این شهید پرافتخار پسرپسر خاله مامانمه
خیلی پسر باادبی بودن
اززندگیشون چیزهایی میدونم که واقعا دلیل انتخاب شدنشون همین خصلت هاورفتارهاشون بود
یه روز تومسیر باداداشم باموتور میرفتیم توی شهر
درطول مسیر بنزین موتورتموم شد این شهید به ما رسید به دادشم گفت چرا اینجا وایسادی؟
داداشم گفت بنزین موتور تموم شده بعدداداشم گفت برعکس عجله دارم، راست میگفت کاراداری داشتیم ،شهید موتورش روبه داداشم داد وبه ماگفت برید کارتون روانجام بدید یه بطری بنزین هم براخودتون بگیرید ومن اینجا منتظرمیمونم 😌
مارفتیم وبعدازیک ساعت برگشتیم دیدیدم همون جا منتظر مونده وموتورروبهش دادیم وسوارموتورخودمون شدیم وبرگشتیم
بعداز یک ماه خبر شهادتش رو شنیدم
😔😔😔😔😔
هیچ وقت این خاطره فراموش نمیکنم
🕊برای شادی روح این شهیدبزرگوار صلوات📿
راوی : خانم فرحانی🌹🌹
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣
#❤️هر روز یک سلام به مولا امام زمان عزیزم!
❤️✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَیْنَ اللّهِ فى خَلْقِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نُورَ اللّهِ الَّذى
سلام بر تو اى دیده بان (یا دیده ) خدا در میان خلق سلام بر تو اى نور خدا که
یَهْتَدى بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنینَ
راه جویان بدان راهنمایى شوند و به وسیله او از کار مؤ منان گشایش شود
💚💚💚
☀️اللّهم عجَّل لولیّک الفرج والعافیّة والنّصر
💚💚💚
✋🌺سلام صبح شما بخیر
☘اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعين ☘
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#صبح_را_بایاد_شهداء_آغاز_کنیم
#شهیدی_که_بعلت_لو_ندادن #عملیات_زنده_سرش_را_بریدند😭😭
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.
خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.
اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..
حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند
گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.
گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.
گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.
گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…
(❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
تند تر از امام و ولایت فقیه نروید!
که پایتان خرد میشود..
از امام هم عقب نمانید،
که منحرف میشوید!
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
سلام صبح بخیر .
عاقبتمون مثال شهداء🌱
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
3.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای رهایی از چشم زخم چه کنیم؟
#امام_رضا علیه السلام در حدیثی تعبیر «العین حقٌّ» را درباره #چشم_زخم بکار برده و ضمن تأیید اصل چشم زخم توصیه هایی برای این موضوع دارند.
از امام رضا علیه السلام پرسیدند آیا چشم زخم واقعیت دارد؟ ایشان فرمودند:آری ،هرگاه تو را چشم زنند،کف دستت را مقابل صورتت قرار ده و [سوره حمد] و [قل هو الله احد] و [معوذتین] را قرائت کن و هر دو کف را به صورتت بکش .خداوند تو را از گزند آن حفظ می کند.
📚 #مکارم_ الاخلاق ص ۴۷۴
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🔅اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اولیائک
ثواب صلوات تقدیم به همه شهداء
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_یازده
اینجا نه رزقه نه قسمته!
بچه هااا فقط دعوته!!!
بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟
واقعا دعوتم کرده بودن؟
منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش.
قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد....
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد.
به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد
راس میگفت.
به دعوته!
وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت ...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون ...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد.
به ساعتم نگاه کردم
تقریبا دوی بعدظهر بود.
چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل .
همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن.
دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیاداا!!
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد.
حالم عوض شده بود.
برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام.
ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن
واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!
یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم
همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن
دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:
_خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن
خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال.
خدایا من همه چیو سپردم دست خودت
من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم
توعم حواست به من باشه
یا مقلب القلوبِ والابصار
یا محول الحول والاحوال
یا مدبر الیل و النهار
حول حآلنا الی احسنِ الحآل
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن.
یه نفس عمیق کشیدم .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ...
_
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم.
ساعت ۶غروب بود.
تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود.
از اتوبوس پیاده شدیم.
فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم
دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد.
شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن.
دلم خیلی گرفته بود.
دلکندن ازینجا سخت بود.
______
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه .
اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود
گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم
_سلام .خوبی مامان ؟
+سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟
_خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم .
+اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم
_چیشده ؟
+برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا
_چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
+باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم
_مامان شوخی میکنی دیگه ؟
+برو بچه من با تو چه شوخی دارم
دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم
_مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه...
+فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان
_مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
+خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم.
بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_دوازده
°•○●﷽●○•°
_نمیفهمم پتو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
فاطمه
ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم
دوهفته یه بار میومدم شمال
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت