eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بهانه در سیره 🌷 🍀رفته بودیم شناسایی. پشت عراقی .ها و بودیم و تا مقر نیروهای خودی، پانزده کلیومتر فاصله داشتیم. علی آقا جلوی من حرکت می کرد. ناخواسته پایم به پاشنه کفشش گیر کرد و کف کفشش کنده شد. با شرمندگی گفتم: علی آقا! بیا کفش من را بپوش. اما با خوش رویی نپذیرفت و تا مقر با پای برهنه و لنگ لنگان آمد. وقتی برگشتیم با دیدن پاهای زخمی و تاول زده اش، باز شرمنده شدم. اما ایشان از من تشکر کرد. متعجبانه گفتم: تشکر چرا؟ 🏴گفت: چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا. شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید. تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان ابا عبد الله. راوی: حسین علی مرادی؛ هم رزم ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
✍️ یک خط وصیت : راه سعادت‌بخشِ حسین (ع) را ادامه دهید تمام شهیدان ما از این راه پرورش یافته اند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🗣 چرا بعضی از شهدا نمی‌خواهند کسی برایشان اشک بریزد؟؟ 📌 احسان محبوبی ای کسانی که جسدم را تشییع میکنید برایم اشک نریزید که من خوشکام و خوشبختم. چرا؟ چون در امتحانم قبول شدم، اگر اشکی برایم میریزید برای خدا بریزید، بیایید اشکهایتان را گلوله کنید و بر سر دشمنان فرود بیاورید، ناله هایتان را پتک کنید و دشمن را خوار سازید. فرازی از وصیت‌نامه شهید احسان محبوبی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
💌 🌱در مشكلات است كه انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه كنید كه دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. هر چه كه می‌كشیم و هر چه كه بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 ✨آنچه در قسمت قبل خواندید: عدنان از جانم چه ميخواهد؟ 🦋 ✨ در تاريکي و تنهايي اتاق، خشکم زده و خيره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روي سرم خراب شد. ✨حدود يک ماه پيش، در همين باغ، در همين خانه براي نخستين بار بود که او را ميديدم. وقتي از همين اتاق قدم به ايوان گذاشتم تا براي ميهمان عمو چاي ببرم که نگاه خيره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوري که نگاهم از خجالت پشت پلکهايم پنهان شد. کنار عمو ايستاده و پول پيش خريد بار توت را حساب ميکرد. عمو هميشه از روستاهاي اطراف آمِرلي مشتري داشت و مرتب در باغ رفت و آمد ميکردند اما اين جوان را تا آن روز نديده بودم. مردي لاغر و قدبلند، با صورتي به شدت سبزه که زير خط باريکي از ريش و سبيل، تيره تر به نظر ميرسيد. ✨چشمان گودرفته اش مثل دو تيله کوچک سياه برق ميزد و احساس ميکردم با همين نگاه شر ش برايم چشمک ميزند. از شرمي که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمي عقب تر ايستادم و سيني را جلو بردم تا عمو از دستم بگيرد. سرم همچنان پايين بود، اما سنگيني حضورش آزارم ميداد که هنوز عمو سيني را از دستم نگرفته، از تله نگاه تيزش گريختم. ✨از چهارسالگي که پدر و مادرم به جرم تشيع و به اتهام شرکت در تظاهراتي عليه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در اين خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برايمان عين پدر و مادر بودند. روي همين حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن عمومادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند : چيه نور چشمم؟ چرا رنگت پريده؟ رنگ صورتم را نميديدم اما از پنجه چشماني که لحظاتي پيش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب مي فهميدم حالم به هم ريخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخي نگاهم ميکرد که چند قدمي جلوتر رفتم. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨کنارش نشستم و با صدايي گرفته اعتراض کردم : اين کيه امروز اومده؟ زن عمو همانطورکه به پشتي تکيه زده بود، گردن کشيد تا از پنجره هاي قدي اتاق، داخل حياط را ببيند و همزمان پاسخ داد : پسر ابوسيفِ، مث اينکه باباش مريض شده اين مياد واسه حساب کتاب و فهميد علت حال خرابم در همين پاسخ پنهان شده که با هوشمندي پيشنهاد داد : نهار رو خودم براشون ميبرم عزيزم! خجالت ميکشيدم اعتراف کنم که درسکوتم فرو رفتم اما خوب ميدانستم زيبايي اين دختر ترکمن شيعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل عمويم، اينچنين پاره کرده است. تلخي نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. ✨صبح زود براي جمع کردن لباسها به حياط پشتي رفتم، در وزش شديد باد و گرد و خاکي که تقريباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ايوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا ديد با نگاهي که نميتوانست کنترلش کند، بلند شد. ✨شال کوچکم سر و صورتم را به درستي نميپوشاند