eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
‌∞♥∞بسم‌الله الرّحمن الرّحيم 💚✋هر روز یک سلام به مولا جان امام زمان ارواحنا له الفداء 🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ 🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ ❣ ❣ ✨✨°💚💚💚 هر روز... روز ِتوست هر ثانیه وُ دقیقه ... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت نان بر سفره‌مان است و دل‌ِمان ... قُرصِ قرص است از این‌که امام زمان داریم! از پدر مهربان‌تَر... از مادر دل‌سوزتَر... و رفیقی شَفیق ؛ خوش ‌بحال ما که |تو| را داریم.❤️❤️❤️❤️ ❣ 🌼سلام وقت شما خوبان بخیر ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🌷 مدافع حرم تولد: ۱۳۵۸/۶/۳۱ _شهر ری تاریخ شهادت : ۱۳۹۸/۱۱/۱۳_ حلب_سوریه تعداد فرزند: ۳ مزار : بهشت زهرا (س) قطعه  ۴۰ ردیف ۲۰ شماره ۳ ✍شهید اصغر پاشاپور که اکثرا او را با همراهی سردار قاسم سلیمانی در چند ثانیه فیلم از میان مدافعان حرم می‌شناسند، یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. _ پیکر مطهر او که توسط تروریست‌های تکفیری ربوده شده و سر از بدنش جدا شده بود، همزمان با اولین شب از ماه رجب و مصادف با پنجم اسفند ماه ۹۸ به کشور بازگشت. _ شهید اصغر پاشاپور مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریست‌های تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزش‌های رزمندگان سوری بر عهده او بود. این رزمنده جبهه مقاومت ساکن شهر ری و از اولین نفراتی بود که به همراه حاج قاسم سلیمانی به منظور دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه رفت و نهایتا روز سیزده بهمن ۱۳۹۸ پس از گذشت یک ماه از شهادت سردار سلیمانی در حلب سوریه به فرماندهان و همرزمان شهید خود پیوست. 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما یک تماس از مهدی فاطمه دارید ، لطفا پاسخ بدهید ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حضرت سجاد و صفایش صلوات💙 💥او روح دعاست بر دعایش صلوات💙 💥از پرده غیب جلوه گر شد رخ او💙 💥بفرست برای رو نمایَش صلوات💙 ولادت_با_سعادت_امام_سجاد_ع_مبارک_باد 🎉🎉 🌷الّلهُمَّ🎉💙 🌷صلّ🎊💙 🌷علْی 🎉💙 🌷محَمَّدٍ🎊💙 🌷وآلَ🎉💙 🌷محَمَّدٍ🍬💙 🌷وعَجِّل🎉💙 🌷 فرَجَهُم🎊💙❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز دل اهل ولایت شاد است🌷 میلاد سعید اشرف ایجاد است آن‌قدر به درگاه خدا کرد سجود🌷 معروف از آن به سید سجاد است 💝ولادت با سعادت💚 ❤️‍🩹امام سجاد(ع) مبارک‌باد💚
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
🌸امام سجاد عليه السلام فرمودند: از دوستى با پنج كس بپرهيز: 🔸〖دروغگو〗: زيرا او به منزله سراب است ، دور را نزديك و نزديك را دور جلوه مى دهد. 🔹〖فاسق〗:زيرا او تو را به يك لقمه يا كمتر از آن مى فروشد. 🔸〖بخيل〗: زيرا او در هنگام حاجت به مال، تو را خوار و ذليل مى گرداند. 🔹〖احمق 〗: زيرا او به جاى نفع ، به تو ضرر مى رساند. 🔸〖قاطع رحم〗: كسى كه با خويشان و دوستان قطع رابطه كرده باشد. زيرا در سه آيه مورد لعن واقع شده است . 📚مجموعه ورام، ج ۲، ص ۱۵ ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
🎊 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد.او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .) نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
🍒 شب ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ها لحظه ای قطع نمیشد. شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم. در خانه خودم راحت و راضی بودم و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران بودند. موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند. مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند. خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند. آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم. با همه این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم. زینب گریه میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
🎊 مهران به زور و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند. مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند زینب را به اتاق برد و با او حرف زد. مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور می‌کند که با شما بیایم ا اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود زینب حرف مینا را قبول کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد هر وقت حرف من وسط می‌آمد زینب حاضر بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می‌گفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت می کنم بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساک های لباس راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم‌مرغ آب‌پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمی‌گردد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
۲۶ بهمن ۱۴۰۲