eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌‌پَناه‌‌کِہ‌شُدی؛صِدایَش‌‌کُن💔' او‌حُسِین‌اَست‌ . . می‌دانَدتَک‌وَتَنها‌شُدَن‌‌یَعنی‌‌چِہ‌..!😭😭😭😭 یاحسین به داد مردم بی گناه وغریب وتنهای فلسطین برس😭😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 الحمد لله تو خوبی ابو حاتم؟ ام يوسف از خواب بیدار شده بود و سرش را پوشانده بود و از اتاق خارج شد و نزدیک آنها آمد و آهسته زمزمه می کرد: الحمدلله برای سلامتی ابو حاتم ،برادر بیا ،داخل ابو یوسف و ابوحاتم وارد اتاق شدند و مادر یوسف به آشپزخانه رفت، ابو حاتم به ام يوسف گفت: غذا و چای درست نکن و اجاقها را روشن نکن ام یوسف با حیرت برگشت و گفت خوب ابو حاتم تو از راه دور آمدی ابوحاتم لبخندی زد و زمزمه کرد خدا شما را حفظ کند و به سلامت داشته باشد اما من گرسنه نیستم بخیر و سلامت باشید نمی خواهم صدای روشن شدن اجاق را بشنوم!! ام یوسف برگشت و :گفت باشه برایت نان و زیتون می آورم. أبو حاتم لبخندی زد و :گفت باشه میدانم که نمیگذاری بدون غذای تو بروم. باشه، ام يوسف. أبو يوسف لبخند زدند. ابو حاتم و ابویوسف شروع به حرف زدن .کردند ابویوسف از او پرسید کجا بودی؟ به خدا فکر کردم شهید شدی یا به مصر تبعید شدی؟ أبوحاتم به او میگوید که در درگیریهای منطقه اردوگاههای مرکزی مجروح شده و به سمت یکی از موترها خزیده و خانواده ای بادیه نشینی او را در آنجا پیدا کرده او را با خود برده زخمهایش را مداوا کرده به او غذا میداده اند و تا بهبودی مخفی میکنند ام يوسف وارد شد و آهسته به آنها سلام کرد و آنها به او پاسخ دادند و بشقاب سبزی را با چند قرص نان و بشقابي زيتون گذاشت و کنار آن يك كوزه سفالي آب بود و سپس از اطاق خارج شد. اتاقی برای نشستن بچه ها هم داشتند در کنار نور چراغ نفتی بچه ها با خوشحالی می چرخیدند و آن اتاق کوچک را که با کاشی های مسکونی پوشیده بودند. ابو یوسف دهانشان را کنار گوش ابو حاتم میآورد و موضع را عوض میکنند. ابو یوسف از او می پرسد: آیا از آن جوان ها هنوز کسی زنده است؟ ابوحاتم پاسخ میدهد بله زیادند من و ابوماهر در خان یونس هستیم، ابوصقر در رفح و ابوجهاد در اردوگاههای ،مرکزی من شخصاً آنها را دیدم و با آنها موافقت کردم که باز هم مقاومت از سر گرفته شوند.... ابو یوسف دهانش را به گوش ابوحاتم میرساند و میپرسد مختار چه شده است، ابو حاتم نزدیک میشود و میگوید شنیدم که او هنوز زنده است و در باغستانهای شرقی شرق شجاعیه و الزيتون در رفت و آمد .است من در جستجوی او هستم و ممکن است ظرف چند روز او را پیدا کنم مهم این است که باید سازماندهی کار را شروع کنیم تا مقاومت شروع شود. در همه مناطق نوار غزه به یکباره وضعیت کشور خوب است. ابو یوسف میگوید: جوانان آماده و آماده هستند. آنها فقط میخواهند که یک نفر ترتیب کارها را بدهد و جرقه را بزند و همه ما باید با هم ملاقات کنیم و کارها را صبح جمعه آینده ترتیب می دهیم. صالح آل محمود خواهرش ازدواج میکند و دامادش او را به الخلیل میبرد و شب خانه شان خالی می شود، با او قرار گذاشتم که کلید را برای ما زیر درب خانه بگذارد تا گروه جوانان بیایند و ملاقات .