خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_پنج_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
من تازه وارد کلاس سوم ابتدایی شده بودم و معمول بود که طبیب کلینیک آژانس هر از گاهی به مدرسه سر میزد، کلاسها را گشت میزد و وضعیت سلامتی را بررسی میکرد برای دانش آموزان و کسانی که متوجه می شدند کمبود تغذیه آشکار دارند و ساختار بدنی آنها ضعیف است به شکلی متمایز نام او را نزد خود ثبت میکردند و پس از چند روز به این دانش آموزان کارت (crota) داده میشود که به آنها اجازه میداد روز یک بار در مرکز تغذیه بهداشت) UNRWA در کمپ
غذا بخورند.
این بار دکتر آمد و مدرسه را گشت و وقتی وارد کلاس شد از من نامم را پرسید و آن را ضبط کرد و من می دانستم که کارت غذا به من می دهند و چند روز بعد آن کارت را دریافت کردم و از خوشحالی من از آن این بود که سرم تقریبا به سقف رسید. با کارت به خانه برگشتم و به برادرانم ،گفتم فاطمه به شدت عصبانی شد و به سمت من حمله کرد و سعی کرد کارت را از من بگیرد و فریاد میزد ما فقیر نیستیم من با فریاد از مادرم کمک خواستم که او را صدا کرد و از او پرسید و اطمینان داد که دریافت کارت غذا اشكالي ندارد ما پناهنده هستیم گرفتن کارت غذا توسط يکي از بچه ها کاملاً طبيعي
است.
خانه ها از سازمان خیریه است مدارس از سازمان خیریه است و همچنان تمویل کننده صحت و درمان سازمان خیریه است و وقتی خانه های مردم فرو ریخت چه کسی غیر از سازمان خیریه می توانست مسکن به آنها بدهد؟! بنابراین فاطمه علیرغم میل خود و بدون رضایت مجبور شد مرا بحال خودم واگذارد هر روز بین کلاسها یا بعد از اتمام آن کلاس ها صدها دختر و پسر به طعام خانه میرفتند و در صف طولانی می ایستادیم و یکی پس از دیگری پس از سعی و کوشش و جدال و نزاع وارد طعام خانه میشدیم ما در آنجا مجبور بودیم سکوت کنیم چون مدیر پذیرایی پشت میز می نشست و کارت را یکی یکی از ما میگرفت و شماره و تاریخ روز را خط میکشد و دوباره کارت را به مامی داد و یک نفر دیگر یک قرص نان کوچک به ما میداد و به عنوان یک کارگر دیگر به جلو هل میداد بشقاب جدیدی را به ما می دادند که در هر حفره چندین حفره برای یک نوع غذا وجود داشت سه یا بیشتر چهار نوع از جمله میوه یا فرنی آن را می گرفتیم و به سمت صالون حرکت می کردیم جایی که میز و چوکی هایی در اطراف آنها وجود داشت آنجا می نشستیم تا همه آن غذای خوشمزه را بخوریم سپس بشقاب را بر می داشتیم و از پنجره آشپزخانه پرت می کردیم تا بشورند و از در خروجی بیرون می رفتیم پیش دروازه یکی از کارگران زن یا مرد ایستاده بود کسانی را که می رفتند را جست و جو می کرد از ترس اینکه مبادا با خود غذا برای دیگران ببرند و خودشان نخوردند برای رعایت بهداشت در نظر گرفته شده بود هر که گرفتار قاچاق غذا ،شود از او غذا را می گیرند و در سطل زباله می اندازند تا یاد بگیرد که غذای خود را در داخل بخورد.
