❤️🍃❤️
#نکتـــــــــــــــه
مرد متاهلی در مجلسی گفت:
زن مانند کفش میماند
کهنه که شد میتوان آن
را عوض کرد
و کفش نو بپا کرد....
حکیمی در میان جمع گفت:
بله این مرد درست میگوید
برای مردی که خودش
را در حد پا بداند،
زن برایش همچون کفش میماند...
اما مردی که خودش را
در حد سر بداند زن برایش همچون
تاج میماند...👑
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرداری
🔻 گاهی بین زن و شوهر سر قضیهای #مشاجره میشود
❤️و زن یا مرد به همسرش میگوید:
👌 "مطمئنم فلان مطلب را به من #نگفتی"
🔻و همسرش نیز با عصبانیت میگوید:
"گفتم!"
❌و سر همین قضیه، بگو مگو و مشاجرهی سختی رخ میدهد.
✍ پیشنهاد میشود با یک #تغییرجزئی در الفاظ خود
‼️از ایجاد مشاجره و تشدید شدن ناراحتی و عصبانیّت یکدیگر جلوگیری کنید!
⏪مثلاً به همسرتان بگویید:
👈"اگر فلان مطلب را گفتی شرمنده من #نشنیدم."
🔻 یعنی کلمهی "شرمنده نشنیدم"
را بجای کلمه "نگفتی" به کار ببرید
❤️تا همسرتان #عصبانی نشده
‼️ و فضای زندگی متشنّج نگردد.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃❤️
روابط کلامی زن و شوهر
❓با همسری که دائما #قهر می کند
چگونه باید برخورد کرد ؟
#استاددهنوی
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_27
از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت. و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم. محکم بازویم را در مشتش گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.. معده ام بهم خورد.
چند بار. و هر بار به تلافی خالی بودنش، قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛ تنهایی.. بدبختی.. بی کسی.. و..و..و..
و عثمان هربار صبورانه، فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست ( همه اشونو میخوری.. فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.)
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ای که کنارش نشسته بودم. من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست. ظرف کیک را به سمتم هل داد (بخور.. همه اشو برات تعریف میکنم.. قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست..گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان. فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه. من گفتم که بره. واسه امروز زیادی زیاد بود.. اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور..)
و من باز تسلیم شدم ( من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخوردم). لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت( اول اینو بخور.. معدت گرم میشه.. ) با مهربانی نگاهم میکرد و من تکه تکه و جرعه جرعه کیک و قهوه به خوردِ معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد. (شروع کن.. بگو..).
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت ( اول تا تهشو میخوری بعد..) انگار درک نمیکرد بدی حالم را (حوصله ی این لوسبازیارو ندارم..) ایستادم، قاطع و محکم. دست به سینه به صندلیش تکیه داد ( باشه، هرطور مایلی.. پس صبر کن تا خونه برسونمت. دیر وقته..). چقدر شرقی بود این مرد پاکستانی..
گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بود و این دیوانه ام میکرد. پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم. هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن. من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها. و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند. عثمان آمد با چتری در دست (حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..).
بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود، همخوانی اش با گریه آسمان. حالا خیالم راحتتر بود، حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.
اما دلواپسی و سوال کم نبود. با چیزهایی که صوفی گفت، باید قید برادرم را میزدم چون او دیگر شباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود. اما امیدوار هم بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد.
(سارا. وقتی فهمیدم چی تو کله اته، نمیدونستم باید چیکار کنم.. داشتم دیوونه میشدم. چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟ واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم، عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت. با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره ی تلفن صوفی رو بهم بده. وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه. دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا. اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه، اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم. هیچ نقشه ای در کار نیست.. فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه..).
مکث کرد( همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا.. یه روز اینو میفهمی.. فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی، دیر نشده باشه..). چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.. مِن مِن کرد (بابت سیلی، متاسفم..) رو به رویم ایستاد. چشمانش چه رنگی بود؟ هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد. صدایش آرام و سرسخت شد ( دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم..)
انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
🌷بنام خداوند بخشنده مهربان🌷
🌷چونکه صبح آمد وچشمم باز شد
💫خلقـتم بـا خـالقم همـراز شد
🌷غرق رحمت میشود آنروز که
💫صبحش با نام "تو" آغــاز شد
🌷روزتون به زیبایی نام خدا
صبحتون بخیر و یاد خدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@kodaknojavan
اَللّهُمَّ 🙏
و لا تَكِلني إلى نَفسي طَرفَةَ عَينٍ أبداً🙏
خدایا 🙏
مرا حتّی یک چشم به هم زدن،
به خودم وامگذار🙏
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
❓میدانید
❤️مَرد که خوب باشد
⏪زن بی شک بهترین می شود .
✍باورکنید
👈مَرد، زن را میسازد
✍پشت هر مَرد موفق
😊زنی است
که خیالش از #مردانگی مَردش
جمع است...☺️
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#هر_دو_بدانیم
👌""لطفا مـراقب #لـحن کـلام خود باشید""
👈 همسرتان تنها فردیست که قرار است تا پایان عمر در کنارش باشید
👌 یعنی "مهمترین" فرد زندگی شما
👈پس اگر میخواهید همسرتان را متوجه اشتباهی که مرتکب شده کنید لطفا
‼️ سرکوفت نزنید
‼️ آن را به شکل بد منتقل نکنید
‼️لحن تحقیر کننده در پیش نگیرید
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
عشق جان ❣
دوست داشتنت ❣
بدجور به دلم می چسبد ❣
تو یک اتفاق فوق العاده ای ❣
که بودنت تا بی نهایت ❣
اوج عاشقیست ...💕❣💕
http://eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1
❤️🍃❤️
#خانمهابخوانند
🤭"ای کاش #زن_زندگیام این #رازها را میدانست!"
1⃣1⃣برایم خیلی مهم است که
✍ به #قدرت و #توان_مردانگی_ام
💪 باور داشته باشی
👈 و بدانی که می توانم از پس #مشکلات بربیایم.
⏪همیشه بـــــــــ👍ـــــــاورم کن
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_28
احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم. آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم.. هستی اش را به چهار میخ میکشم..
مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود، با دیدنم اشک ریخت ( چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده.. ) فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش.. فقط دلم برایش می سوخت.. یک زنِ ترسو و قابل ترحم.. چرا دوستش نداشتم؟
در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم ( دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن.. اون دیگه برنمیگرده..). چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم. چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید (سارا.. چی شد؟؟ دانیال کجاست؟ چرا باید قیدشو بزنم؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده ).
باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم (پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..) در سینه ام قلب داشتم یا تکه ای یخ؟
جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت..
دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند، مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد.
آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم. و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم.
با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم. دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد. چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت ( بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد.
اما مردمک چشمایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود. لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد ( بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..) عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشست. جایی در نزدیکی من.
صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد ( یه چیزایی با خودم آوردم.) چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد ( اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.) همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم..
عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و من و مادر را مست خود میکرد..
ادامه دارد…
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
✨﷽✨
🌷ســـــلام
🌼صبحتون
🌷پر از خیر و برکت
🌼در پناه پروردگار
🌷امروزتون بخیر و نیکی
🌼حال دلتون خوب
🌷وجودتـون ســلامت
🌷زندگیتون غرق در خوشبختی
🌼روزتون پراز انرژی مثبت
🌷سه شنبه تـون مملو از شـادی🌼🍃
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@hamsardarry 💕💕💕
#حدیث
💚پیامبر اکرم صلی الله فرمودند:
🌸ذكر لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّه
🌸 الْعَلىِّ الْعَظيم را بسيار بگوييد
🌸زيرا كه آن، دارایی بهشت است
🌸و هر كس آن را بسيار بگويد خداوند
🌸 به او مى نگرد و هر كس خدا به او
🌸بنگردبه خير دنيا و آخرت دست يافته است.