که من اصلاً انتظار ديدن نامحرمي را در اين صبح زود در حياطمان نداشتم. دستاني که پر از لباس بود، بادي که شالم را بيشتر به هم ميزد و چشمان هيزي که فرصت تماشايم را لحظه اي از دست نميداد. با لبخندي زشت سالم کرد و من فقط به دنبال حفظ حيا و حجابم بودم که با يک دست تلاش ميکردم خودم را پشت لباسهاي در آغوشم پنهان کنم و با دست ديگر شالم را از هر طرف ميکشيدم تا سر و صورتم را بيشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ايوان ايستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بي پروا براندازم ميکرد. ✨در خانه خودمان اسير هرزگي اين مرد اجنبي شده بودم، نه ميتوانستم کنارش بزنم نه رويش را داشتم که صدايم را بلند کنم. ديگر چاره اي نداشتم، به سرعت چرخيدم و با قدمهايي که از هم پيشي ميگرفتند تا حياط پشتي تقريباً دويدم و باورم نميشد دنبالم بيايد! دسته لباسها را روي طناب ريختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود که صداي چندش آورش را شنيدم : من عدنان هستم، پسر ابوسيف. تو دختر ابوعلي هستي؟ دلم ميخواست با همين دستانم که از عصبانيت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نميتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهاي روي طناب خالي ميکردم و او همچنان زبان ميريخت امروز که داشتم ميومدم اينجا، همش تو فکرت بودم! آخه ديشب خوابت رو مي-ديدم! 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨شدت تپش قلبم را ديگر نه در قفسه سينه که در همه بدنم احساس ميکردم و اين کابوس تمامي نداشت که با نجاستي که از چاه دهانش بيرون ميريخت، حالم را به هم زد : ديشب تو خوابم خيلي قشنگ بودي، اما امروز که دوباره ديدمت، از تو خوابم قشنگتري! ✨نزديک شدنش را از پشت سر به وضوح حس ميکردم که نفسم در سينه بند آمد و فقط زير لب ياعلي ميگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسي که با وحشت از سينه ام بيرون مي آمد اميرالمؤمنين عليه السلام را صدا ميزدم و ديگر ميخواستم جيغ بزنم که با دستان حيدري اش نجاتم داد! ✨به خدا امداد اميرالمؤمنين عليه- السلام بود که از حنجره حيدر سربرآورد! آواي مردانه و محکم حيدر بود که در اين لحظات سخت تنهايي، پناهم داد : چيکار داري اينجا؟ از طنين غيرتمندانه صدايش، چرخيدم و ديدم عدنان زودتر از من، رو به حيدر چرخيده و ميخکوب حضورش تنها نگاهش ميکند. حيدر با چشماني که ازعصبانيت سرخ و درشت تر از هميشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد بهت ميگم اينجا چيکار داري؟؟؟ ✨ تنها حضور پسرعموي مهربانم که ازکودکي همچون برادر بزرگترم هميشه حمايتم ميکرد، ميتوانست دلم را اينطور قرص کند که ديگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بيفتد : اومده بودم حاجي رو ببينم! ✨حيدر قدمي به سمتش آمد، از بلندي قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حيدر طوري مقابلش را گرفته بود که اينبار راه گريز او بسته شد و انتقام خوبي بابت بستن راهمن بود! از کنار عدنان با نگراني نگاهم کرد و ديدن چشمان معصوم ووحشت زده ام کافي بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سينه عدنان کوبيد و فرياد کشيد : همنيجا مثِ سگ ميکُشمت!!! ضرب دستش به حدي بود که عدنان قدمي عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس عصبانيت کبود شد و راه فراري نداشت که ذليلانه دست به دامان غيرت حيدر شد : ما با شما يه عمر معامله کرديم! حالا چرا مهمون کُشي مي-کني؟؟؟ حيدر با هر دو دستش، يقه پيراهن عربي عدنان را گرفت و طوري کشيد که من خط فشار يقه لباس را از پشت ميديدم که انگار گردنش را ميبُريد و همزمان بر سرش فرياد زد : بي غيرت! تو مهموني يا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غيرت و غضبي که به جان پسرعمويم افتاده و نزديک بود کاري دستش بدهد، ترسيده بودم که با دلواپسي صدايش زدم : حيدر تو رو خدا! و نميدانستم همين نگراني خواهرانه، بهانه به دست آن حرامي ميدهد که با دستان لاغر و استخواني اش به دستان حيدر چنگ زد و پاي مرا وسط کشيد : ما فقط داشتيم با هم حرف ميزديم! ✨نگاه حيدر به سمت چشمانم چرخيد و من صادقانه شهادت دادم : دروغ ميگه پسرعمو! اون دست از سرم برنميداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فرياد بعدي را سر من کشيد : برو تو خونه! ✨ اگر بگويم حيدر تا آن روز اينطورسرم فرياد نکشيده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبيه بغضي مظلومانه در گلويم ته نشين شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموي مهربانم که بيرحمانه تنبيهم کرده بود، لحظاتي نگاهش کردم تا لحظه اي که روي چشمانم را پرده اي از اشک گرفت. ديگر تصوير صورت زيبايش پيش چشمانم محو شد که سرم را پايين انداختم، با قدمهايي کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس ميکردم