کنند آنجا همه چیز ترتیب را میدیم و هر چه زودتر کار را شروع میکنیم ان شاء الله میدانی خانه صالح روز جمعه بعد از شام با یکی آشنا میشیم ابوحاتم در آن مدت چند لقمه خورده بود و با هر لقمه یک زیتون و اصرار داشت که دانههای زیتون را به شکلی خاص بمکد و نشان دهد که چقدر صاحب خانه را دوست دارد او مشتاق غذای دست پخت همسر دوست اش بود. صبح روز جمعه آماده شدیم بهترین لباسها را پوشیدیم و به خانه مامایم صالح رفتیم و علیرغم اینکه دیر رسیدیم خانه مامایم را پر از جمعیت و رفت و آمد و تدارک عروسی دیدیم ما مشغول بازی کردن بودیم و خواهرهایم و دختران مامایم با دیگر دختران مشغول طبل زدن و آواز خواندن و رقصیدن بودند و محمود و حسن به کارهایی مانند چیدن چوکی و آب پاشیدن روی زمین میدان جلوی در خانه مامایم مشغول بودند تا گرد و خاک بلند نشود. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 مادرم و زن عمویم و زنان دیگر مشغول آماده کردن عروس و مرتب کردن کیف و لباس او بودند و مامایم این جا و آنجا به این سو آن سو می دوید و مشغول هزار و یک چیز همزمان بود آن روز افراد زیادی بودند و صدای دخترکان منظم تر و دقیق تر از نظم و آمادگی حرف میزدند زیرا یک دختر بزرگتر و دوستان اش از همسایههای مامایم این وظیفه را بر عهده گرفته بودند. بعد از مدتی چند موتر و ( بس حامل تعدادی از خانواده داماد آمدند و توقف کردند موترها به رهبری داماد (عبدالفتاح) پیاده شدند و طبل و آواز معروف شروع شد اما با لحن ،خشن به سمت خانه پیش رفتند و مامایم و گروهی از مردان بیرون آمدند. مردان برای پذیرایی از مردان سلام میکردند و آنها را در آغوش میگرفتند و زنان در حالی که همدیگر را می بوسیدند از زنان استقبال کردند و زنان وارد صالون شدند و مردان در حیاط خانه نشستند بغلاوه در بشقابها بود و برادرم محمود در بین توزیع کنندگان بیشترین فعالیت را داشت و نوشیدنی سرخ را برای حاضران پخش می.کرد صدای دف و آواز زنان طنین انداز شد و اوضاع به همین منوال ادامه یافت. حدود یک ساعت مامابم تمام مدت با داماد و پدرش و چند مردی که من نمیشناختم صحبت میکرد. سپس مامایم وارد خانه شد و همه با دف و آواز آماده شدند همانطور که داماد و پدرش دم در ایستاده بودند مامایم در حالی که بازوی خاله ام فتحیه را گرفته بود بیرون آمد خالهام پیراهن و شلوار سفید پوشیده و چادر سفیدی بر سر داشت که او را زیباتر می کرد مثل ماه کامل برگشت و مدتی به سمت در رفت تا اینکه داماد بازویش را گرفت و صدای غرور زنان بلندتر شد. تازه عروسی شده ها به سمت یکی از موترها رفتند و همه پشت آن حرکت میکردند مادرم تمام مدت آنجا بود خیلی نزدیک به مامایم و زن مامایم ،کنارش تازه عروسی شدهها سوار موتری شدند که آراسته بود و زن و مرد سوار موترها و بس شدند، مادرم دنبال محمود بر گشت و با فریاد به او گفت: برادرانت را بگیر تو و آنها با پدربزرگت به خانه بروید من خواهران ات را با خود میبرم و ان شالله فردا زود برمیگردم پیشتان همه چیز برایتان آماده است و تا آمدن من به چیزی ضرورت نخواهید داشت پیش از منع رفت و آمد دروازه را ببند متوجه پدر کلان و پسران عمویت باش پیش از زمان که خورشید طلوع نکرده دروازه را باز نکنی محمود سرش را تکان داد و طبق معمول درک خود از نقشش را تایید کرد. دستورات مادرم همیشه خیلی سریع اجرا میشد فاطمه مریم را در آغوش اش حمل میکرد مادرم زن مامایم، خواهرانم و پسرماماهایم سوار یکی از موترها شدند و محمود بلند شد به نوبه خود ما را کنار پدربزرگم که به عصایش تکیه داده بود جمع کرد. بعد از اینکه همه سوار موترها شدند و مامایم و پدر داماد مشغول تنظیم کارها بودند مامایم برای بستن در خانه اجازه بازگشت خواست و از آنها خواست کمی صبر کنند و سریع به خانه برگشت و کیفی از آشپزخانه برداشت و گذاشت آن را در مهمانخانه، سپس در بیرونی را بست و چیزی را از دستش انداخت و خم شد تا آن را بردارد و کلید خانه را زیر دروازه پنهان کرد. سپس به سمت جایی که سوار موتر میشدند حرکت کرد و موتر به راه افتاد و صدای طبل و آواز زنان همچنان به صدا در می آمد تا اینکه ناپدید شدند بنابراین با پدربزرگم راهی خانه شدیم درست قبل از غروب رسیدیم از این روز پر از بازی و خوردن و شادی خسته شده بودیم محمود در را محکم بست و ما به خواب عمیقی فرو رفتیم شب پرده های سیاه خود را بر غزه میکشد و غزه را در دریای تاریکی فرو میبرد که به سختی می توان آن را دید. گشت های انگشت شمار ارتش اشغالگر در خیابانهای اصلی شهر پرسه میزدند صدای بلندگوها فرا رسیدن زمان منع رفت و آمد را اعلام میکردند سپس صدایی عمیق غالب میشد که فقط با صدایی موترهای قطع می شود. و بی سر و صدابا خونسردی هفت مرد پس از برداشتن کلید از زیر دروازه مخفیانه وارد خانه مامایم .شدند در دهلیز چراغ را روشن نکردند تا اینکه همه وارد اطاق مهمانخانه شدند و پردهها را کشیدند و لحافها را گرفته و همه جای را پوشانیدن، پنجره ها را روی پرده ها قرار دادند تا اطمینان حاصل شود که هیچ پرتویی از نور خارج نمیشود سپس چراغ را روشن کردند. 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
☘༻‌🌸﷽‌🌸༺☘ ✋🌷به رسم نوکری هر روز سلام به حضرت جانان امام زمان ارواحنا له الفداء✋❣ 🌸السلام علیک یا صاحب العصر والزمان 🌸السلام علیک یا بقیه الله في بلاده وحجته علی عباده 🌹می رسد روزی به سرانجام نوبت هجران او 🌹می شود آخر نمایان طلعت رخشان او 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️ سلام بر همه بزرگوارن ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🌺🌺به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
)) ❤️ شهید «داود عابدی» هفتم فروردین 1342 در تهران چشم به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد. شهید عابدی صدای رسایی داشت و بسیار زیبا روضه می‌خواند. وی در میان رزمندگان به «داود غزالی» معروف بود. شهید عابدی در اوایل جنگ تحمیلی، هیئت رزمندگان را با عنوان «محبان المرتضی» در کشور راه اندازی کرد. 🌸🌸پیش از شهید عابدی در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. داود عابدیی” از نیروهایی باصفای گردان‌ “میثم”‌ لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود که‌ زمستان‌ سال‌ 1363 در عملیات‌ بدر، در شرق ‌رود دجله‌ به‌ شهادت‌ رسید. داود، عضو سپاه‌ و مداح‌ اهل‌بیت‌ (ع‌) مثل‌ همه‌ی بچه‌های گردان‌‌، علاقه‌ی شدیدی به‌ ذکر مصیبت‌ بی بی دو عالم‌ حضرت‌ زهرا (س‌) داشت‌. امکان‌ نداشت‌ مجلس ‌بگیرد، ولی از حضرت‌ زهرا (س‌) نگوید. از آنهایی بود که‌ اول‌ خودش‌ می سوخت‌، بعد دیگران‌ را می سوزاند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
