eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
✍مثل ... 🔹من خودم یک بار از محمد حسین یوسف الهی پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می کنی؟ 🔸با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آن هم خیلی کوتاه و مختصر... 🔹گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم... 🔸گفتم آدمها مگر چه طور می خوابند؟ 🔹گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد... 🔸ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز 🔹كان سوخته را جان شد و آواز نیامد 🔸این مدعیان در طلبش بی خبرانند 🔹کان را که خبر شد خبری باز نیامد 💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۵۲ راوی آقای علی نجیب زاده... ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷 💚
دَر می‌زنیم؛ آرام و آهسته... تا نکند دل اهالیِ خانه... شور بیفتد! آمده‌ایم عیادت، مادر! اجازه می‌دهید؟!
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 سلام لطمه دیده..... 🏴شروع ایام عزاداری شهادت 🖤حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🏴را به قلب داغدار امام جهان 🖤حضرت بقية الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 🏴تسليت عرض ميكنيم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
و‌دوباره‌علی‌تنها‌می‌شود . . حسن‌بی‌پناه. . حسین‌بی‌مادر . . . زینب‌بی‌مادر . . .💔🙂
دیگه داریم به روزایی نزدیک می‌شیم که علی'علیه السلام' تنها همدمش شده چاه...💔😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 روی آن گذاشت تا محمود برای ضرورت اش آن را ببرد چون مأموران گمرک یهودی آن را مصادره می کردند. انتقال بول با مسافران به مصر ممنوع بود. سازماندهی سفر دانش آموزان از نوار غزه به مصر و بازگشت آنها را بین مقامات اشغالگر و مقامات مصری ترتیب میشد که مقر آن در صلیب سرخ بود محمود تا زمانی که تاریخ سفر خود را مشخص کرد متردد و سرگشته بود دانش آموزان باید به بخش اطلاعات در سرایا میرفتند آنها در آنجا مورد بررسی قرار می گرفتند و نسبت به همکاری با سازمان هشدار می دادند و سعی میکردند هرکسی را که میتوانند جذب کنند در آخرین شب قبل از رفتن محمود همه بیشتر از آن چیزی که عادت کرده بودیم با او بیدار بودیم او ما را ترک میکرد و حدود یک سال کامل از ما غایب می بود شب با خنده و گریه شادی و غم آمیختهای عجیب از احساسات و به خصوص پر از دستورات و نصائح مادرم به محمود. گذشت. صبح زود از خواب بیدار شدیم مادرم دو کیسه بزرگ دست دوم را که محمود خریده بود آماده کرده بود و همه وسایل را در آنها گذاشته بود برادرم حسن یکی را حمل کرد و پسر عمویم حسن دومی را حمل کرد و مادرم برای خداحافظی با محمود با آنها بیرون رفت و در حاشیه محله خداحافظی کردیم و با غم در جان برگشتیم و شروع کردیم برای درک بیشتر معنای جدایی از عزیزان او را به مقر صلیب سرخ بردند، در آنجا افراد زیادی بودند که برای خداحافظی با فرزندانشان آمده بودند، دانش آموزان در داخل بسها منتظر بودند و والدین از راه دور آنها را دید میزدند. آنها برای هم دست تکان دادند می سپس بس ها راه افتادند و والدین برای آنها دست تکان دادند تا بس ها رفتند. چند روز بعد از سفر محمود یکی از همسایههای ما آمد و شکایت کرد که پسر عمویم حسن یکی از دخترانش را مورد آزار و اذیت قرار می دهد که صورت مادرم از خجالت به همسایه سرخ شد و قول داد که این موضوع را تمام کند. پدر کلانم ناتوان و بیمار بود و محمود به مصر سفر کرده بود و همه اهل خانه کوچکتر از حسن بودند که رشد و غلبه بر وی سخت بود. بنابراین مادرم به فکر این افتاد که از ترفند متقاعد کردن و قناعت دادن استفاده .کند وقتی آخر روز آمد او را صدا زد و با او نشست و گفت عزیزم، عزیز عمه ،خودهمسایه ،حق همسایه پدر شهیدت سابقه پدرت سرگذشت خانواده، آبرو و آبروي ما مردم چی می گویند ؟ در آخر حسن به او قول داد که به دختر همسایه نزدیک نشود مادرم از او پرسید حسن قول شرف؟ گفت: قول عزت، عمه جان بعد از چند روز همسایه لرزان برگشت و با فریاد وارد خانه شد یا ام محمود این پسر برای پیامبر درود نمی فرستد، دختر را گوشه خیابان گرفته و دستش را روی او گذاشته مادرم برخاست عصبانی شد و سعی کرد ذهنش را آرام کند او را به خانه آورد و گفت ای ام العبد تو میدانی که بر او قدرتی نداریم من مردی ندارم که بتوانم او را تأدیب کنم و خدا می داند که دختران شما هم مثل دختران من هستند بیایید فکر کنیم که چگونه می توانیم برای این بچه محدودیت قائل شویم آنها نشستند مادرم این فکر را مطرح کرد که او را بچه ها در خواب ببندند و او را تنبیه کنند و اگر دوباره این موضوع را تکرار کرد از یکی از چریکها کمک بگیرند و همینطور شود که دست و پای او را بشکنند. مادرم طناب و چوبی را آماده کرد و وقتی حسن برگشت پس از صرف شام و خوابیدن مادرم و برادرم حسن و برادرم محمد بر او وارد شدند و پس از اطمینان از خواب مادرم آن را بست. به آرامی و با احتیاط دور پاها و دستهایش را طناب زدند. بعد پدربزرگم را از خواب بیدار کردیم و به او گفتیم که چه اتفاقی برای پسر عمویم حسن افتاده است و پدربزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: الله روی ترا سیاه کندای حسن را لت و کوب اش کنید و دست و پایش را بشکنید. حسن از خواب بیدار شد و خود را بسته دید و شروع به تهدید کرد و سپس چوبی در پهلوهایش فرود آمد و فحش و ناسزا می گفت و تهدید میکرد و او را به شدت لت کردن و مادرم به او فهماند که او را نگه داشته اند به خاطر ترس از رسوایی در داخل خانه و اینکه اگر برای آزار سعاد (دختر همسایه ) بر گردد و به بار سوم انجام دهد فداییان را خبر میکند و از آنها می خواهد که دست و پایش را بشکنند سپس او را رها کردند. پسر عمویم ابراهیم که مهربان و مطیع و باهوش و کوشا در درس بود و رفت و گره برادرش را باز کرد اما حسن در حالی که او را تهدید میکرد به او ضربه زد و سپس برای تهدید مادرم به اتاق ما هجوم آورد و مادرم سعی کرد او را بترساند بر سر او فریاد زد و به او گفت بیدار شو بفکر بیا تو ترسو ،استی تو آدم غافلی هستی تو هرگز مرد نخواهی شد. حسن غرغر کرد و به سمت مادرم رفت و او را هل داد و او روی زمین افتاد و همه دختر و پسر به او حمله کردیم و او را به
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 زمین زدیم و سیلی زدیم و با دندان چک کندیم و موهایش را کندیم و با لگد زدیم بلند شد و فحش و دشنام داد و از خانه خارج شد حسن رفت و برنگشت و ما شروع به جویا شدن درباره او کردیم و به ما گفتند که به سرزمین های اشغالی 1948 رفته و آنجا مشغول کار است در آنجا تصمیم گرفت برای تحصیل برنگردد. حال پدربزرگم رو به وخامت گذاشت و جانش را به درگاه پروردگارش تسلیم کرد پس با گریه و اشک با او وداع کردیم و خداوند رحمتش کند و در بهشت پهناورش قرار دهد پدربزرگم بدون اطلاع از سرنوشت پدرم درگذشت. او بیش از پنج سال است که فوت کرده بدون اینکه نوه اش را ببیند که برای کار از غزه گریخته و به سرزمینهای اشغالی رفته است. بدون اینکه محمود در کنارش باشد ما به وظیفه خود عمل کردیم و همسایه ها در شادیها و غم ها مانند یک خانواده با ما بودند. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز حجم بغض مگر کوه در گلو دارم... من... هروقت حالم گرفته بود... هرجا کم آورده بودم... از هرکسی که بُریده بودم... آمدم سراغِ تو! روُ که برنگرداندی؛ هیچ... که آغوش باز کردی و گفتی: بی‌خیالِ آدم‌ها... خودم تا تَهِ‌ش هستم! این دنیا که... روی خوشی به ما نشان نداد... تنها دلیلِ این زندگی... خودت هستی و... بس! سایه‌ات به سرمان! .
بسوز ای شمِع غم امشب، بساطِ غم مهیا است بسوز امّا تو با حسرت، شبِ هجرانِ زهرا است بسوز ای شمعِ غم امشب، علی با گل وداع دارد علی را درد زهرا وُ ، عدو را درد دنیا است شهادت حضرت زهرا تسلیت باد حضرت فاطمه
امشب گمان کنم نرود سمت کربلا .. حالش بد است .. مادرمان رو به قبله است ...💔
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada _._._._._🌷♡🌷_._._._._