1.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم🤍
🌼تقدیم با بهترین آرزوها
🌹صبح آدینهات گلباران
🌼جمعهات شاد و عالی
🌹امـروزت خوش و خرم
🌼روزت قشنگ دلت مملو از عشق
🌹احوالت آرام، لبت خندون
🌼و هزار آرزوی زیبا برات
🌹از خداوند خواستارم
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@kodaknojavan
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم✋
جواب سلام واجب است
پس بیایید هر روز به او سلام کنیم...
مهــــــــــدی جان!
بین ما فاصلهها فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سَر میشد
شهر ما بوی خدا داشت، دوباره ای کاش
با ظهورت نفس شهر معطر میشد
طاقتم طاق شد از دوری دلگیر شما
جمعه آمدنت کاش مقدر میشد
🍃اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک الفَرَجْ🍃
❤️🍃❤️
💍 دوره تخصصی آموزشهای پیش از ازدواج «به هم رسیدن»
💍 معیارها و کفویّتهای ازدواج
4️⃣ کفویّت در هدف از ازدواج
نگاه مشترک به زندگی مشترک
ازدواج برای رشد، آرامش و مسئولیتپذیری، نه فرار یا پرکردن خلأ
@hamsardarry💕💕💕
💕🔗
🌼راز خوشبخت بودن در يك رابطه لازم است هر روز این پيامها را انتقال دهیم و دريافت كنيم
👈دوستت دارم❤️🔥
👈دلم برايت تنگ شده😉
👈احساس خوبی بهم میدی😘
👈این هدیه برای تو🎁
👈 عشقم بیا بغلم🫂
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
@hamsardarry
😍😘😍
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈برای رسیدن به زندگی مشترک موفق هر دو طرف باید گذشت داشته باشند
یکدیگر را دوست بدارند و با هم مهربان باشند❤️
زندگی مشترک فرصتی به آدم ها نمیدهد که
آنها در تضاد با یکدیگر قرار گیرند.
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
👈وقتی در سن جوانی ازدواج میکنی
رشد و تکامل ذهنی در زندگی مشترک شکل میگیرد
و مرد و زن با هم کامل شده
و به مرور تبدیل به یک نفر میشوند.💟
تکامل در ارتباط درست و مشترک زن و مرد شکل میگیرد
و ازدواج بهترین شکل تکامل زن و مرد است.
البته
زن و مردی که خواهان تکامل در کنار هم باشند😍
و نه به دنبال جنگ بر سر کسب قدرت ❗️
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
#هردو_بدانیم
توانايی با هم خنديدن
به عنوان يكی از مولفه های كليدی
يک زندگی زناشويی سعادتمندانه محسوب می شود.😁🤣
💟شوخ طبعی می تواند به زوجين كمک كند نگذارند
مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنن
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
خانم خوشگلم ایستتتتتت کن⛔️
یکم #سیاست به خرج بده باباااا😌
✔️خانم با سیاست چیکار میکنه؟
👈مثلا میگه:
واااای چقدر این میوه ها خوبه خریدی😍
دستت درد نکنه
خدا برکت به مالت بده مرد من😘
👈خب حالا این مرد شــارژ شد 😉
یــک دقــیقه☝️ صبر میکنه
@hamsardarry💕💕💕
❤️🍃❤️
#حریری_به_عطر_یاس_پارت_ 463
صدای زن، آرام… ولی غریبانه سرد بود.
مثل لبخند کسی که زیرش هزار نیت پنهان شده.
حریر روی صندلی خشکش زد.
انگار تمام خون بدنش یکباره پایین ریخت.
– م… مهری؟
اینجا؟ چطور…؟!
علیرضا یک قدم جلو رفت، انگار بخواهد میان او و در قرار بگیرد.
چشمهایش تیره شده بود؛
نگاهش مثل حیوانی که از لانهاش دفاع میکند.
دکتر با اشارهی آرام درست سعی کرد کنترل را از دست ندهند:
@hamsardarry💕💕💕
👇👇
– هیچکس در را باز نمیکند… تا بفهمیم وضعیت چیه.
اما صدای مهری دوباره آمد—اینبار نزدیکتر، بیصبرتر:
– عزیزم؟
شنیدم حالت بد شده…
گفتم بیام کمکت کنم.
حریر لبهایش را به سختی از هم باز کرد:
– چطور… فهمیدی؟
من فقط… پنج دقیقهست اومدم این اتاق…
لحظهای سکوت شد.