مادر در تعریف روایت داود مکثی می‌کند و می‌گوید: «دیدن داود با لباس خاکی جبهه بی‌تابم کرد. همین که چشمم به او افتاد سراغ حمید را گرفتم. گفتم حمید کو؟ گفت حمید می‌آید. داود آمد، اما نتوانست خبر شهادت برادرش را به من و پدرش بدهد و باز به جبهه برگشت. از یکی از همرزمانش خواسته بود که خبر شهادت حمید را به ما برساند. همرزمش به تهران آمد و شهادت حمید را به همسرم اطلاع داد. خود داود هم دو روز بعد بازگشت. وقتی آمد صبورانه به استقبالش رفتم و بی‌تابی نکردم. نمی‌خواستم گریه و ناله‌هایم در فراق حمید دل داود را بلرزاند و ناراحتش کند.» مادر شهید ۳۶ ساله! وقتی مادر شهید شدم، ۳۶ سال بیشتر نداشتم. کسی باورش نمی‌شد در این سن و سال به این جایگاه رسیده باشم. داود دو سالی بود به جبهه می‌رفت و می‌آمد. گاهی می‌گفتم نرو! اما داود می‌گفت «نمی‌توانم نروم. مسئولیت گردان میثم با من است. داود رفت و رفت و دوسال بعد از شهادت برادرش به او ملحق شد. همرزمش برایم تعریف می‌کرد که داود شب قبل از عملیات خواب شهادتش را دیده بود. او از من خواست هر طور شده بعد از شهادت، پیکرش را برایتان بیاورم. به من وصیت کرد هر طور شده پیکرم را به عقب برگردان. مادرم سال‌هاست که چشم انتظار حمید است، نمی‌خواهم دوباره منتظر من بماند. فرزندم دو ماه دارد، چشم انتظاری برای او هم سخت است. داود بعد از پنج سال حضور در جبهه به آرزویش که شهادت بود، رسید.»
️خاطره ای ناب از لحظه‌ی شهادتِ شهید داوود عابدی داوود عابدی که یکی از یلان گردان میثم بود، با صدای رسا و قشنگی روضه می خواند و با لهجه اصیل تهرانی و بسیار تو دلی دعا می کرد. بچه ها به داوود می گفتن: «داوود غزلی»… کم کم زمزمه عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناسایی ها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر، و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است. مرحله اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند. عصر روز دوم عملیات، یک مجلس عزا و روضه خوانی برای امام حسین دست داد و محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. داوود، آخر شب، روضه حضرت ابوالفضل را خواند. تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همه مان بیدار بودیم. نصف شب سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. یکی یکی سوار قایق ها شدیم. انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیره مجنون تا نزدیک غروب طول کشید. وقتی قایق ما به لب ساحل رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند: باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.حدود ساعت 12 شب، بچه ها را جمع کردیم پشت خاکریز. یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسید ابوالفضل، آسید ابوالفضل…» برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوود جان؟» -داوود: دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقی ها؟ - من: هر چی شما دوست داری. - داوود: شما ساداتی. ما رو دست سادات نمی چرخیم. - من: حالا یه چیزی شما بگو. - داوود: من دلم می خواد بگم «حیدر». - من: یا علی. - داوود: بیا بشین پیش من؛ می خوام دم آخری روضه مادرت زهرا(س) رو بخونم. داوود نرم نرمک شروع به خواندن کرد. یکی یکی بچه ها آمدند و دورمان جمع شدند… سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواش‌تر. الان همه مون لو می ریم.» آخرش داوود خواند: اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا باز آیم به خدا گر چه نخواهند مرا … همه‌مان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعا آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود. نگاهش کردم. دیدم شانه‌اش رو از جیبش در آورد و محاسن‌اش رو شونه کرد گفتم: «داوود، انگار ملاقاتی داری.» گفت: «امشب می خوام حقم رو بگیرم، سید!» دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم. کم کم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم (آثار زخم عملیات رمضان). بچه ها آمدند و از من گذشتند.