پسر عمویم ابراهیم بهترین دوستم بود و همیشه با هم بودیم یک روز سه شنبه با من به آن طعامخانه رفت با این قرار که نیمی از نان را برایش کوفته پر کنم چون سه شنبه برای کوفته بود و یک کیسه نایلونی کوچک با خودم بردم. پشت میز نشستم و ابراهیم دم در خروجی منتظرم بود و با چابکی و احتیاط زیاد نصف نان را با نصف سهم کوفته برایش پر کردم و در کیسه نایلونی گذاشتم و داخل شلوارم پنهان کردم
بقیه غذا را خوردم و به تماشای منظره شلوار ایستادم تا در معرض بازرسی قرار نگیرم بشقاب را از پنجره آشپزخانه پرت کردم و مثل یک پسر مودب به عایشه خانمی که دم در ایستاده بود برای بازرسی نزدیک شدم و دستانم را بالای سرم بردم
و سریع مرا جستجو کرد و خارج شدم در بیرون به سمت چپ و راست نگاه کردم تا ابراهیم را پیدا کنم
در حالی که دست به شلوارم بردم تا نیمی از بشقاب نان را بیرون بیاورم به محض اینکه دم دستم ،بود، گروهی از بچه ها را دیدم که حدوداً سی بچه از خانواده های که نزدیک به مرکز بهداشت زندگی میکردند که به دلیل مشکلات زیاد شان آنها را (هکسوس) می نامیدیم آنها به من حمله کردند تا ساندویچ را از دست من بدزدند پاهایم را به باد باز کردم به سرعت دویدم و آنها پشت سرم بودند و با تمام توانم مسافت طولانی را دویدم و احساس کردم از آنها دور شده ام به پشت سرم نگاه کردم تا مطمئن شوم که ایستاده اند یا برگشته اند و به محض اینکه سرم را به عقب برگرداندم سنگ بزرگی یکی از آنها به سمت من پرتاب شده بود و مستقیماً به چشمم برخورد کرد دنیا جلوی چشمم تاریک شد و نیمی از نان از دستم افتاد. خاک روی آن را پوشانده بود و من نمیتوانستم یا نمی خواستم خم شوم تا آن را بردارم کارت را نگه داشتم و پروازم را ادامه دادم و فریاد زدم (یاما تا آخر راه مسافت زیادی را با دست روی چشمانم دویدم تا به خانه رسیدم، مادرم با وحشت شدید پرید و دستم را از روی چشمانم برداشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده .است فریاد زد وای بر من چشمان پسرم بیرون
خار و گل میخک
از شهید یحیی السنوار
#قسمت_سی_و_شش_
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
برآمده... او رو سری خود را گرفت و پرواز کرد و با من دوید، گاهی مرا به دوش خود حمل میکرد و گاهی مرا با خود می کشید. دستم را گرفت و به سمت کلینیک سازمان خیریه دوید بعد از تلاش و کوشش به کلینیک رسیدیم به اتاق درمان چشم رفتیم که یک پرستار متخصص آنجا بود. وقتی رسیدیم از مادرم درباره کارت سوال کردند آنها بدون کارت سهمیه هیچکس را تداوی نمی کردند مادرم از شدت اشتیاق و ترس از چشمان من یادش رفته بود کارت را با خود بیاورد و شروع به التماس کرد. و التماس و تلاش وی فایده ای نداشت به او گفتند که کارت سهمیه را بیاور، بدون آن پسر معالجه نمی شود او مرا روی چوکی چوبی جلوی درمانگاه چشم نشاند و رفت. قبل از بسته شدن درمانگاه می دود تا کارت سهمیه را بیاورد.
بعد از اینکه پرستار مطمئن شد که مادرم واقعا برای آوردن کارت رفته است من را صدا کرد و من را روی چوکی نشاند و شروع به معاینه چشمانم کرد و یک تکه گاز پارچه (ضخیم روی آن گذاشت و آن را چسباند منتظر برگشت مادرم نشسته بود مادرم نفس نفس زده برگشت و خسته شده بود مراحل ثبت نام را انجام داد و پرستار به من در مورد چشمانم اطمینان داد که خوب است. سپس مادرم دستم را با مهربانی مادری گرفت و با کمی پیاده روی به خانه برگشتیم، مشکل من و مادرم در آن زمان آسیب دیدگی چشمم ،نبود بلکه خواهرم فاطمه از این موقعیت سوء استفاده کرده و کارت غذا را پاره کرده بود، و بنابراین انگار منفجر شده بود چشمام دیگر مانع از خوردن غذا در طعام خانه شد وضعیت اقتصادی ما در این مدت متوسط بود، کسانی بودند که با کار سرپرستان خانواده هایشان در داخل سرزمین های اشغالی قبل از ما آمده بودند و کسانی هم بودند که خیلی پایین تر از ما بودند مانند خانواده همسایه ما آل عبد که مادر چهار پسر و سه دختر بود و نان آور نداشت. سرپرست خانواده در سال 67 شهید شد و رفت پسران و دختران و مادرشان را به قول مادرم آنها را به عنوان لقمه گوشت
گذاشته بود.