📕بحارالأنوار، ج ۳۸، ص ۱۶۱، ح ۸۳
🌻🍃🌻🍃🌻
http://eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#ارتباط_بین_زوجین
❓آیا میدانید یکی ازلذت آورترین #ارتباط_بین_زوجین
یک #ارتباط_کلامی_خوب است😇
⏪گاهی میتوان با یک ارتباط کلامی خوب
✅کاری را انجام دادکه
با پول وجواهر آلات رسیدن به آن نشدنی است❌
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
😘افزایش #میل_جنسی بدون مصرف دارو
💃پوشیدن لباس قرمز
💞افزایش #میل_جنسی شما
و #جلب_توجه_شوهر
با پوشیدن لباس زیر زنانه قرمز 💋
و یا یک لباس قرمز💃
✍به دلیل برخی از مطالعات نشان داده اند که
❤️ #رنگ_قرمـــــــــــــــــــز❤️
👈 نه تنها #اعتماد_به_نفس را در #زنان افزایش می دهد
✍ بلکه باعث #تقویت_میل_جنسی
در #مردان می شود.😍
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#خانمهابخوانند
🤭"ای کاش #زن_زندگیام این #رازها را میدانست!"
2⃣1⃣وقتی در حال فکر کردنم
یا در #غارم فرو رفته ام
⭕️ سعی نکن از من انتقاد کنی
‼️به من راه حل نده
⛔️از من نخواه احساساتم را بیان کنم
⛔️ به حالم تاسف نخور.
فقط به من زمــــــــ⏰ـــــــان بده.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
#همسرانه
⏪سه عامل اصلی #خوشبختی
از نظر باربارا دی آنجلس عبارتند از:
🌸 #جاذبه( قیافه و ظاهر)
🌸 #تعهد( وفاداری به یکدیگر و عدم خیانت)
🌸 #تفاهم( درک و شناخت متقابل از یکدیگر)
@hamsardarty 💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_29
چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.
در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود.
حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت..
در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی..
پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم.
چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.)
صوفی یکی از عکسها را برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دومون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت، به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی.. میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..)
نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ای به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه..
تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد ( اون شب صدایِ خرد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا بدتره..
اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم.
من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره...) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود..
فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح.
داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون رو نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون.
دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میان و معروف میشن و خونه و ماشین مفت گیرشون میاد و میشن مقربِ درگاهِ خدا..
اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه شون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا رو به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود.
باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه..
ادامه دارد...
‼️ #کپی_باذکرلینک
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
درود بہ صبــح درود بہ عشــق 💖
و درود بہ دوستان مهربـــانم🌸🍃
سلام صبحتـــون پر از عطـر بهـــار🌸🍃
دلتـــون گـرم از آفتـــاب امید☀️
قلبتون سرشار از مهربانےツ ☕🌸🍃
#سلام_صبحتون_بخیر 🌸🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/896860162C815a5bd76b
@ravankhob
🌹حضرت امیر(علیه السّلام):
🌴راستگویی تو را نجات میدهد
هر چند از آن بیمناک باشی؛
‼️ و دروغ تو را نابود میکند
هر چند به آن امیدوار باشی.
📚غررالحکم:1118
http://eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68
@kodaknojavan
❤️🍃❤️
#سیاست_همسرداری
👌 توی زندگی #خوش_قول باشید؛
⏪ برای حرفها و قولهاتون ارزش قائل بشید
👈و خودتون رو در مقابلش #مسئول بدونید.
#خـــــــــــــــــــــــــــوش_قـــــــولی
نشانه احـــــــ🙏ــــــــــترام به #خود و #همسر هست.
https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
❤️🍃❤️
😘افزایش #میل_جنسی بدون مصرف دارو
🖌ارسال پیامـــــــ🔖ــــــــــــــک
عاشقانـــــــــــــــــ💌ــــــــــــــــه
به #همســــــــــــــــــــــــــــــــــر
❤️ به همسرتان در طول روز پیام های متنی عاشقانه بدهید.
👈این باعث افزایش #هورمون_میل_جنسی
مانند: 👇
🔻دوپامین
🔻سروتونین
🔻 و تستوسترون راتقویت کند
👌و به محض دیدن شما
#میل_جنسی همسر افزایش یافته است.
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