درد پایم آن قدر شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم ته گردان.ستون داشت دور می شد و من به نفس نفس افتاده بودم. لنگ لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو سه نفر دور هم جمع شده‌اند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده. تیر دوشکا به شکمش خورده بود و از پشت، زخمی به اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون می ریخت.سعید درد می کشید و به سر و سینه اش چنگ می‌زد و می‌گفت:«یا حسین، یا حسین…» نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم :«سعید جان، طوری نیست.الان بچه ها می برندت عقب.» دستم را گرفت و گفت:«یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم» تو حال خودش نبود. داشت شهید می شد. جلوتر رفتم و دیدم باز بچه‌ها حلقه زده‌اند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا خورده بود. چمباتمه زده بود و می لرزید.قبضه آرپی جی را ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچه ها تا مرا دیدند، گفتند : داوود، داوود، ببین آ سید ابوالفضل آمده. سر داوود روی قبضه بود و نمی توانست بلندش کند. فقط گفت: «یا علی…آسید ابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟» گفتم:«سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوود جان.» جمله ای زیر لب زمزمه کرد.نشستم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم. سرم را بردم بیخ دهانش. گفت:«سید، آن جا منتظرت هستم.» بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یک وری افتاد زمین و شهید شد. ? «داوود عابدی» در روز هفتم فروردین 1342 متولد شده ، و در اسفند ماه سال 1363، طی عملیات «بدر» شربت شهادت نوشید. ایشان در بهشت زهرا (س)، قطعه 27 ـ ردیف 117 ـ شماره 9 آرمیده است ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
خار و گل میخک از شهید یحیی السنوار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 کیسه ای را که مامایم گذاشته بود پیدا کردند ابو حاتم آن را باز کرد و پر از غذاهای متنوع و شیرینی دید زیر لب زمزمه کرد یا صالح اصل استى، حتى وقتی بیرون از خانه هستی با سخاوت و کریم استی مردها در دایره ای کوچک و فشرده نشستند و ساعتهای طولانی شروع به حرف زدن تا نیمه های شب کردند سپس به خواب رفتند و به نوبت بیدار ماندند تا از یکدیگر محافظت کنند تا اینکه طلوع فجر نزدیک شد و شروع به فرار دزدکی یکی یکی از خانه کردند. آخرین ابو حاتم بود که بعد از رفتن در را بست و کلید را در زیر دروازه خانه گذاشت و با برکت خدا به راه افتادند و این آیت را خواندند و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشينهم فهم لا يبصرون.. الايه .. سوره يس با صدای دعای سحر پدربزرگم از خواب بیدار شدم و محمود برای کارهایکه مادرم برایش سپرده بود زود از خواب بیدار شد. مادر برادرانم حسن و محمد و پسران عمویم حسن و ابراهیم را بیدار کرد و به آنها صبحانه داد و رفتند. پنج نفر از آنها به مدارس خود رفتند و من و پدر بزرگم در خانه تنها ماندیم آن روز پدربزرگم به بازار نرفته بود، وقتی خورشید طلوع کرد مرا برد تا زیر پرتوهای گرمش بنشینم و بعد از مدتی از روزهای جوانی و کشوری که از دست رفته بود برایم تعریف کرد. کیف کوچکش را بیرون آورد و یک سکه از آن برداشت و به من گفت برو برای خودت چیزی بخر و زود برگرد. به مغازه ابوخلیل رفتم و چند عدد خوراکه های طفلانه ترش شیرین خریدم و برگشتم پدربزرگم در حالی که من را کنار خود می نشاند از من می پرسید چی خریدی؟ چیزی که در دستم بود را به او نشان میدادم و یکی از آنها را به سمت دهانش دراز میکردم. او می خندید مدتها بود نخندیده بود میگفت نه این برای توست عزیزم آنروز کنارش نشستم و از آفتاب لذت بردم و آن آب نبات را مکیدم ظهر نزدیک می شد پدربزرگم بلند شد و به عصایش تکیه داده بود و می گفت احمد برویم مسجد نماز ظهر را بخوانیم، یالا بریم مسجد نماز ظهر را .بخوانیم دستم را گرفت و رفتیم و پدربزرگم در آنجا نشسته بود وضو می گرفت و من از او تقليد میکردم در حالی که او با لبخند به من نگاه ه میکرد شیخ حمید آمد و خندان نگاه کرد و به پدربزرگم گفت: ان شاء الله این پسر متدین خواهد بود، أن شاء الله.... روزها به همین منوال گذشت اما من بیشتر توانستم آنچه را که در اطرافم میگذشت را درک .کنم نکته جدیدی که مشخص شد، وقوع مقاومت بود، هر روز تیراندازی به گشتهای اشغالگر یا پرتاب نارنجک های دستی و یا انفجار بمب و هر بار سربازان اشغالگر با نهایت قدرت و خشونت علیه غیر نظامیان بی دفاع پاسخ میدادند تیراندازی هدفمند به جمعیت مردم و کشتن و مجروح شدن آنها سپس نیروهای کمکی آمدند و در منطقه منع رفت و آمد اعلام کردند و از مردان خواستند به مدرسه بروند و در آنجا سربازان مردان را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. آنها را تحقیر کرده و تعدادی از آنها را دستگیر میکردند و همان تصاویر و صداها و حرکات چندین روز تکرار می شد .... مقاومت افزایش می یافت و تشدید میشد و جسورتر و جسورتر میشد تا جایی که ما میدیدیم برخی از مردانی که نقاب دار شده بودند اسلحه های از جمله تفنگ انگلیسی یا تفنگ کارلستاف را حمل میکردند و یا نارنجک های دستی حمل می کردند و با آنها در کوچه پس کوچه های اردوگاه به خصوص نزدیک غروب راه می رفتند. آنقدر برای ما عادی شده بود که متوجه شده بودیم منع رفت و آمد شبانه دروغی بیش نیست که ما بچه ها، مادرانمان و بخش کوچکی از مردم فقیر را در مورد مردان مقاومت فریب می دهند آنها شبانه اردوگاه را اشغال کردند و گشت های اشغالگر نتوانستند وارد کوچه های آن شوند و در خیابانهای عمومی اصلی باقی ماندند و با روشن شدن ،روز مردان مقاومت ناپدید می شدند تعطیلات تابستانی فرا رسید و مادرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد و من بعد از چند روز شروع به آماده شدن برای رفتن به مدرسه می کردم. از بازار بوتهای به رنگ سرخ خریده بودم؛ من خیلی دوستش داشتم پدر بزرگم هم خیلی دوستش داشت مادرم برایم یک کیف کوچک درست کرده بود از پارچهای ساخته شده از لباسهایی که دیگر برای پوشیدن مناسب نبودند. هر چیزی که برای مدرسه لازم داشتم مخصوصاً آنچه برادران و خواهران و پسر عموهایم در مورد مدرسه به من میگفتند. قطار درمدرسه در مورد صنفها و معلمان و در مورد فرصتهای میان درس یا همان تفریح . قبل از پایان تعطیلات تابستانی یکی از مردان مقاومت در یکی از کوچه.های مشرف به خیابان اصلی که معمولا گشت ها در آن تردد میکردند به یک گشت ارتش اشغالگر کمین کرد و با نزدیک شدن به آن بمبی را به سمت آن پرتاب کرد که 🌑🌕⚫️ 🌕🌑🌕⚫️🌕🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._