سازمان خیریه بیشتر جنبه های زندگی را پوشش می داد اما هنوز گوشه هایی از زندگی وجود داشت که نیاز به پوشش مالی داشت که سازمان نمی توانست آنها را پوشش دهد و ام العبد نیاز داشت تا خانواده اش را آسوده کند و نیازهای دیگری را برای آنها و دخترانش فراهم کند ام العبد بدون کوبیدن دری برای شان کسب درآمد حلال فراهم میکرد، فرزندانش روزهای جمعه با کیسه های بافته شده بیرون میرفتند و به منطقه ای نزدیک به مرزهای اشغالی سال 1948 رفته آنجا زباله دانی برای شهرک های یهودی نشین مجاور وجود داشت کفش های کهنه چند قوطی که تاریخ انقضاشان تمام شده بود و بوتل های خالی آبجو خلاصه همه چیز را از آنجا جمع می کردند چیزی که می شد فروخت یا استفاده کرد و همه را در کیفشان می گذاشتن، و به خانه می آمدند مادرشان بوتلها را برایشان خوب می شست و به خانم دیگری می فروخت که جلوی درمانگاه می نشینند و آنها را میفروشند مردم آنجا آنها را میخرند تا دارویی را که کلینیک به آنها می دهد در آنها بگذارند کفش ها را تمیز می کردند و هر جفت را جمع می کرد آنها را به یکی از فروشندگان در بازار می فروخت و او آنها را به مردم اردوگاه می فروخت و او نیز هر روز صبح به طعام خانه می رفت تا از زنان خرید کند. آنهای که نمی خواستند استفاده کنند از آن جمید نوعی شیر نیمه جامد (شده درست میکرد و پشت در مدرسه می نشیند و به بچه ها می فروخت و وقتی بچه ها پول نداشتند به آنها در مقابل یک تکه نان آن را به آنها بفروش می رساند.
در چنین وضعی نان مورد نیاز خانواده را از این نان پیدا می کرد سپس دیگری را می فروخت تا یک سکه از اینجا، دیگری را از آنجا، سومی و چهارمی را برای تامین مایحتاج فرزندانش پیدا کند او از آنچه می توانست خوشحال و راضی بود وی نشست و بچه های شهید را با خون چشمانش بزرگ کرد...
برادرم محمود در دانشکده هندسه دانشگاه قاهره پذیرفته شد روزی که از این موضوع مطلع شدیم طبق معمول با فریاد و حمله به محمود او را زدیم و او را نیشگون ،گرفتیم مادرم سینی (پتنوس) حلقه ای برای ما آماده کرد و نذر و خیرات شرینی باب آورد محمود شروع به آماده شدن برای سفر کرد غرفه سبزیجات قرار بود ادامه پیدا کند از آنجایی که هزینه های تحصیل سالهای آینده را پوشش می داد بنابراین باید متناسب با تحصیل و حضور در مدرسه آن را به خوبی مدیریت می کردیم، البته تا روز ماقبل آخر سفر محمود به ،مصر او به کار خود ادامه داد تا اینکه روز سفر او بود و من باید نوبت او را می گرفتم برادرم محمد در کار خانه مامایم کار نظافت و پاک کاری آنرا انجام میداد قبل از سفر محمود به مصر، مادرم برای او چیزهای زیادی آماده کرد که با خود ببرد برای او روغن زیتون چای ملاخیه خشک، بامیه خشک و چیزهای دیگر از این قبیل تهیه کرد و با پولی که پس انداز کرده بودند آنها را برایش مهیا کرد پوند مصری را از
بازار ارز خرید و محمود آنها را نزد یکی از خیاطها برد و او آنها را در کمر شلوارش داخل پارچه گذاشت و دوخت و پارچه
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
مـــولای مــن...
