگه میاد. بهتره هر دو… آماده باشید.
همین «آماده باشید»
مثل میخی در دل حریر فرو رفت.
علیرضا قدمی به سمتش برداشت. روبهرویش نشست.
دستهای یخزدهی حریر را گرفت و نرم گفت:
– هر چی باشه… با همیم. یادت نره.
حریر به چشمهایش خیره شد؛ چشمهایی که همیشه امنترین جای دنیا بودند
اما حالا پشتشان هزار سؤال بیجواب کمین کرده بود.
صدای قدمهای دکتر در راهرو پیچید…
هر قدمش، مثل شمارش معکوس یک حقیقت مهم.
دستگیره چرخید.
ادامه داره...
@hamsardarry💕💕💕