دلم زير و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شک ي که در چشمان حيدر پيدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حيدر بزرگترين فرزند عمو بود و تکيه گاهي محکم براي همه خانواده، اما حالا احساس ميکردم اين تکيه گاه زير پايم لرزيده و ديگر به اين خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ✨ چند روزي حال دل من همين بود، وحشت زده از نامردي که ميخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردي که باورم نکرد! انگار حال دل حيدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراري بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع ميشديم، نگاهش را از چشمانم ميگرفت و دل من بيشتر ميشکست. انگار فراموشش هم نميشد که هر بار با هم روبرو ميشديم، گونه هايش بيشتر گل انداخته و نگاهش را بيشتر پنهان ميکرد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🦋 ✨ به کسي چيزي نگفتم و ميدانستم او هم حرفي نزده که عمو هرازگاهي سراغ عدنان و حساب ابوسيف را ميگرفت و حيدر به روي خودش نمي آورد از او چه ديده و با چه وضعي از خانه بيرونش کرده است. ✨شب چهارمي بود که با اين وضعيت دور يک سفره روي ايوان مي نشستيم، من ديگر حتي در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نميکردم و دست خودم نبود که دلم از بي گناهي ام همچنان ميسوخت. شام تقريباً تمام شده بود که حيدر از پشت پرده سکوت همه اين شبها بيرون آمد و رو به عمو کرد : بابا! عدنان ديگه اينجا نمياد. شنيدن نام عدنان، قلبم را به ديوار سينه ام کوبيد و بي اختيار سرم را بالا آورد. حيدر مستقيم به عمو نگاه ميکرد و طوري مصمم حرف زد که فاتحه آبرويم را خواندم. ظاهراً ديگر به نتيجه رسيده و ميخواست قصه را فاش کند. باور نميکردم حيدر اين همه بيرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرويم را ببرد. اگر لحظه اي سرش را ميچرخاند، ميديد چطور با نگاه مظلومم التماسش ميکنم تا حرفي نزند و او بي خبر از دل بي تابم، حرفش را زد: عدنان با بعثيهاي تکريت ارتباط داره، ديگه صلاح نيس باهاشون کار کنيم. لحظاتي از هيچ کس صدايي درنيامد و از همه متحيرتر من بودم. بعثيها؟! به ذهنم هم نميرسيد براي نيامدن عدنان، اينطور بهانه بتراشد. بي اختيار محو صورتش شده و پلکي هم نميزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگيني که اينبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زيرانداختم. نمي فهميدم چرا اين حرفها را ميزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتي کرده است؟ اما نگاهش که مثل هميشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوري نگاهم کرد که براي اولين بار دست و پاي دلم را گم کردم. ✨وصله بعثي بودن، تهمت کمي نبود که به اين سادگيها به کسي بچسبد، يعني ميخواست با اين دروغ، آبروي مرا بخرد؟ اما پسرعمويي که من ميشناختم اهل تهمت نبود که صداي عصبي عمو، مرا از عالم خيال بيرون کشيد : من بي غيرت نيستم که با قاتل برادرم معامله کنم! خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثيها شهيد شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بيشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبي که هنوز مات رفتار حيدر مانده بود. عباس مدام از حيدر سوال ميکرد چطور فهميده و حيدر مثل اينکه دلش جاي ديگري باشد، پاسخ پرسشهاي عباس را با بي تمرکزي ميداد. يک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بي تابش کرده بود، يک چشمش به عباس که مدام سوال پيچش ميکرد و احساس مي-کردم قلب نگاهش پيش من است که ديگر در برابر بارش شديد احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهايي که هنوز مي لرزيد، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم ميخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حيدر کنار بکشم و نميدانم چه شد که درست بالاي سرش، پيراهن بلندم به پايم پيچيد و تعادلم را از دست دادم. يک لحظه سکوت و بعدصداي خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روي سر و پيراهن سپيد حيدر ريخته بودم. احساس ميکردم خنکاي شربت مقاومت حيدر را شکسته که با دستش موهايش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خنديد. ✨صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه-هاي من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبي حس ميکردم. زير لب عذرخواهي کردم، اما انگار شيريني شربتي که به سرش ريخته بودم، بي نهايت به کامش چسبيده بود که چشمانش اينهمه مي-درخشيد و همچنان سر به زير ميخنديد. انگار همه تلخي هاي اين چند روزفراموشش شده و با تهمتي که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده وحالا با خيال راحت ميخنديد. 🦋 🦋 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋 ـ🌸🦋🌸🦋 ـ🦋🌸🦋🌸🦋