🌱شنيدم قصد برگشت از سفر داري،
خدا را شكر....
شنيدم خواهي از رخ پرده برداري،
خدا را شكر...
🌱هميشه در فراقت اشك ريزم ،
يوسف زهرا...
از اينكه نوكري با چشم تر داري،
خدا را شكر....
🌱نيازي بر طبابت نيست بيمار قديمي را...
همين كه از من و حالم خبر داري،
خدا را شكر.
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
وقتت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مــعـرفــی_شـهــدا
مدافع حرم
#شهید_جواد_جهانی
تاریخ تولد : 1360/10/07
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1395/08/20
محل شهادت : حلب - سوریه
وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید : مشهد - بوستان خورشید
⚡️دختری که به برکت وجود مزار شهید محجبه شد.
✍ هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید ڪه آیا این شهدا در پارک خورشید دفن میشوند یا خیر ڪه جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر از حضور شهدا بهره نمیبرند و آنها را از مردم دور میڪنند.
به همین علت وصیت ڪرده بود خودش در پارک خورشید دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش ڪافی است
چندماه بعد از دفن همسر شهیدم دختر جوانی در حالی که اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقے به همراه دوستش سر مزار او رفته و شروع به درد دل ڪرده است ڪه شب خواب شهید را میبیند و بعد از آن به ڪلی تغییر میڪند و محجبه میشود🌹
راوی: همسرشهید
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
😍همچین همسری خدا روزی تون کنه
سرکار خانم طاهره سجادی و حاج مهدی غیوران از زوجهای مبارز قبل انقلاب بودند که در این راه بارها دستگیر و در کمیته مشترک ضد خرابکاریِ ساواک شکنجههای سخت و دردناکی را متحمل شدند.....
📌این متن #خاطرهای بامزه از زمان یکی از دستگیریای این زوج مبارز است👇
خانم طاهره سجادی:
"ساواک من و همسرم غیوران را بازداشت و شروع به بازجویی کرد.
به من گفتند:"غیوران را با زنی در ماشین دیدهاند و یقین دارند که آن زن من هستم"!از لحن حرف زدنشان فهمیدم که مطمئن نیستند آن زن من بودم....
دیدم اگر قبول کنم من با غیوران بودم؛وضعیت بدی هم برای خودم و هم برای غیوران پیش میآید.....
رو کردم به غیوران و داد زدم:"زن؟تو با یه زن بودی؟تو با یه زن رابطه داری؟باید همینجا تکلیف منو روشن کنی و بگی جریان این زن چی بوده و اون زن که اینا با تو دیدن کیه!؟"غیوران بیچاره هم مرتب با التماس میگفت:
"باباااا کدوم زن،زنی در کار نبوده؟"
ولی من ولکن نبودم و دوباره هوار زدم:
"پس بگو شبایی که دیر میای کجا میری،زن دوم گرفتی و من بیخبرم،دستت درد نکنه"!خلاصه از غیوران انکار و از من اصرار.... بازجو هم که مطمئن شده بود من با غیوران نبودم و نزدیک است دعوا درست کنم،دستور داد به زور مرا بیرون انداختند و رهایم کردند!!!
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✍مثل #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی...
🔹من خودم یک بار از محمد حسین یوسف الهی پرسیدم حسین تو از یکسری قضایا باخبر می شوی چطور این کار را می کنی؟
🔸با اصرار زیاد بالاخره راضی شد و جواب داد آن هم خیلی کوتاه و مختصر...
🔹گفت کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم...
🔸گفتم آدمها مگر چه طور می خوابند؟
🔹گفت این را دیگر خودت باید بفهمی و دیگر هیچ حرفی در این مورد نزد...
🔸ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
🔹كان سوخته را جان شد و آواز نیامد
🔸این مدعیان در طلبش بی خبرانند
🔹کان را که خبر شد خبری باز نیامد
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحه ۱۵۲ راوی آقای علی نجیب زاده...
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
💚