فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#کلیپ_کودکانه
#کلیپ شاد و #موزیکال انگلیسی
✨لباس پوشیدن
@happy_children
🍃🌸
#قصه_متن
سلام کردن یادت نره
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود پسری بود به اسم مملی . مملی بچه ها خیلی پسر خوبی بود. خیلی باهوش بود. خیلی تو کار خونه به پدر و مادرش کمک می کرد. ولی تنها یه عادت بدی داشت. و اونم این بود که سلام نمی کرد. بلد نبود سلام کنه.
یه روز ظهر که از مدرسه بر می گشت. به بقال مش رضا که سر کوچشون بود رفت و گفت
مشتی رضا پفک می خوام. آلوچه و بادکنک می خوام. مشتی رضا نگاهی به مملی کرد وگفت
مملی سلامت چی شد.
ادب کلامت چی شد
تو دیگه بزرگی و مرد شدی
پس چرا سلام نکردی
برای بچه های بی ادب
نداریم آلوچه و پفک
وای مملی ناراحت شد و از مغازه بقالی بیرون اومدو رفت خونه.
وقتی عصر شد و هوا خنک شد، مملی از خونه بیرون آمد و به خونه دوستش هادی رفت و در زد. مادر هادی در را باز کرد. مملی گفت: هادی خوابه یا بیداره؟ بگید توپشو بیاره.
مادر هادی ناراحت شد و گفت: کسی که سلام بلد نیست، رفیق پسر من نیست. و به خانه رفت و در را بست. مملی خیلی ناراحت شد و به خانه برگشت و جریان را برای مادرش تعریف کرد. مادر مملی گفت: مملی سلام یادت نره، تا همه بگن گل پسره.
غروب مادر مملی به او پول داد و گفت: دوتا نون بخر، نون داغ و کنجدی بخر. مملی سلام یادت نره. مملی وقتی به مغازه نونوایی رسید به یاد حرف مادرش افتاد و گفت: شاطر آقا سلام سلام، من نون میخوام، دو تا نون داغ کنجدی میخوام.
شاطر آقا جواب داد: برای بچه های با ادب، نون داغ و کنجدی می اره مشت رجب. و دو تا نون تازه به مملی داد.مملی یاد گرفت که از این به بعد به همه سلام کنه و احترام بگذاره
@happy_children
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
#بازی
#پازل با چوب بستنی
@happy_children
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#نقاشی
ایموجی
@happy_children
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
#ایده
#خلاقیت
ایدهای برای #ساخت_تشک مخصوص بازی کودکان 😍
@happy_children
👆👆👆
با کانال ما کودکتان را خلاق بار بیاورید
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
#کلیپ کودکانه
یه روز آقا خرگوشه
رفت دنبال بچه موشه
@happy_children
🍃🌸
#داستان_کودکانه
💠قصه ضامن آهو با #رویکرد_مهدوی
🔷🔹روزی روزگاری یه مامان آهوی مهربون با دو تا بچه آهوی کوچیک و دوست داشتنیش، در یه دشت سرسبز🖼 زندگی می کردند. مامان آهو هر روز به دشت می رفت تا برای بچه هاش غذا آماده کنه. یکی از روزهایی که مامان آهو می خواست از لونه بره بیرون و غذا بیاره، به بچه هاش مثل همیشه گفت: کوچولوهای قشنگم، مواظب هم باشید و از لونه بیرون نیایید تا من برگردم. آهو کوچولوها گفتند: چشم مامان جون.
مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی🖼 رسید که پر از غذا بود و شروع کرد به جمع کردن غذا که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی🏹 در آنجا گذاشته بود، گیر می کنه. مامان آهو که خیلی ترسیده بود،😧 تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کنه. ولی فایده نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن.😢 اگر من اسیر شکارچی بشم، معلوم نیست چه بلایی به سر بچه های کوچیکم میاد؛ خدایا نجاتم بده...🙏🙏
مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت می کرد که یه گنجشک کوچولو🐦 صدای اون رو شنید و متوجه ماجرا شد و سریع خودشو به مامان آهو رسوند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچولو هستم و نمی دونم چطور می تونم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت می کرد، متوجه شد که شکارچی🏹 از دور داره نزدیک میشه تا مامان آهو رو بگیره. گنجشک که خیلی نگران بود توی دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتونم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کنه.
گنجشک کوچولو در همین فکرها بود که یادش اومد امروز یه آقای خوب و مهربون، به این دشت🖼 اومده بود. اون آقا وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. اما چیزی که خیلی برای گنجشک کوچولو عجیب بود؛ این بود که اون آقای مهربون زبان حیوانات رو هم بلد بودند و با حیوانات صحبت می کردند.😯
گنجشک کوچولو🐦 یه فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگر اون آقا رو بتونم پیدا کنم و ماجرا رو براش تعریف بکنم؛ می تونم مامان آهو رو نجات بدم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش یه فکر خوبی به ذهنم رسیده🤔 و زود برمی گردم و با سرعت به جایی که اون آقای مهربون اونجا بود، پرواز کرد. اون با تمام قدرتش بال می زد و دعا می کرد که اون آقا هنوز اونجا باشه.
گنجشک کوچولو رفت و رفت تا اینکه از دور اون آقا رو دید و جیک جیک کنان همه ماجرا رو برای اون آقای مهربون تعریف کرد.👂 اون آقا گفت: نگران نباش گنجشک کوچولو و به همراه هم با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدن که شکارچی مامان آهو رو اسیر کرده و می خواد با خودش ببره.😢
شکارچی🏹 وقتی آقای مهربون رو دید آهو رو زمین گذاشت و مامان آهو سریع بسمت آقای مهربون فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربون به شکارچی گفت: این آهو رو به من بفروش. من پول زیادی💰💰 به تو میدم، اگر آزادش کنی. اما شکارچی گفت: این آهو مال منه و نمی فروشمش. مامان آهو که دید شکارچی🏹 حاضر نیست اون رو آزاد کنه به آقای مهربون گفت: من بچه های کوچیکی دارم که گرسنه اند و هنوز غذا نخوردن. اگر میشه از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بده من برم و به بچه هام غذا بدم. قول میدم سریع برگردم.
ادامه دارد...
@happy_children
ارسالی یکی از اعضا خوب کانال کودکان شاد که نویسنده داستان هستن😍
نویسنده ن . علیپور
#قصه_متن
🍃🌸
#فرزند_پروری
✅برچسب زدن به کودک
یعنی 👇👇👇
اینکه به خاطر یک رفتار خاص، یک خصلت رو به او نسبت بدهیم
مثلا چون بچه زیاد زمین می خورد به او بگوییم «دست و پا چلفتی»
یا به کودکی که زیاد فراموش می کند بگوییم «حواس پرت»
یا برچسب های دیگر مثل «خنگ» ، «غرغرو» ، «بداخلاق» ، «خرابکار» ، «گیج» ، «شلخته» ، «شکمو» و ....
وقتی روی یک کودک برچسبی گذاشته می شود یعنی خودش و دیگران او را با ان مشخصه می شناسند
کودک یک تصویر ذهنی از خودش بر اساس ان خصلت می سازد و احتمالا تا آخر عمر همانگونه می ماند
والدین هم تلاشی برای اصلاح بچه نمی کنند، چون پذیرفته اند که کودکشان این گونه است
👈بهتر است احساس خود را از رفتارنامناسب کودک بگوییم:
از اینکه به حرف من گوش نمیدی خیلی ناراحتم
به جای اینکه به کودک برچسب بزنیم :تو لجبازی❌
@happy_children