کسی نمیتوانسته از کار جوانی سر در آورد که سرش همیشه توی کار خودش بوده؛ پسری که سالیان سال، بسیجی بودنش را، آن هم بسیجی فعال بودنش را، حتی دوست و فامیل متوجه نشده بوده؛ پسری که خیلی از دوستانش، بعد از شهادتش، متوجه سوریه رفتنش شدهاند. این پسر اهل تظاهر و سوءاستفاده نبوده. متواضع بوده و میگفته؛ من برای دل خودم و اعتقادِ خودم به بسیج رفتهام و حالا هم برای وظیفهای که روی شانهام سنگینی میکند، راهیِ سوریه میشوم …
ایشون هم برادر شهید من هستن🥲🥲 داداش بابک تمام این سال اینو به من یاد داده که کاری که برای خداست ریا کاری ندارد(((:
عکس این عزیز رو میزاشتم پروفایلم همه میپرسیدن کیه؟ همسرته؟
هیچکس باورش نمیشد که پشت این چهرهای زیبا آدم باخدایی هست
یکی میگفت این شهیده من باور نمیکنم😳
وقتی تعریف میکردم که چیکار کرده
همه تعجب میکردم میگفتن مگه عقل نداشت؟
😅ایشون امروزه با عقل ترینه((:
به دست داعش به شهادت رسیده... چقدر عاشق حضرت زینب بوده😍 چقدر با غیرت...
خاطرات؛
بابک جوانی مومن و اهل مطالعه بود. این را زمانی متوجه شدم که با او رابطه ی دوستانه ایی آغازکردم. ابتدای این رابطه از زمان خدمت وظیفه عمومی بود یعنی درست زمانی که ما سربازیک یگان خدمتی بودیم. در برخورد اول بابک را با آنچه که در ظاهرش بود سنجیدم، شهید جوان ما از ظاهری آراسته و رویی خندان که قلب هر مخاطبی را مجذوب می کرد برخوردار بود تا آنجایی که فرماندهان همیشه از او به نیکی یاد می کنند ضمن این که یگان خدمتی ما مشترک، اما منطقه مکانی ما متفاوت بود و بابک هفته ای یک شب در محل خدمتش به صورت ۲۴ ساعت باید آماده باش می بود. یک روز ما از سمت واحد خود به ماموریت اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. به پادگان رسیدیم و پس از پارک کردن ماشین به سمت ساختمان رفتیم و چندین بار در زدیم، طبق معمول باید یک سرباز در ساختمان را باز می کرد اما انگار کسی نبود. بعد از ده دقیقه دیدیم صدای پا می آید و یک نفر در را باز کرد. بابک آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم با سجاده ای رو به رو شدیم که به سمت قبله و روی آن کلام الله مجید و زیارت عاشورا بود، تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی؟ با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های مذهبی و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد، گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم نمازم را تمام میکنم. ما به خوردن شام مشغول شدیم و بابک هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم تا آنجایی که مثل پروانه دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به آشپزخانه افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه تحریک می شدیم. خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری آب نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بود و خندهاش را از ما می دزدید. این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که سهمیه خودش بود برای ما حاضر کرده است.
صلی الله علیک یا اباعبدالله❤️❤
السلام علیک یاثارالله وابن ثاره💔
چه کنم دست خودم نیست که یادت نکنم
خواستی دل نبری تا به تو عادت نکنم🥀
#کربلا
#اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؏شقیعنیتشنگیدربرزخوصلوفراق
خوشبهحالزائرانتجرعهنوشندازوصآل..'
💠ای صفای قلب زارم
هر چه دارم از تو دارم🌷
یا امام رضا♥️
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
♥️ #امام_رضا
≣᎒🧡📓¡
چادر، پرچم، چفیه
همه از یک خانواده اند...
چفیه بر دوش شهدا،
پرچم به دست رزمندگان،
و چادر بر سر توست خواهرم🖐🏽✨🌱
I #چادرانہ
بسیجی یعنی گوش به فرمان رهبر بودن؛
وگرنهپوتین ولباس پوشیدنو که همه بلدن!
#بسیجی🙃
#نسخه_معنوی 💢
علامه حسن زاده:
عزيزان وقت نيست ... دير است !!
به انتظار ننشينيد،
انسان با 40، 50 سال عمر مى خواهد خودش را براى ابد بسازد.
شعری زیبا از امام خامنه ای
من از اشکی که میریزد ز چشم یار میترسم
از آن روزی که مولایم شود بیمار میترسم!
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن مهدی درون غار میترسم!
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم و فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
سحر شد آمده خورشید اما آسمان ابریست
من از بی مهری این ابرهای تار میترسم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم
از آن روزی که این منصب کنم انکار میترسم!
طبیبم داده پیغامم بیا دارویت آماده است
از آن شرمی که دارم از رخ عطار میترسم!
شنیدم روز وشب از دیده ات خون جگر ریزد
من از بیماری آن دیده خونبار میترسم!
به وقت ترس و تنهایی،تو هستی تکیه گاه من
مرا تنها میان قبر خود نگذار، میترسم!
دلت بشکسته از من،لکن ای دلدار رحمی کن
که از نفرین و عاق والدین بسیار میترسم!
هزاران بار من رفتم،ولي شرمنده برگشتم
ز هجرانت نترسیدم ولی این بار میترسم!
🎙سید علی #خامنه ای
#تقدیم_به_مهربانترین_مولای_هستی
#امام_زمان عجل الله
اكنون -جدي تر و شفاف تر از هر زمان ديگر- در اين ميدان تنها و تنها دو جبهه و دو لشكر رو به روي هم قرار دارند، اكنون دو فرمانده بيشتر نداريم! بايد انتخاب كرد و جاي هيچ معطلي و تعارفي هم نيست!
جبهه حق یا جبهه باطل؟
جبهه انقلاب اسلامی و جبهه لیبرال دموکراسی
خراسانی یا سفیانی ؟
"محمدرضا زائری"
#خراسانی
#سفیانی
#سید_خراسانی