سکوتی که خیلی طول کشید.
بعد مهری با لحن عجیبی گفت:
– خب… وقتی به کسی نگرانش باشی…
از همهچیز باخبر میشی.
علیرضا زمزمه کرد:
– یعنی… ما رو تعقیب کرده؟… یا از قبل میدونست میایم اینجا؟
دکتر زیر لب گفت:
– هر دو حالت… نشونهی خطر جدیه.
حریر لرزید؛ انگار کسی از پشت ستون فقراتش باد سردی فوت کرده باشد.
مهری از پشت در گفت:
– حریر جان…
میتونم بیام تو؟
یا…
خودت میای بیرون؟
تو که میدونی… همیشه حواسم بهت هست.
علیرضا لبهایش را روی هم فشار داد.
بعد آهسته به سمت دکتر گفت:
– اگه در رو باز کنیم ممکنه بهش آسیب بزنه.
ولی اگه باز نکنیم… شاید بفهمه ما حقیقت رو فهمیدیم.
دکتر نگاه عمیقی به هر دو انداخت:
ادامه داره...
@hamsardarry💕💕💕
🔴 #ماجرای_حاملگی_زن_نازا در #شب_عروسی_همسرش
محسن و مریم روزی با عشق ازدواج کردند؛ با هزار آرزوی مشترک و رویای شنیدن صدای خنده کودکی در خانهشان. اما سالها گذشت و خبری نشد. آزمایشها، درمانها و انتظارهای فرساینده، در نهایت به یک حقیقت تلخ ختم شد: محسن نابارور بود. این واقعیت، آرامآرام فاصله انداخت، امید را خشکاند و سرانجام به جدایی انجامید. مریم رفت و محسن ماند؛ با زخمی عمیق از احساس ناتوانی و تنهایی.
چند سال بعد، محسن با سارا آشنا شد؛ زنی جوان و پرانرژی که توانست دوباره نور امید را به زندگیاش برگرداند. اما محسن یک راز بزرگ را پنهان کرد: ناباروریاش را نگفت. از ترس تکرار گذشته، تصمیم گرفت با سارا عقد موقت ۹۹ ساله ببندد و خیال کند با این راه، از دردها در امان میماند. غافل از اینکه پنهانکاری، همیشه بذر فاجعه میکارد.
مدتی نگذشته بود که زندگیشان رنگ سوءظن گرفت. محسن بدبین شده بود و سارا از نگاههای سنگین خسته. تا اینکه یک اتفاق عجیب، همهچیز را به هم ریخت: محسن به اتهام حمل چند پوکه فشنگ دستگیر و راهی زندان شد. او بارها گفت پاپوش است، اما چهل روز بازداشت، روحش را فرسودهتر کرد. با وثیقه آزاد شد و به خانه برگشت… و همانجا با خبری روبهرو شد که دنیا را روی سرش خراب کرد: سارا باردار بود.
برای مردی که خودش را عقیم میدانست، این خبر چیزی جز شوک و خشم نبود. ذهنش پر شد از سؤال: اگر بچه از او نیست، پس از کیست؟ آیا خیانتی در کار بوده؟ آیا زندان رفتنش هم بخشی از یک نقشه بوده؟ سارا اما اصرار داشت کودک، فرزند محسن است و بیگناهیاش را فریاد میزد. شک و انکار، جای گفتوگو را گرفت.
کار به دادگاه کشید؛ دعوای «اثبات نسب». قاضی دستور آزمایش DNA داد. روز اعلام نتیجه، نفسها در سینه حبس شده بود. محسن میان خشم و ترس معلق بود و سارا میان امید و اضطراب. نتیجه هرچه که بود، زندگی هیچکدام دیگر مثل قبل نمیشد.
یا خیانتی ثابت میشد که همهچیز را ویران میکرد، یا حقیقتی آشکار میشد که باورهای سالها زندگی محسن را زیر سؤال میبرد.
این داستان، فقط روایت یک بارداری مشکوک نیست؛ قصه پنهانکاری، بیاعتمادی و زخمهایی است که گفته نشدنِ یک حقیقت ساده، به جان رابطه میاندازد. گاهی سرنوشت، آدمها را نه به خاطر گناههای بزرگ، بلکه به خاطر سکوتهای کوچک، به سختترین آزمونها میکشاند.